قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

داستانى عجيب از فضيل و هارون‏

 

هارون در كمال قدرت وسطوت و در عين كبر و نخوت با جمعى به حج آمده بود. در طواف بيت ملخى را لگد مال كرد در حالى كه حكمش را نمى دانست.

شنيد فضيل عياض در مسجدالحرام است. جهت يافتن حكم مسأله مأمون را نزد وى فرستاد تا او را به حضورش بياورد. مأمون نزد فضيل آمد و پس از سلام گفت: خليفه سلام دارد و مى گويد چند لحظه نزد ما بيا، فضيل جواب مأمون را نداد، مأمون بازگشت و گفت: مرا نزد كسى فرستادى كه تو را به حساب نمى آورد!

هارون با غصب و خشم حركت كرد، در حالى كه اطرافيانش به وحشت افتادند. چون به فضيل رسيد گفت: اى فضيل! واجب است نزد ما آيى و حقّ ما را بشناسى، آخر ما حاكم شماييم! من در حال احرام و طواف ملخى را لگد كرده ام، حكمش چيست؟ فضيل بلندبلند گريه كرد و گفت: چه چوپانى هستى كه از گوسپند مسأله مى پرسى! بر چوپان واجب است محلّ گوسپندان را امن كند، غذاى نيكو فراهم آورد، آب شيرين بدهد، تو كه از يك مسأله دين عاجزى، چه چوپانى هستى واين گله را كجا مى برى؟!


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه