استاد بزرگوارم مرحوم آيت اللّه حاج شيخ ابوالفضل نجفى خوانسارى ، كه ساليانى فقه و اصول استدلالى را از محضر پرفيضش استفاده كردم ، در عيادتى كه چند ماه پيش از رحلتشان از ايشان داشتم و در آن عيادت از حضرتش درخواست كردم اگر كرامتى از استادش عارف باللّه مرحوم حاج سيد على قاضى به ياد دارند برايم بازگو كنند فرمودند :شبى همراه با چند تن از تربيت شدگان استاد ، در معيت استاد ، به مسجد كوفه براى عبادت و مناجات و راز و نياز رفتيم . در كنار استاد به عبادت مشغول شديم و با حضرت بى نياز به راز و نياز پرداختيم . پس از پايان كار چون آماده بيرون رفتن از مسجد شديم ، ناگهان مارى بسيار خطرناك و وحشت زا نزديك جمع ما حاضر شد . جمع دوستان به جز استاد كه در آرامشى عجيب قرار داشت به وحشت افتادند و در ترسى سخت فرو رفتند ; استاد ، با همان آرامش و طمأنينه مخصوص به خود رو به مار كردند و گفتند : اى مار بمير . مار چون چوبى خشك ، بى جان و بى حركت برجاى ماند و ما هم با آرامشى كه به دست آورديم به طرف بيرون مسجد حركت كرديم .چون چند قدم دور شديم يكى از دوستان براى اطمينان يافتن از اين واقعه كه آيا مار در حقيقت با خطاب استاد مرده يا نه به عقب برگشت و با پاى خود به مار زد و مار را در حقيقت مرده يافت ، سپس به جمع ما پيوست و همه راه خود را به سوى نجف ادامه داديم ، ناگهان استاد رو به آن شخص كرد و فرمود : مار با خطاب من بى جان شد ، لازم نبود شما به عقب برگرديد و از اين واقعه تفحص و تحقيق كنيد و مرا امتحان نماييد كه آيا خطابم مؤثر افتاد يا نه !!
برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز