روزى، جوانى دخترى را ديده و پسنديده بود. دختر هم دختر باسواد و باكمال و زيبايى بود. وضع مالى شان هم خوب بود. اين دو جوان براى ازدواج صحبت هاشان را كرده بودند و قرار گذاشته بودند پس از پايان تحصيلاتشان ازدواج كنند.
پسر كه مجبور بود براى ادامه تحصيل به خارج برود، به خانواده اين دخترخبر داد كه چند سالى بايد براى گرفتن فوق ليسانس به خارج از كشور برود ولى قرار ازدواج آنان بر جاى خويش است. آن ها هم پذيرفتند.
در خلال اين مدت، گاهى ميان اين دو جوان نامه هاى مؤدبانه اى نيز ردّ و بدل مى شد. پسر در اروپا با انسان هاى فراوانى برخورد داشت و مى توانست با دخترهاى ديگرى ازدواج كند، اما چون قول داده بود با اين دختر ازدواج كند بر سر عهد خود بود.
پس از مدتى، پسر ديد دختر پاسخ نامه هايش را نمى دهد. نامه هاى ديگرى نوشت، اما همگى بى پاسخ ماند. لذا بسيار ناراحت شد و فكر مى كرد چه شده كه او پاسخ نامه مرا نمى دهد؟ در نهايت، پيش خود فكر كرد شايد او خواستگار ديگرى پيدا كرده و مى خواهد با او ازدواج كند. اما حقيقت ماجرا اين نبود. سبب اين بود كه مدتى پس از رفتن او، اين دختر بر اثر حادثه اى درونى بينايى خود را از دست داده بود و معالجات پزشكان نيز فايده اى نداشت. لذا، دختر كه هفده سال بيشتر نداشت، تصميم گرفته بود پاسخ نامه هاى پسر را ننويسد. از طرفى، فكر مى كرد اگر در پاسخ نامه بنويسد كه دو چشمش را از دست داده است، او به رنج و ناراحتى سنگينى دچار مى شود. لذا تصميم گرفته بود پاسخى به نامه هاى او ننويسد تا گذر زمان محبت قديمى را به فراموشى بسپارد.
وقتى درس جوان تمام شد، با ناراحتى نامه اى نوشت و آمدنش را خبر داد. وقتى از هواپيما پياده شد، پدر و مادر و خويشاوندانش را ديد كه در انتظار او هستند، اما از اقوام آن دختر كسى را نديد. به مادرش گفت: چه شده كه آن ها نيامده اند؟ مادر كه از موضوع مطلع بود هيچ نگفت تا به خانه رسيدند. همين كه در خانه چمدان ها را بر زمين گذاشتند، به مادر گفت: مى خواهم به خانه آن خانم بروم.
سپس، به در منزل آن خانم رفت. مادر دختر او را به منزل برد و جوان ديد آن دختر كنار اتاق نشسته و هيچ عكس العملى به آمدن او نشان نمى دهد. پسر از اين رفتارخيلى ناراحت شد، اما چيزى نگفت. سلام كرد، دختر جواب داد و بعد به سختى گريه كرد.
پسر رو به مادر دختر كرد و پرسيد: چه مساله اى پيش آمده؟ مادر دختر كه تا آن لحظه خويشتن دار بود ناگاه از فرط ناراحتى غش كرد. وقتى به هوش آمد، به پسر گفت: دختر من به علت يك ناراحتى درونى بينايى اش را از دست داده است. به اين دليل نامه هايت را جواب نمى داد تا مزاحم شما نشود. او قادر به تشكيل خانواده و زندگى مشترك نيست و لازم است شما براى آينده خود فكر ديگرى بكنيد.
پسر گفت: من هيچ فكر ديگرى ندارم. من غير از اين دختر با كس ديگرى ازدواج نمى كنم. بعد هم دختر را عقد كرد، عروسى گرفت و زندگى را با او شروع كرد.
من بيش از اين از وضع آن ها اطلاعى ندارم، ولى اين را مى دانم كه آن پسر انسان بسيار جوانمردى بوده است. برخلاف چنين انسان هايى عده اى ديگر دخترى را عقد كرده و هشت ماه هم با او رفت و آمد دارند، اما يك مرتبه مى گويند: اين دختر دلم را زده و ديگر او را نمى خواهم. يا دخترى به مادرش مى گويد كه ديگر از اين پسر خوشم نمى آيد! اما كسانى كه مردانگى دارند، آن قدر آقا هستند كه حتى اگر به كسى علاقه نداشته باشند، احساس خود را بروز نمى دهند و با كمال محبت با او زندگى مى كنند.
منبع : پایگاه عرفان