قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حكايت ليلى و مجنون‏

 

مى گويند: بيچاره مجنون اين قدر رنج كشيد تا بالاخره يك بار به خانه ليلى رسيد. وقتى به ليلى گفتند كه مجنون آمده، ليلى هم داشت ديوانه مى شد:

ز بوى زلف تو مفتونم اى گل

 

ز رنگ روى تو دلخونم اى گل

منِ عاشق ز عشقت بيقرارم

 

تو چون ليلى و من مجنونم اى گل

     

ولى او را راه نداد و گفت: نگذاريد داخل اتاق بيايد، به كلفت ها گفت كه او را به اتاق ديگر راهنمايى كنند. پرسيدند: شما دو نفر كه براى همديگر مى ميريد! مجنون بيچاره رنج زيادى كشيده تا به تو رسيده، بگذار بيايد يك نگاه تو را ببيند. گفت:

امكان ندارد. پرسيدند: چرا؟ گفت: چند روز بايد در اتاق بماند، بعداً او را خواهم ديد. پرسيدند: چرا؟ گفت: از آن محلّى كه براى ديدن من راه افتاده مى دانيد چقدر در چشمش قيافه نامحرم رفته است بايد تمام آن صورت ها و عكس هايى كه در چشمش است كاملًا پاك و محو شود و در اين چشم ديگر هيچ چيز نماند تا آماده ديدن من شود، نمى خواهم چشمى كه پر از غريبه است مرا ببيند، گوشى كه پر از صداى غريبه است، صداى مرا بشنود، زبانى كه پر از آلودگى است، اسم مرا تلفظ كند.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه