قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

عزّت نفس

دوستى داشتم كه در كار خير و گره گشايى از زبده هاى اين روزگار بود ، در بناى بسيارى از مساجد و بيمارستان ها و مدارس و خانه سازى ها براى مستحقّان و مشاهد مشرفه و حوزه هاى علميه سهم به سزايى داشت ، مى گفت : هر شب جمعه براى رسيدگى به بناهايى كه در جهت خير داشتم به قم مى رفتم ، در اين رفت و آمد از فقر ده ها خانواده مطلع شدم ، براى هر يك به فراخور حالشان سهمى قرار دادم ، عصر پنج شنبه اى نزديك حرم نشسته بودم ، پيره زنى سراغم را مى گرفت ، يكى از خادمان حرم وى را به سوى من هدايت كرد ، يازده ريال به من داد ، به او گفتم : چيست ؟ پاسخ داد : من از آن خانواده هايى هستم كه از اعطاى شما سهم دارد ، با زحمت به شناخت شما نايل شدم ، تا ديروز بى خرجى بودم ، ديروز پسرم از سربازى آمد و همان ديروز سركار رفت و شب با گرفتن مزد به خانه آمد اين يازده ريال از كمك شما باقى مانده بود كه من با كمك پسرم نسبت به آن بى نياز شدم ، خرج كردن آن را حرام دانستم ، به اين خاطر پس آوردم تا به مستحق ديگر برسد !


منبع : برگرفته از کتاب حکایتهای عبرت آموز استاد حسین انصاریان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه