قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

امام سجاد عليه السلام و عبداللَّه مبارك‏


عبداللَّه مبارك مى گويد:

به مكّه مى رفتم، كودكى را بين هفت تا هشت سال ديدم كه سبك بال و سبك بار، به سوى حرم روان است. پيش خود گفتم: طفلى خردسال اين بيابان ها را تا مكّه چگونه سپرى مى كند. به نزدش شتافتم و بدو گفتم: از كجا مى آيى؟ جواب داد: از نزد خدا. گفتم: كجا مى روى؟ گفت: به سوى خدا. گفتم: اين بيابان مخوف را با چه كسى طى كردى؟ گفت: با خداى نيكوكار. گفتم: راحله ات كو؟ گفت: زادم تقوى، راحله ام قدم و قصدم حضرت مولاست. گفتم: از چه طايفه اى؟ گفت:

مطّلبى. گفتم: فرزند كه هستى؟ گفت: هاشمى ام. گفتم: واضح تر بگو. گفت: علوى فاطمى ام. گفتم: شعر سروده اى؟ گفت: آرى، گفتم: بخوان. اشعارى به مضمون زير خواند:

«ماييم كه واردان بر چشمه كوثريم؛ تشنگان لايق را از آن آب سيراب كرده و درصحراى محشر از آنان حمايت مى كنيم؛ هيچ كس جز از طريق ما به رستگارى نرسيده؛ و آن كس كه زادش رابطه با ماست بيچاره و بدبخت نشد؛ آن كه با ايمان و عملش ما را خوشحال كرد، از جانب ما مسرور مى شود و هر كس با ما به دشمنى و مخالفت برخاست، در اصل و ريشه اش خلل است و آن كس كه حقّ مسلّم ما را غصب كرد، در قيامت سر و كارش با حضرت ربّ العزّه است»!!

او پس از خواندن آن اشعار از نظرم ناپديد شد. به مكّه رفتم، حجّم را بجا آوردم.

در بازگشت، جمعى را در بيابان ديدم دايره وار نشسته اند. سركشيدم ناگهان آن چهره پاك و با عظمت را ديدم. پرسيدم: اين شخصيّت والا كيست؟

گفتند: علىّ بن الحسين.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه