قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حكايتى غريب از فقيه خراسانى‏

 

در يكى از شهرستان ها در ايام ولادت حضرت حسين عليه السلام جهت سخنرانى دعوت داشتم، در آنجا با عالمى بزرگوار آشنا شده و با وى تا پايان اقامتم همصحبت بودم، نكات ارزنده توحيدى و اخلاقى برايم مى گفت و گاهى به مسائلى اشاره مى كرد كه جنبه پند و موعظه داشت.

مى فرمود: من نام مبارك حاج شيخ غلامرضاى يزدى معروف به فقيه خراسانى را زياد شنيده بودم و اوصاف آن مرد را از زبان اهل دين يافته بودم كه وى مردى بزرگ، با حال و خدمتگزار به اسلام بود و به خصوص در ايام محرم و صفر و ماه رمضان براى وعظ و تبليغ با اسب و قاطر و يا الاغ به مناطق دوردست يزد و جندق و بيابانك و كرمان و سيرجان و خلاصه مناطقى كه پاى عالم به آنجا نرسيده بود مى رفت و گاهى مخارج سفر و حتى جلسه وعظ و تبليغ را از خود مرحمت مى فرمود، علت سفرش با مركب حيوانى به اين خاطر بود كه در روزگار وى در آن مناطق ماشين نبود، يا به قدرى كم بود كه رفع حاجت نمى كرد.

علاقه داشتم آن بزرگ انسان با فضيلت را زيارت كنم، ولى توفيق رفيق راه نمى شد، تا سفرى به مشهد مقدّس مشرف شدم، يك شب پس از زيارت در شبستان نهاوندى در مسجد گوهرشاد جمعيّتى را ديدم كه با جان و دل به سخنان مردى كه نور خدا از چهره اش آشكار بود توجه دارند، از خادم شبستان پرسيدم: گوينده و واعظ كيست؟ پاسخ داد:

حاج شيخ غلامرضا يزدى معروف به فقيه خراسانى.

در آن مجلس پرفيض شركت كردم، با لهجه شيرين يزدى در حالى كه گاهى اشك از ديدگان مباركش بر چهره نورانيش جارى مى شد مشغول موعظه بود در حال موعظه اين حكايت را نقل كرد:

با مردى در يزد آشنا بودم كه از هر جهت مورد اعتمادم بود، يك شب مرا به منزلش جهت صرف شام دعوت كرد، به من گفت: علّت اين دعوت اين است كه در امر كسب طرفى در كرمان دارم براى رسيدگى به حساب به يزد آمده و در خانه من مهمان است و شديداً علاقه دارد شما را زيارت كند، به او گفتم: پس از نماز و منبر خواهم آمد، چون برنامه مسجد تمام شد، سوار الاغ شدم و به طرف خانه آن مرد حركت كردم، باران مى آمد كوچه ها پر از گل و لاى بود، وارد كوچه معهود شدم، پاى الاغ به سوراخى كه آب باران در آن مى رفت فرو رفت و من به زمين افتادم و عمامه و عبايم گل شد، صاحبخانه آمد مرا كمك كرد و به خانه برد. فرستادم از خانه ام عمامه و عبا آوردند و مهمانى را طى كردم و نزديك نيمه شب به خانه ام بازگشتم، يكسال از اين ماجرا گذشت دوباره دوستم مرا دعوت كرد و اين بار به عروسى پسرش، چون مردى مذهبى و فوق العاده باتقوا بود پذيرفتم. پس از نماز مغرب و عشا و وعظ و موعظه با همان الاغ به سوى خانه آن مرد حركت كردم، وقتى به سر كوچه رسيدم الاغ از ادامه راه ايستاد، هرچه كردم داخل كوچه نرفت ناگاه به اين حقيقت پى بردم كه سال گذشته الاغ من در اين كوچه به خاطر درافتادن در سوراخ آب به زمين افتاد و اكنون با ديدن كوچه به ياد خطر سال گذشته افتاده و به همين علّت از رفتن به داخل كوچه خوددارى مى كند.

چون اين حكايت را گفت با چشم گريان خطاب به مردم كرد و فرمود: حيوانى با توجه به برخورد به يك خطر، پس از يك سال امتناع از حركت داشت، شما با ديدن اين همه ضرر گناه و زيان معصيت بازهم دست به گناه مى بريد و دامن به معصيت آلوده مى نماييد؟!! 

 

 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه