عطار نيشابورى مى گويد : عبداللّه مبارك غلامى داشت كه با او قرارداد بسته بود اگر قيمت خود را با كار كردن به من بپردازى من تو را آزاد خواهم كرد . روزى شخصى به عبداللّه گفت : غلام تو شبانه نبش قبر مى كند و كفن اموات را از بدن اموات بيرون مى آورد و به فروش مى رساند و از فروش كفن درهم و دينار به تو مى پردازد ! عبداللّه از اين خبر بسيار غمگين شد . شبى بدون خبر غلام ، دنبال غلام رفت تا به گورستان رسيد ، ديد غلام وارد قبرى شد و با پوشيدن جامه اى بسيار كهنه و انداختن زنجيرى به گردن صورت بر خاك گذاشت و با نيازمندى هرچه تمام تر به درگاه بى نياز به مناجات و دعا و گريه و زارى مشغول شد .عبداللّه ، با ديدن آن حال به گوشه اى خزيد و آرام آرام مشغول گريه شد . غلام تا نزديك سحر مناجات و دعايش را ادامه داد ، سپس از قبر بيرون آمد و رو به جانب شهر گذاشت و با رسيدن به شهر به اولين مسجدى كه رسيد وارد مسجد شد و به نماز صبح ايستاد و پس از نماز گفت : اى مولاى حقيقى من ! شب به روز رسيد ، هم اكنون مولاى مجازى من از من درهم و دينار مى خواهد . خدايا ! چاره ساز بيچارگان تويى و سرمايه بخش به مفلسان و گدايان تويى . در آن حال نورى پديد شد و از ميان نور دينارى زر در دست غلام قرار گرفت عبداللّه ، با مشاهده اين حال بىطاقت شد ، به سوى غلام رفت و سر غلام را به سينه گرفت و گفت : هزار جان چون منى فداى چنين غلامى باد ، اى كاش تو خواجه بودى و من غلام غلام ، چون اين وضع را ديد ، گفت : خدايا ! تا الآن كسى جز تو از راز من خبر نداشت ، اكنون كه رازم فاش شد اين زندگى را نمى خواهم ، مرا به نزد خود بر ; در زمزمه و مناجات بود كه در آغوش عبداللّه جان به جان آفرين تسليم كرد !عبداللّه ، او را با همان جامه بسيار كهنه دفن كرد . همان شب رسول خدا (صلى الله عليه وآله)را در خواب ديد كه با حضرت ابراهيم بر براقى سوارند و به سوى او مى آيند ، چون به عبداللّه رسيدند فرمودند : چرا آن دوست و محبوب ما را با جامه كهنه به خاك سپردى ؟!آرى ، وجود مقدس حضرت حق در جميع احوال و در جميع امور به صورت هاى گوناگون به بندگانش رأفت و عطوفت دارد و آنان را به ويژه در وقت مناجات و دعا و توبه و راز و نياز مورد مهربانى و رحمت خود قرار مى دهد .
پادشاها ! جرم ما را درگذار *** ما گنه كاريم تو آمرزگار
تو نكوكارى و ما بد كرده ايم *** جرم بى پايان و بى حد كرده ايم
دائماً در فسق و عصيان مانده ايم *** هم قرين نفس و شيطان مانده ايم
بى گنه نگذشته بر ما ساعتى *** با حضور دل نكرده طاعتى
روز و شب اندر معاصى بوده ايم *** غافل از يؤخذ نواصى بوده ايم
بر در آمد بنده بگريخته *** آبروى خود به عصيان ريخته
مغفرت دارد اميد از لطف تو *** زان كه خود فرموده اى لا تقنطو
نفس و شيطان زد كريما راه من *** رحمتت بادا شفاعت خواه من
چشم دارم كز گنه پاكم كنى *** پيش از آن كاندر لحد خاكم كنى
اندر آن دم كز بدن جانم برى *** از جهان با نور ايمانم برى
برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز استاد حسین انصاریان