در ماده «عبر» در كتاب سفينة البحار محدث قمى از حضرت صادق (ع) روايت شده است كه داود پروردگار روزى از شهر بيرون رفت در حالى كه زبور مى خواند و هنگام زبور خواندش هر چه از كوه و سنگ و پرنده و درنده بود با او هم صدا مى شدند.
وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ مِنَّا فَضْلًا يا جِبالُ أَوِّبِي مَعَهُ وَ الطَّيْرَ وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ:
او مى رفت تا به اطراف كوهى رسيد كه در بالاى آن كوه، مرد عابدى از پروردگاران بنى اسرائيل بنام حزقيل خدا را عبادت مى كرد.
حزقيل چون صداى كوه و حيوانات را شنيد دانست حضرت داود در آن منطقه است.
داود حزقيل را ندا داد كه: آيا اجازه دارم به نزد تو آيم؟ حزقيل گفت: نه
داود به گريه نشست، به حزقيل وحى شد درباره داود دعا كرده او را به محل خود دعوت كن، حزقيل از جاى خود برخاسته و داود را به بالاى كوه دعوت كرده و سپس دست او را گرفت به بالا برد.
داود از حزقيل پرسيد، آيا در اين محل قصد معصيت كرده اى، گفت: نه پرسيد در اين مدت دچار خودبينى و عجب گشته اى گفت: نه پرسيد آيا در اين مدت شوقى به زندگى مادى و شهوات و لذات دنيوى پيدا كرده اى؟ گفت گاهى چنين حالتى به قلبم خطور مى كند پرسيد در چنين حال چه مى كنى؟
حزقيل گفت: چون چنين حالى به من هجوم كند در اين غارى كه در اين كوه است وارد شده و در آنجا عبرت مى گيرم!
داود به آن غار وارد شد در آن غار تختى از آهن بود و روى آن جمجمه اى از سر آدميزاد قرار داشت با مقدارى استخوان هاى كهنه و در طرفى از آن لوحى بود از آهن كه در آن نوشته شده بود: من اروى شلم هستم، هزار سال پادشاهى كردم و هزار آبادى بنا نمودم و با هزار زن ازدواج كردم و اين عاقبت زندگى من است كه خاك بسترم و سنگ باشم و مارها و خزنده ها همسايگان من هستند پس فريب دنيا را مخوريد.
منبع : پایگاه عرفان