قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

سرگذشت مادر و فرزند

حكيمى عارف روايت مى كند : مادرى ، جوان نورسيده خود را به خاطر مخالفت و نافرمانى و آزارى كه به سبب بى نظمى و توجه نكردن به نصايح به او روا داشته بود ، از خانه بيرون كرد و به او گفت : برو كه تو فرزند من نيستى ، او ساعاتى را با ديگر بچه ها به سر برد تا نزديك غروب هر يك از بچه ها به خانه هاى خود رفتند . چون خود را تنها ديد و از ياران وفايى مشاهده نكرد ، به خانه خود بازگشت ، در را بسته ديد ، سر به چوبه در گذاشت و از روى تضرّع و زارى و حال انقطاع ، مادر را مى خواند كه در به روى من بگشا ، ولى مادر از گشودن در امتناع مى كرد . در آن حال عالمى وارسته كه از آنجا عبور مى كرد ، دلش نسبت به آن جوان نورسيده سوخت ، حلقه به در زد و نزد مادر زبان به شفاعت گشود تا مادر فرزندش را بپذيرد . مادر گفت : اى مرد بزرگ ! شفاعتت را مى پذيرم به اين شرط كه نوشته اى به من بسپارى كه هرگاه فرزندم بعد از اين به مخالفت و نافرمانى برخاست از خانه بيرون رود و مرا هم به مادرى نخواند . عالم وارسته نامه اى به آن مضمون نوشت و به دست مادر داد و به اين طريق ميان مادر و فرزند صلح افتاد .چند گاهى از اين ماجرا گذشت ، دوباره عبور عالم به آنجا افتاد ، ديد آن پسر در كمال تضرع و زارى است و به مادر مى گويد : آنچه خواهى كن ولى در به روى من مبند و مرا از خود مران . ولى مادر از گشودن در امتناع مى كند و مى گويد : در را به رويت نمى گشايم و به خانه راهت نمى دهم و با تو به صلح و آشتى برنمى خيزم . آن مرد آگاه مى گويد : كنارى نشستم تا ببينم عاقبت كار چه مى شود ، ديدم آن نوجوان گريه بسيارى كرد و سر به آستانه در گذارد و از هوش رفت و صدايش خاموش شد ، ناگاه مادر كه از لابلاى در شاهد حال فرزندش بود ، محبت مادرى اش به جوش آمد ، در خانه را گشود و سر فرزند را از روى خاك برداشت و به دامن رأفت و عطوفت گذاشت و در حالى كه او را نوازش مى كرد مى گفت : اى نور دو ديده ام ! برخيز تا درون خانه رويم ، من اگر تو را راه نمى دادم نه اين كه قصدم در اين زمينه جدّى بود ، بلكه مى خواستم با اين كارم تو را به ترك مخالفت و گناه و قرار گرفتن در مدار طاعت و متانت تحريك كنم .گنهكار ، اگر در حال زارى و انابه حس كرد كه او را نپذيرفته اند ، نبايد نااميد شود ، بلكه بايد مانند آن نوجوان به دفعات مختلف به پيشگاه حضرت محبوب رود تا منبع رحمت و بخشايش به جوش و خروش آيد و او را با محبّت و نوازش به عرصه رحمت و مغفرت راه دهند .
اى خدا اين وصل را هجران مكن *** سرخوشان عشق را نالان مكن
باغ جان را تازه و سرسبز دار *** قصد اين مستان و اين بستان مكن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن *** خلق را مسكين و سرگردان مكن
بر درختى كآشيان مرغ توست *** شاخ مشكن مرغ را پرّان مكن
جمع و شمع خويش را بر هم مزن *** دشمنان را كور كن شادان مكن
گرچه دزدان خصم روز روشن اند *** آنچه مى خواهد دل ايشان مكن
كعبه اقبال اين حلقه ست و بس *** كعبه اميد را ويران مكن
نيست در عالم ز هجران تلخ تر *** هرچه خواهى كن ولكن آن مكن

برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه