قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

داستان ابوجعفر همدانى و عقد مرواريد

 

«چون معتصم بر سرير حكومت نشست، ابوجعفر همدانى را به منادمت خويش مخصوص ساخت. شبى به او گفت: داستانى بگو تا لحظه اى خاطرم مشغول گردد.

ابوجعفر گويد: گفتم: اگر فرمان باشد قصه اى كه در جوانى به من گذشت عرض كنم، گفت: بگوى.

بر زبان آوردم كه روزگارى به واسطه بيكارى، تنگ دستى عظيم پيش من آمد و چون مدتى در محنت فقر و فاقه گذرانيدم درهمى چند قرض كردم و به خدمت ابودُلَف خزرجى پيوستم و به حبل دولت او تمسّك جستم. روزى ابودلف گفت:

جمعى حسودان و اضداد، بهتانى بر محمّد مُغيث حاكم ارمنيّه بسته بودند و خليفه را در آن باب چنان گرم ساخته كه به اخذ و قيد او فرمان داده بود و چون او را به بغداد آوردند، خليفه از او استفسار نموده و پس از تفحصّ بليغ، برائت ساحت او وضوح يافت؛ فرمان واجب الاذعان نفاذ يافت كه محمد بن مغيث نوبتى ديگر به سر عمل خود رود. و چون ميان من و او محبت قديم بود گفت: مى خواهم كسى را به ارمنيّه فرستم تا زبان به تهنيت او بگشايد، اگر رغبت كنى تو را بدين مهم نامزد كنم. گفتم: فرمانبردارم. و ابودلف هزار درهم به من داد تا به اخراجات ضروريّه خود مصروف دارم و من به ارمنيّه رفته رسوم تهنيت و سفارت به تقديم رسانم.

محمد بن مغيث در شأن من التفات موفور نموده پيوسته مرا به مجلس خود مى طلبيد و من هميشه نُقلى سواى گوشت قديد آهو نمى ديدم و به سبب اكل آن، طبيعت من نيز مايل به گوشت قديد شده، روزى محمد بن مغيث به جهت من آهويى فرستاد، غلام را گفتم اين آهو را ذبح كن و گوشت آن را قديد ساز.

در اين اثنا كه غلام به ترتيب گوشت هاى او مى پرداخت و آن را ريزه ريزه مى ساخت، زاغى به طمع گوشت از هوا درآمده، عِقد مرواريد كه در منقار داشت بيفكند و قدرى گوشت در ربود. من چون آن عِقد مرواريد را ديدم كه در منقار داشت در لطافت و قيمت آن حيران بماندم.

چون محمدبن مغيث مرا رخصت مراجعت داد هزار دينار به نزد من فرستاد و من با حصول مطالب و مآرب به بغداد رفتم و آن عِقد مرواريد را به صرّافى فروختم به پانزده هزار درم و به خدمت ابودلف رفته تشريفى و انعامى لايق به من داد و چون مبلغى خطير به دست من درآمده بود ترك ملازمت كرده به مصر رفتم و با خواجه صاحب ثروت و نعمت از قبيله همدان كه ساكن آن ديار بود آشنايى پيدا كردم و ميان ما قواعد محبت و داد استحكام يافته، به مصاهرت انجاميده، دختر خود را در حباله نكاح من درآورده، ميان ما و آن دختر موافقت و الفتى عظيم روى نمود.

روزى غلام من بر بام خانه نشسته گوشت قديد مى كرد بر همان اميد كه مگر بار ديگر زاغ عقد مرواريدى بياورد، ناگاه لقلقى مارى در منقار داشت، چون به سر غلام رسيد مار از منقار او جدا شده در كنار غلام افتاد و آن بيچاره را زخمى زده هلاك گردانيد. زن گفت: لعنت بر لقلق و زاغ باد. من گفتم: خيانت لقلق معلوم است اما جرم زاغ چيست كه لعنت بر او مى كنى؟ دختر گفت: روزى بر بام خانه خود نشسته بودم و عقد مرواريد قيمتى پيش خود نهاده ناگاه به سخنى مشغول شدم، زاغى بيامد و آن را در ربود، پدرم جمعى در عقب او فرستاد و از آن اثرى نيافتند. آخرالامر آن را در بازار بغداد در دكان صرّافى ديدم، به پانزده هزار درم خريده به نزد من آوردند. من تبسّم كردم و صورت حال بيان نمودم و اين معنى از نوادر اتفاقات است.»

 

 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه