حكايتى كه درباره ايشان در اين جا مطرح است مربوط به نفس و معنويت اوست كه متكى به اين حقيقت است كه امام صادق، عليه السلام، مى فرمايد: داشتن تقوى و معرفت انسان را به مقامى مى رساند كه مى تواند در امور دنيا (البته، در حد آن مقام) تصرف كند. نقل است كه حاجى مقدارى مانده به غروب آفتاب به سمت منزل خويش مى رفت كه يكى از ماموران حكومتى كه ايشان را نمى شناخت جلويشان را گرفت. با اين كه ايشان در تمام سبزوار شناخته شده بود، اما خيلى از ماموران دولت كه با مساجد و حوزه ها و مجالس محرم و صفر و ماه رمضان كارى نداشتند اين چهره علمى و دينى را نمى شناختند. از طرفى، لباس هاى حاجى هم در عين اين كه مهم ترين چهره قرن سيزدهم در حكمت و فلسفه بود مانند لباس دهاتى هاى سبزوار بود. اين بود كه مامور دولت ايشان را نشناخت.
آن چنان كه نقل شده است آن روز مامور از ايشان مى پرسد: خانه فلان كس كجاست؟ حاجى مى گويد: كارى با او دارى؟ مامور كاغذى را نشان مى دهد كه نشان مى دهد حاكم دستور داده ده گونى جو براى اسب هاى حكومتى از اين مرد بگيرند. (پولى هم بابت اين نوع حواله ها پرداخت نمى شد و در حقيقت مال مردم را به زور از آنان مى گرفتند).
حاجى مى بيند فردى كه بايد ده گونى جو را بدهد فرد متوسط الحالى است و ثروت و مال خاصى ندارد. اين است كه به مامور مى گويد: با من بيا! ايشان مامور را به خانه خود مى برد و از دسترنج كشاورزى خود ده گونى جو به اين مامور مى دهد.
مامور جو را مى برد و در آخور براى مصرف اسب هاى حكومتى مى ريزد، ولى وقتى مامورها صبح به سراغ اسب ها مى روند مى بينند آن ها گرسنه هستند و جوها در آخور دست نخورده مانده. هر چه اسب ها را وادار مى كنند هيچ كدام از آن جو نمى خورند. ناچار، مامورى كه جو را آورده مى خواهند و مى گويند: اين جو را از چه كسى گرفتى؟ مى گويد: از صاحب فلان حانه در فلان كوچه.
كسى را براى تحقيق مى فرستند و مى بينند آن جوها متعلق به حاجى سبزوارى بوده است. از ايشان مى پرسند: چرا اسب ها از جويى كه شما فرستاديد نمى خورند؟ مى گويد: من به آن جوها گفتم كه چون اين اسب ها متعلق به ظالمان است حق نداريد در دهان آن ها برويد!
منبع : پایگاه عرفان