پدر و مادر مادرم نزديك به هفتاد سال با يكديگر در كمال صفا و سلامت، و صدق و درستى، و ايمان و اخلاق زندگى كردند.
در واجبات و مستحبات اصرار عاشقانه داشتند، از نماز شب و قرائت قرآن، و زيارت ائمه، و برگزارى مجالس مذهبى، و مهماندارى، و حل مشكلات مردم، و سركشى به اقوام، و نماز جماعت تا روزهاى پايانى عمر غافل نبودند، چنانكه پدر و مادر پدرم به همين صورت و شديدتر بيش از پنجاه سال در كنار يكديگر زيستند.
اوائل محرّم در ايام عزادارى سيد مظلومان نزديك اذان ظهر مادر مادرم با توجه به واقعيات الهيه از دنيا رفت، در حالى كه پدر مادرم در سلامت و صحت بود.
پس از دفن مادر مادرم، فرزندان و اقوام در صدد نوشتن اعلاميه جهت ختم بودند، پدر مادرم به آنان گفت زحمت نوشتن اعلاميه و برگزارى
ختم را به خود ندهيد، صبر كنيد من هم فردا شب پس از نماز عشا از دنيا مى روم براى هر دوى ما يكجا مجلس برگزار كنيد!!
همه نگران شدند، آنان را دلدارى داد، براى كسى قابل باور نبود، ولى فردا شب پس از سلام نماز، با حضرت حق راز و نياز كرد، عرضه داشت يا رب وعده دادى كه به فرياد نيازمند برسى و اكنون كه مسافر قيامتم نيازمندم، مرا كمك كن، سپس كلمه طيّبه را گفت و در كنار سجاده نماز از دنيا رفت.
هر دو را در يك قبر دفن كردند، شبى او را در عالم رؤيا زيارت كردم به او گفتم كجائيد پاسخ داد سه روز من و همسرم در محلى كه دفن شديم مستقر بوديم، پس از آن ما را به محضر حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) بردند، و الآن در فضاى ملكوتى برزخ زندگى خوشى داريم!
منبع : پایگاه عرفان