قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حكايت روزى حلال با پرهيز از حرام‏

 

مردى در مدينه زندگى مى كرد كه كارش دزدى بود، ولى بروز نمى داد. شب ها دزدى مى كرد و صبح قيافه ظاهرالصلاحى داشت. نيمه شب، از ديوار خانه اى بالا رفت. چهار اتاق خانه پر از اسباب زندگى بود و زن سى ساله تنهايى هم در آن زندگى مى كرد. با خودش گفت: امشب، سفره ما دو برابر شد. هم خانه را مى بريم و هم صاحبخانه را!

در اين فكرها بود كه يكى از آن برق هاى الهى به او زد و يك لحظه قيامت خود را مرور كرد: كدام شب هم دزدى كردم و هم به ناموس مردم دست دراز كردم؟ در قيامت كه فريادرسى نيست، اگر خدا مرا محاكمه كند چه جوابى بدهم؟

با اين فكر، از ديوار پايين آمد و گفت: مولاى من! من هر شب به دزدى رفتم و مال مردم را بردم، اما امشب تو فكر مرا بردى! با اين حال، خيلى به او سخت گذشت و تا صبح قيافه آن زن در نظرش مجسم مى شد.

صبح به مسجد آمد. مردم به پيامبر گفتند: يا رسول اللَّه، خانمى با شما كار دارد. فرمود تا داخل مسجد بيايد. زن گفت: پدر و مادرم مرده اند. خانه اى دارم با چند اتاق پر از اسباب زندگى، اما شوهرم هم مرده است. ديشب شبحى روى ديوار ديدم. نمى دانم خيالاتى شده ام يا كسى مى خواست دزدى كند. لطفاً درد مرا درمان كنيد! پيامبر، صلى الله عليه وآله، فرمود: مشكلت چيست؟ گفت: امشب مى ترسم در آن خانه تنها باشم. اگر كسى زن ندارد، مرا براى او عقد كنيد! پيامبر رو به جمعيّت كرد و آن دزد را ديد. از او پرسيد: زن دارى؟ گفت: نه! فرمود: پول دارى عروسى كنى؟ زن گفت: آقا، پول نمى خواهم. همين طور خوب است. فرمود: آقا، اين خانم را مى خواهى؟ آماده اى او را برايت عقد كنم؟ گفت: هر چه شما بفرماييد! پيامبر عقد را جارى كردند و فرمودند: معطل نشو! دست خانمت را بگير و برو!

با هم به منزل رفتند. دزد نگاهى به اتاق ها كرد و در حالى كه چشمانش از گريه سرخ شده بود گفت: خانم، آن دزد ديشبى من بودم. براى رضاى خدا از شما گذشتم و خدا اين گونه به من مرحمت فرمود.


منبع : پايگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه