قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حكايت يكى از اولياى خدا

 

مرحوم حاج ميرزا حسن كرمانشاهى نقل كرده است كه در مدرسه روبه روى امامزاده سيد نصر الدين نشسته بودم كه طلبه اى ژوليده مو با لباسى كهنه از در مدرسه وارد شد. تا آن زمان او را نديده بودم، ولى وقتى حرف زد معلوم شد روستايى است و تهران را نديده است. از من پرسيد: حاج ميرزا حسن كرمانشاهى كيست؟ گفتم: من هستم. آمد جلو سلام كرد و گفت: حجره شانزدهم مدرسه خالى است، كليد آن را به من بده! نپرسيدم از كجا آمده اى؟ چه كسى آدرس مدرسه را به تو داده؟ چه كسى اسم مرا به تو گفته؟ مانند آدم جادو شده، كليد را به او دادم و او در حجره را باز كرد و ديد يك گليم در حجره افتاده است. گفت: خوب است! بعد، به من گفت: از فردا منطق بوعلى را به من درس بده! من در برابر او مقاومت نكردم و گفتم: چَشم! فردا صبح يك ساعت براى او درس گذاشتم. درس اول را به او دادم و خوب فهميد. چند روز ديگر هم آمد. من هم مجبور بودم شب ها غير از كتاب هاى ديگر، منطق بوعلى را نيز نگاه كنم. كم كم، خانم از من دلگير شد، چون هر شب پس از نماز مغرب و عشا، براى درس هاى فردا بايد دو سه ساعت مطالعه مى كردم و حال كه يك درس اضافه شده بود اين ساعات بيشتر مى شد. اين بود تا اين كه يك شب خانم عصبانى شد و گفت: اين چه طرز زن دارى است؟ نبايد شب هاى پنج شنبه و جمعه مطالعه كنى! همين كه ايام هفته سرت در كتاب است كافى است! از شدّت عصبانيت، كتاب هاى مرا به هم ريخت و كتاب منطق بوعلى را از دستم گرفت و برد و نفهميدم آن را كجا گذاشت.

درس فردا را هم گفتم، ولى شب هر چه در خانه گشتم منطق را پيدا نكردم. به خانم گفتم: زن! اين كتاب را به من بده، شاگرد دارم! عصبانى بود، لذا گفت: نمى شود! فردا، روى سابقه ذهنى به او درس دادم و پس فردا هم همين طور. آخر درس به من گفت: استاد، بى مطالعه وقت مردم را حرام نكن! كتاب را مطالعه كن! به او گفتم: ببخشيد، كتابم گم شده است! گفت: در محل رختخواب ها، زير رختخواب دوم است. امشب كه مى روى مطالعه كن! من دست او را گرفتم و گفتم: من تا امروز حوصله كردم و هيچ نگفتم! اما امروز ديگر نمى شود. اسرار مسئله را به من بگو! چه كسى آدرس اين مدرسه را به تو داد؟ چه كسى اسم مرا به تو گفت؟ چه كسى گفت اتاق شانزده خالى است؟ چه كسى گفت: منطق بوعلى را بگويم؟ و چه كسى گفت كه من مطالعه نكرده ام؟

چه كسى آدرس كتاب را به تو داد؟ خودت هستى يا كسى پشت سر توست؟ آرى، اين موضوع حتمى است كه: رسد آدمى به جايى كه به جز خدا نبيند ....

 

 

راهيابى به محضر ولى عصر، عليه السلام، بر اثر توبه

روزى، يكى از استادان حوزه علميه مى فرمود: چهل سال پيش با پدرم- پدرش از مراجع بزرگ شيعه بود- مشهد بودم. اوايل صبح بود كه روحانى اى نزد من آمد و گفت: پسر جان! من امشب مى ميرم. پدرت فصل خوبى به مشهد آمده است. به او سلام برسان و بگو بر جنازه من نماز بخواند!

انسان مى تواند به جايى برسد كه اگر خدا را نمى بيند، مواظب خودش باشد. عده اى از مردم به اين نقطه هم نرسيده اند و خودشان را هم نمى بينند، لذا دزد به همه چيزشان مى زند و باز نمى فهمند و از اين بدتر، براى دزد كف هم مى زنند!

رضاخان وقتى چادر از سر زن ها برداشت، عده اى از زن ها براى او كف زدند و هلهله كردند و جشن گرفتند كه چه خوب شد رضاخان زمينه زنا را رواج داد و ناموس ما را برد و زمينه طلاق و فرار دختران و آلوده شدن چشم ها را فراهم كرد! هر سال هم در هفدهم دى به حضور شاه مى رسيدند و جشن مى گرفتند. بعضى ها اين قدر پست و كور و بيچاره اند كه دزد را تشويق مى كنند و براى او جشن مى گيرند. براى رفيق بد كه آدرس همه جور گناه را به آنان داده و مزه سيگار و شراب و قمار را به آن ها چشانده، مى ميرند و آن ها را بهترين رفقاى خود مى دانند!؟ حاضر به شنيدن پند و اندرز و راهنمايى صاحبان عقل هم نيستند، در حالى كه عده اى آن قدر صاف و بى آلايش اند كه از غيب راهنمايى شان مى كنند و راهنما از آسمان برايشان مى رسد.

 

ادامه ماجراى مرحوم كرمانشاهى

... گفت: ميرزا حسن، رفيقى دارم كه او به من اين ها را ياد مى دهد! گفتم: آن رفيق را از كجا پيدا كردى؟

گفت: او ما را پيدا كرده است.

او چگونه تو را پيدا كرده است؟-

گفت: من از اهالى روستايى در شاهرود هستم. پدرم مردى عالم، زاهد، عابد و آگاه به مسائل شرعى بود و براى مردم روحانى بسيار خوبى بود. من هم در لباس آخوندى نبودم و هر چه پدرم اصرار كرد در حوزه شاهرود يا مشهد درس بخوانم، نرفتم. پدرم با همه زيبايى باطنى اى كه داشت از دنيا رفت. من هم سواد وتربيت نداشتم، ولى مردم نمى دانستند. براى همين، روزى كه پدرم را دفن كردند، لباس او را به من پوشاندند. آن روز به خودم گفتم: چند روزى به مسجد مى روم ببينم چه مزه اى دارد؟ ديدم مردم جلوى پايم بلند مى شوند، دستم را مى بوسند و برايم روغن و كشك و پول مى آورند. هر كس هم از من مسئله مى پرسيد، ندانسته و نخوانده جوابى مى دادم. يك سال به اين وصف گذشت و من خوب زندگى كردم. اما شبى از شب هاى جمعه با خود فكر كردم كه من تا كى زنده هستم كه به آنان جواب اشتباه بدهم و مال آنان را به ناحق بخورم؟ تا كِى خمس و سهم امام بگيرم؟ و ديدم در انتها ضرر مى كنم. بر اساس اين فكر، به اهالى پيغام دادم كه همه روز جمعه به مسجد بيايند كه كار واجبى با آن ها دارم. وقتى مردم آمدند، به منبر رفتم و گفتم: مردم، هر چه به من روغن و ماست و كشك داده ايد، حرام من باد! مسئله هر چه پرسيده ايد، عوضى گفته ام، چون سواد و تربيت- ندارم .... روستايى ها عصبانى شدند و مرا از منبر پايين كشيدند و تا مى توانستند زدند. با لباس پاره و بدن كوفته از آن جا فرار كردم و در حال توبه و گريه به پيشگاه حق، پياده هشتاد فرسخ از شاهرود تا سر بالايى مسگر آباد تهران آمدم. غذايم هم در اين مدت علف بيايان بود.

از دروازه خراسان كه سرازير شدم، آقاى حدوداً چهل ساله مؤدبى به من گفت: تو فلانى از اهالى شاهرود هستى؟ گفتم: بله. گفت: به قصد درس خواندن به تهران آمده اى؟ گفتم: بله. آدرس مدرسه و حجره و اسم شما را همراه مقدارى پول به من داد و نام كتاب را هم گفت تا تو به من درس بدهى.

در اين جا، حاج ميرزا حسن، اين حكيمِ عارفِ بيدار، ادامه مى دهد:

از او پرسيدم: او را مى شناسى؟-

گفت: نه، اما خيلى دوست خوبى است.-

گفتم: او را مى بينى؟-

گفت: هر روز.-

گفتم: فردا اگر او را ديدى از او اجازه بگير تا من هم او را ببينم.-

گفت: اجازه نمى خواهد! او بسيار انسان خوبى است، اما اگر تو مى گويى اجازه بگيرم، فردا كه ناهار با هم هستيم اجازه مى گيرم. حاج ميرزا حسن نقل مى كند كه شب تا صبح خواب نداشتم، مى دانستم رفيق اين روستايى امام عصر، عليه السلام، است؛ مى دانستم درِ رحمت خدا به دليل توبه به روى او باز شده است، هر چند خودش نمى فهمد كه رفيق او كيست.

سر درس از او پرسيدم: به رفيقت گفتى؟ گفت: به او گفتم، جواب داد: سلام مرا به ميرزا حسن برسان و بگو شما مشغول درس خود باشيد! به او گفتم: باز هم او را مى بينى؟ گفت: آرى، امروز با هم قرار ناهار داريم. گفتم: امروز اجازه بگير تا اگر با هم بوديد، من يك لحظه از دور فقط جمال او را ببينم و برگردم ...!

فردا كه آمد، گفتم: رفيقت را ديدى؟ اجازه گرفتى؟ گفت: به تو مى گويم! و رفت. فردا سر درس نيامد، پس فردا نيامد، يك هفته گذشت و نيامد. حالا، سال هاست مى آيم در اين مدرسه مى نشينم، بلكه او را ببينم، اما او ديگر باز نگشت!

اين نتيجه يك لحظه فكر كردن است. به واقع، فكر چه چيز باعظمتى است و بعضى ها از اين نقطه به چه جاهايى رسيده اند! امام صادق، عليه السلام، فرموده اند:

«العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان».

خوش به حال كسانى كه با بهره گيرى از عقل هم به خدا مى رسند و هم بهشت را از آن خود مى كنند! بياييد ما هم با فكر زندگى كنيم و در همه چيز انديشه كنيم، زيرا حضرت على، عليه السلام، مى فرمايند:

«لا مال أعود من العقل و لا فقر أشد من الجهل».

هيچ پروتى بهتر و سودمندتر از عقل، و هيچ فقرى شديدتر و سخت تر از جهل نيست.

 

آمادگى براى درك محضر يار

در داستان على بن مهزيار چند نكته بسيار مهم وجود دارد: يك نكته اين كه آن شب چهارشنبه اى كه نماينده حضرت امام عصر، عليه السلام، به على بن مهزيار گفت: آقا مرا فرستاده تا تو را ببرم، گفت: دوستان خود را هم بياورم؟ گفت: دوستان تو انسان هاى خوبى هستند، ولى شايسته اين بزم نيستند. بعد ادامه داد: ابن خُصيب را مى شناسى؟ خدا رحمتش كند! او وضو را صحيح مى گرفت، نماز را درست و نيكو به جا مى آورد و قرآن را نيكو تلاوت مى كرد .... آن گاه گفت: شب جمعه بيا تا تو را خدمت حضرت ببرم.

على بن مهزيار مى گويد: از عقبه طائف كه بالا رفتيم، پرسيد: در وسط صحرا آن خيمه را مى بينى؟ آن خيمه حضرت است. مواظب باش كه آن جا جاى پرهيزكاران است. براى رسيدن به حضرت بايد پاك بود؛ هم پاك در ظاهر و هم پاك در باطن. نمى شود با جسم و فكر و روح آلوده به اين مقام رسيد. بنابراين، اولين شرط حضور پاكى است. پاك باشيم تا برسيم، پاك باشيم تا ما را برسانند.

 

 

 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه