قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حكايتى در مبارزه با نفس‏

ابن عربى مى گويد:

اميرى با خيل و خدم و حشم به راهى مى گذشت، خدمت يكى از اولياى خدا رسيد، عرضه داشت: يا شيخ، در اين جامه و لباس ها كه بر تن من است نماز رواست يانه؟ آن بزرگ خنديد، آن امير از سرّ خنده پرسيد، مرد خدا گفت: از كم عقلى و نادانى تو تعجّب كرده خنديدم، اى امير! حال تو به حال سگى مى ماند كه در مردار و جيفه اى افتاده واز آن سير خورده و سرا پاى او از خون و نجاسات آلوده شده و او را احتياج به قضاى حاجت افتاده، خيلى مواظب است كه ترشّح بول او را نجس نكند!

شكم تو از حرام پر است، مظالم عباد بر گردنت بسيار است، ستم و ستمكارى در پرونده ات مالا مال است تو از آنها نمى ترسى، از اين دغدغه دارى كه نماز در اين لباس چگونه است!

امير گريست و از اسب پياده شد و به خاك مذلّت نشست و ترك جاه و رياست غلط كرد و ملازم شيخ شد.

چون سه روز از اين ماجرا گذشت شيخ طنابى به او داد و گفت، ايّام ضيافت گذشت برخيز با اين طناب به صحرا رو و هيزم بياور جهت امرار معاش بفروش. او در كار فروش هيمه رفت. مردم كه وى را بدان حال مى نگريستند مى گريستند. ابن عربى مى گويد: آن امير دايى من بود كه مصداق اين آيه شريفه شد:

وَأمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّه وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى »

و اما كسى كه از مقام و منزلت پروردگارش ترسيده و نفس را از هوا و هوس بازداشته است


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه