قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حكايت يكى از مردان الهى‏

 

يكى از مردان بزرگ تهران كه هنوز شاگردانش در جامعه هستند و خيلى هم خدمتگزار انقلاب بود تكاليف سنگينى را در دوره عمرشان با توجه به مكلّف بودنشان انجام داده اند، ايشان مى فرمودند:

«يك شب ساعت دوازده بيدار شدم تا براى وضو گرفتن آماده شوم، اما پله هايى را كه چهل سال مى رفتم و مى آمدم، همان شب از پله اول تا آخر با سر به حياط پرت شدم و پيشانى ام شكست. هر چه فكر كردم كه امروز از وجود مقدّس تو چيزى كم گذاشتم كه جريمه ام كردى، چيزى به نظرم نيامد.

خداوند متعال جريمه عاشقانش را به پس از مرگ محوّل نمى كند، بلكه همين جا بيدار و پاكشان مى كند و خيلى هم زود بيدار مى كند، چون عاشق اينهاست و نمى خواهد حسابشان به قيامت برود.

گفت: خدايا! من هر چه فكر كردم كه امروز از وجود مقدّس تو چه كم گذاشته ام كه به جايش با شكستن پيشانى آن را پر كردى، چيزى به نظرم نيامد. وضويم را گرفتم. نماز شبم را خواندم، خيلى گريه كردم. نزديكى هاى صبح به خواب سنگينى فرو رفتم. پيش از اذان صبح چرت مختصرى مرا فرا گرفت، در خواب شخصى به من گفت: شيخ امروز بعد از ظهر به مجلس عروسى رفته بودى، تو چرا بستنى خوردى؟ اميرالمؤمنين تكليفى داشت. البته به يارانشان مى فرمودند: «شما كه در حدّ من نيستيد، اين تكاليف را نداريد.» هزاران نفر ممكن است بستنى بخورند، خداوند هم بگويد: نوش جانتان. اما ممكن است يك نفر هم بستنى بخورد و پروردگار بفرمايد تو چرا؟ ممكن است كسى لباسى را بپوشد، و كاملًا حلال باشد، اما پروردگار بفرمايد: محبوب من، بنده من تو چرا؟ اين لباس، لباس تو نيست. من اين توقّع را از تو ندارم.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه