قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

رسول خدا و يهودى

امام باقر عليه السلام مى فرمايند : جوانى بود يهودى كه بسيارى از اوقات خدمت رسول خدا مى رسيد ، رسول الهى رفت و آمد زيادش را مشكل نمى گرفت و چه بسا او را دنبال كارى مى فرستاد يا به وسيله او نامه اى را به جانب قوم يهود مى فرستاد . چند روزى از جوان خبرى نشد ، پيامبر عزيز سراغ او را گرفت ، مردى به حضرت عرضه داشت : امروز او را ديدم در حالى كه از شدّت بيمارى بايد روز آخر عمرش باشد .
پيامبر با عدّه اى از يارانش به عيادت جوان آمد ، از بركات وجود نازنين پيامبر اين بود كه با كسى سخن نمى گفت مگر اينكه جواب حضرت را مى داد ، پيامبر جوان را صدا زد ، جوان دو ديده اش را گشود و گفت : لبيك يا ابا القاسم ، فرمودند بگو : «اشهد ان لا اله الاَّ اللّه و انى رسول اللّه » .
جوان نظرى به چهره عبوس پدرش انداخت و چيزى نگفت ، پيامبر دوباره او را دعوت به شهادتين كرد ، باز هم به چهره پدرش نگريست و سكوت كرد ، رسول خدا براى مرتبه سوم او را دعوت به توبه از يهوديّت و قبول شهادتين كرد ، جوان باز هم به چهره پدرش نظر انداخت ، پيامبر فرمودند : اگر ميل دارى بگو و اگر علاقه ندارى سكوت كن . جوان با كمال ميل و بدون ملاحظه كردن وضع پدر ، شهادتين گفت و از دنيا رفت ! پيامبر به پدر آن جوان فرمودند : او را به ما واگذار . سپس به اصحاب دستور داد او را غسل دهيد و كفن كنيد و نزد من آوريد تا بر او نماز بخوانم ، آنگاه از خانه يهودى خارج شد در حالى كه مى گفت : خدا را سپاس مى گويم كه امروز انسانى را به وسيله من از آتش جهنم نجات داد !


منبع : برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز استاد حسین انصاریان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه