ملا مهدى نراقى- كه از اعاظم علما و فلاسفه و عرفاى شيعه است- مى گويد:
سالى در نجف اشرف قحطى فوق العاده اى پيش آمد كه جمعى از مردم از گرسنگى تلف شدند. من داراى عايله اى سنگين بودم و امر معاش بر من خيلى سخت شد، روزى از براى رفع هم و غم خود در وادى السلام به زيارت قبور مؤمنان رفتم، در اين اثنا ديدم جنازه اى را آوردند و در وادى دفن نمودند و رفتند. من مشغول گردش و زيارت قبور بودم كه ناگاه باغ با عظمتى كه وصف آن به زبان ممكن نيست به نظرم آمد در آن باغ مشغول گردش شدم از هر جهت آنرا آراسته ديدم و نهرهاى آب زلال در زير اشجار مثمره آن جارى بود.
در اين هنگام تختى مرصّع به جواهرات ديدم و جوانى در كمال حسن صورت بر روى آن تخت مشاهده كردم، چون مرا ديد از من استقبال نمود و بسيار احترام كرد، به من گفت: مرا نمى شناسى؟ گفتم: نه. فرمود: من صاحب آن جنازه مى باشم كه الآن دفن كردند! از او گذشتم مشغول گردش بودم ناگاه شنيدم مرا به اسم صدا مى زنند چون نظر كردم ديدم پدر و مادرم با بعضى از اقوام و ارحامم كه از دنيا رفته بودند در كمال خشنودى و مسرت كنار هم نشسته اند، احوال مرا پرسيدند، گفتم: از فقر و بيچارگى به ما بسيار سخت مى گذرد، پدرم اشاره به اطاقى كرد و گفت: هرچه مى خواهى از آن برنج ها بردار و براى عيالات خود ببر.
چون وارد اطاق شدم در آن برنج هاى خوب ديدم، عباى خود را پهن كردم و از برنج هرچه خواستم برداشتم و از شدّت شوق از باغ بيرون آمدم خود را در وادى السلام ديدم در حالتى كه عبايم پر برنج بود، آن را به خانه آوردم و مدت زيادى از آن استفاده مى كرديم و تمام نمى شد، تا اين كه همسر من اصرار كرد اين برنج را از كجا آوردى كه هرچه مصرف مى كنيم تمام نمى شود، پس از اصرار زياد قصّه عجيب كشف شدن برزخ را براى خود گفتم ولى پس از نقل داستان حبّه اى از آن برنج باقى نماند!!
منبع : پایگاه عرفان