حرّ بن يزيد در آغاز با حسين نبود، سرانجام با حسين شد، حر جوانمردى آزاده بود و به جمله ى بى معناى «المأمور معذور» ايمان نداشت، از فرمان ستمگران سرپيچيد و در برابر آنان قيام كرد، و پايدارى نشان داد تا به سر منزل شهادت رسيد.
حر از سران كوفه به شمار مى رفت و از افسران ارشد سپاه يزيد بود، خاندانش در ميان عرب، مردمى سرشناس و نامور بودند، امير كوفه از موقعيت وى استفاده كرده او را فرمانده ى هزار سوار ساخت و به سوى حسين فرستاد تا حضرتش را دستگير ساخته به كوفه بياورد.
گويند: وقتى حر حكم فرماندهى را گرفت و از قصر ابن زياد بيرون شد، سروشى چنين به گوشش رسيد: اى حر! مژده باد تو را به بهشت... برگشت و كسى را نديد، با خود گفت: اين چه مژده اى بود؟! كسى كه به جنگ حسين مى رود مژده ى بهشت ندارد!
حر مردى متفكر و سربازى انديشمند بود، كوركورانه فرمان مافوق را اطاعت نمى كرد، او كسى نبود كه براى حفظ منصب و يا رسيدن به مقام، از ايمان خود دست بردارد، گروهى از مردم هرچه بالاتر مى روند، فرمانبرتر و مطيع تر مى گردند، عقل خود را به دور مى اندازند، از ايمان خود دست برمى دارند، از تشخيص صحيح ناتوان مى شوند، مقام بالا هرچه را خوب بداند، خوب مى دانند و هرچه را بد شمارد، بد مى شمارند، آنها گمان مى كنند مقام بالا خطا نمى كند، اشتباه ندارد، هرچه مى گويد درست است، صحيح است، ولى حر از اينگونه مردم نبود، مى انديشيد، فكر مى كرد و با اطاعت كوركورانه سر و كار نداشت.
بامدادان روزى، هزار سوار به فرماندهى حر از شهر كوفه بيرون شدند، چندى بيابان عربستان را پيمودند تا روزى به وقت ظهر، در هواى داغ عربستان به حسين عليه السلام رسيدند.
حر تشنه بود، سوارانش تشنه بودند، اسبهايشان تشنه بودند، در آن سرزمين نيز آبى يافت نمى شد، پيشواى شهيدان مى توانست با سلاح عطش، حر و سپاهيانش را از پاى درآورد و نخستين پيروزى را بدون به كار بردن شمشير نصيب خود گرداند، ولى چنين نكرد، و به جاى دشمنى با دشمن نيكى كرد و جوانانش را فرمودند:
حر تشنه است سيرابش كنيد، سوارانش تشنه اند سيرابشان كنيد، اسبهايشان تشنه اند آنها را سيراب كنيد. جوانان اطاعت كردند، حر و سوارانش و اسبهاشان را سيراب كردند، پيشوا اين وضع را پيش بينى كرده بود و از منزل گذشته آبى فراوان همراه برداشته بود.
امام به مؤذن فرمودند: اقامه بگو، اقامه را گفت: امام حسين عليه السلام به حر فرمودند: آيا به همراه اصحاب خود نمازت را خواهى خواند؟ حر گفت: نه، بلكه نماز را با تو مى خوانم!
اين ادب از يك تن فرمانده ى نيرو مى نمايد كه قوه ى اراده ى او حيثيت افراد را در حيطه ى خود داشته، به هر حال با هزار گونه ملاحظات و حيثيات مبارزه مى بايد تا خود و هزار نفر را به اينگونه تواضع بتوان واداشت.
اين ادب بارقه اى است از توفيق، منشأ توفيق نيز خواهد شد، چيرگى بر نفس توانايى هايى تازه به تازه به او خواهد داد و به اندازه اى او را نيرومند مى دارد كه هنگامى كه در بحران انقلاب است و سى هزار برابر قوه ى خود را بر زبر خود و در مافوق خود مى بيند، توانا باشد حيثيت خود را نبازد و توانايى اراده، چيره بر قواى خارج و ثقل و فشار آنها گردد.
گويى در وجود حر دو حوزه، يكى از قدرت ادب و ديگرى از توانايى قوه فراهم است كه هر يك جامع جهان خود و هريك به تنهايى صاحب خود را مجتمع و خداوندگار آن جهان مى كند و از اجتماع مجموع، محيطى قهار و زورمند به نظر مى آيد.
اين اولين برنامه ى نورانى و ايمانى حر بن يزيد رياحى بود كه با امام نماز گذاشت و اين نماز آن هم از چنين فرماندهى، دهن كجى عجيبى به دولت متبوعش بود.
اما نماز كوفيانى كه تحت فرماندهى حر بودند از تضادهاى مردم كوفه است!
از طرفى با حسين نماز مى گزارند و جداگانه نماز نمى خوانند، و پيشوايى حضرتش را اعتراف دارند، و از طرفى فرمانبر يزيد مى شوند و آماده ى كشتن حسين!
نماز عصر را نيز كوفيان با حسين خواندند، نماز نشانه ى مسلمانى و پيروى از پيامبر اسلام است.
كوفيان نماز مى خواندند چون مسلمان بودند، چون پيرو پيغمبر اسلام بودند، ولى پسر پيغمبر اسلام و وصى او و تنها يادگارش را كشتند! يعنى چه؟! آيا از اين تضادها در مردم ديگر نيز هست؟ پس از پايان نماز عصر، پيشوا آغاز سخن كرد و كوفيان را مخاطب قرار داد و چنين گفت:
از خدا بترسيد و باور داشته باشيد كه حق از كدام سو مى باشد تا خشنودى خداى را به دست آوريد. ماييم اهل بيت پيغمبر، حكومت از آن ماست نه از ستمگران و ظالمان، اگر حق شناس نيستيد و به نامه هايى كه نوشته ايد و فرستاده ايد وفا نداريد، من به شما كارى ندارم و برمى گردم.
حر گفت: من از نامه ها خبر ندارم، پيشوا فرمودند نامه ها را آوردند و پيش حر ريختند، حر گفت: من نامه اى ننوشته ام و بايستى از تو جدا نشده تو را نزد امير ببرم، پيشوا فرمودند: مرگ از اين آرزو به تو نزديكتر است، و سپس رو به اصحاب كرده فرمودند: سوار شويد، آنها سوار شدند و منتظر ماندند تا زنها نيز سوار شوند، فرمودند: برگردانيد، رفتند كه برگردند، سپاه حر جلو آمده مانع از انصراف گرديدند.
امام حسين عليه السلام به حر گفت: مادرت به عزايت بنشيند، چه مى خواهى؟ حر گفت: هان! به خدا اگر ديگرى از عرب اين كلمه را به من مى گفت و او در چنين گرفتارى بود كه تو هستى من واگذار نمى كردم و مادرش را به شيون و فرزند مردگى نام مى بردم و حتماً به او پاسخ مى دادم هرچه بادا باد، ولكن به خدا من حق ندارم كه مادر تو را ذكر كنم مگر به نيكوترين وجهى كه مقدور باشد.
وَلكِنْ وَاللَّهِ مَا لِى الَى ذِكْرِ امِّكَ مِنْ سَبيلٍ الَّا بِاحْسَنِ ما يُقْدِرُ عَلَيْهِ .
آنگاه گفت: من مأمور جنگ با تو نيستم، مى توانى راهى را پيش گيرى كه نه به كوفه برود نه به مدينه، شايد پس از اين دستورى رسد كه من از اين تنگنا نجات يابم، سپس براى حسين سوگند خورد اگر جنگ كند كشته خواهد شد.
پيشوا فرمودند: مرا از مرگ مى ترسانى؟ كارتان به جايى رسيده كه مرا بكشيد! هر دو لشكر به راه افتادند، در راه به تنى چند از ياران حسين برخوردند كه از كوفه به يارى آن حضرت آمده بودند، حر خواست آنها را زندانى كند و يا به كوفه برگرداند، پيشوا ممانعت كرد و فرمودند: من از اينها دفاع مى كنم، چنانكه از جان خود دفاع مى كنم، حر سخنش را پس گرفت و آنان به حسين پيوستند.
سرانجام حسين را در كربلا فرود آورد، ارتش يزيد دسته دسته و گروه گروه براى كشتن حسين به كربلا مى آمدند و دم به دم افزوده مى شدند، عمر سعدفرماندهى سپاه يزيد را به عهده داشت، حر نيز از سرداران سپاه بود.
وقتى كه عمر سعد آماده ى جنگ گرديد، حر كه باور نمى كرد پسر پيامبر مورد حمله ى پيروان پيغمبر قرار گيرد، نزد عمر رفت و پرسيد: مى خواهى با حسين جنگ كنى؟! عمر گفت: آرى، جنگى كه سرها به آسانى بر روى زمين بريزد، حر گفت: چرا پيشنهادهاى حسين را نپذيرفتى؟! عمر گفت: اختيار با من نبود، اگر اختيار با من بود قبول مى كردم، چه كنم اختيار با امير است، او نپذيرفت، المأمور معذور!
حر تصميم خود را گرفت، بايد به حسين ملحق شود و يزيديان از نقشه اش آگاه نگردند، از پسر عمويش كه در كنارش بود پرسيد: اسبت را آب داده اى؟
قره گفت: نه، حر پرسيد: نمى خواهى آبش بدهى؟ قره از اين پرسش چنين پى برد كه حر نمى خواهد بجنگد ولى نمى خواهد كسى از كارش آگاه شود، مبادا گزارش دهند، پس چنين پاسخ داد: چشم مى روم و اسبم را آب مى دهم و رفت و از حر دور شد.
مهاجر، پسر عموى ديگر حر از راه رسيد و از وى پرسيد: اى حر چه خيال دارى، مى خواهى بر حسين حمله كنى؟
حر جوابش را نداد و ناگهان هم چون بيد لرزيدن گرفت و به چندش درآمد!
مهاجر كه وضع حر را چنين ديد در عجب شده و گفت: اى حر! كار تو انسان را به شك مى اندازد، من چنين وضعى از تو نديده بودم، اگر از من مى پرسيدند دليرترين مرد كوفه كيست؟ من تو را نشان مى دادم، اين لرزش چيست؟ و اين چنديدن براى چه؟!
حر لب بگشود و گفت: سر دوراهى قرار گرفته ام، خود را ميان بهشت و دوزخ مى بينم، سپس گفت: به خدا قسم هيچ چيز را از بهشت برتر نمى دانم و دست از بهشت برنمى دارم، هرچند قطعه قطعه ام كنند و مرا بسوزانند، پس تازيانه بر اسب زد و به سوى حسين رهسپار گرديد.
حر بهشت را باور كرده بود، دوزخ را باور كرده بود، به روز رستاخيز ايمان داشت، اين است معنى ايمان به روز جزا.
اهل دل آگاهند كه صد دارِ شورا در يك لحظه در دل تشكيل مى شود، و گويندگانى از هر گوشه ى دل برمى خيزند و سخن مناسب خود را مى گويند، آن وقت قهرمان مى خواهد كه حكم قطعى صادر كند و در راه اجرا بگذارد و در اجرا هم چنان حكيمانه برود كه پيش از هشيار كردن، موانع خود را از آنها گذرانده باشد.
ابراهيم بت شكن تنها سربازى است كه يك تنه به دشمن تاخته، چونانكه پس از درهم شكستن هدف دشمن، دشمن از نيتش آگاه شد.
حر براى فصل قضاء، راه دو طرف را روشن مى ديد، چيزى جز عملى كردن و عمل كردن به عهده باقى ندارد، و انصاف را او هم براى انجام عمل از قوت اراده كسرى نداشت، عزيمت او فقط بال و پرى مى خواست براى سمندش تا بتواند او را از تيررس صيادان تيرانداز آن دشت بگذراند.
اكنون چنانكه چند قدم از حوزه ى نفوذ دشمن گذشته، از ميدان جاذبه ى دنيا هم رد شده، لذت ترفيع مقام، حب رياست، شرف رقابت، همه عقب مانده اند، اينك اگر اندكى توسن زير پايش مدد كند از حلقه ى آفات هم به در مى آيد، گذشته از آن كه به يادش آمد كه اين راه آفت ندارد، همين كه مجاهد از خانه بيرون آمد اگرچه مرگ در بين راه به او برخورد و پيش از رسيدن به مقصد او را دريابد، لطف ايزد به استقبال مى رسد و او را از چنگال مرگ مى ربايد، بالاخره خدا او را از دست مرگ مى گيرد نه آنكه مرگ او را از دست خدا بگيرد، و هركس خدا را برگزيند و خدا او را باز گيرد اهل بهشت است.
آن آزاد مرد اكنون از سه مرحله گذشته كه هر يك طلسمى است:
1- از حومه ى استخدام و نفوذ دشمن 2- از جاذبه ى دنيا 3- از حلقه ى آفات.
اينك جذبه ى حق و حقيقت قوى شده، اگر او را ريز ريز كنند نمى توانند از مينوى حقيقت و بهشت ابد منصرف نمايند. پس از آنكه در جواب به مهاجر بن اوس گفت: خود را بين بهشت و آتش، آرى جنّت و نار مخيّر مى بيند به سخن ادامه داد و گفت: به خدا قسم چيزى را بر مينوى بهشت اختيار نمى كنم و برنمى گزينم اگرچه قطعه قطعه شوم، اگرچه سوخته شوم! بعد تازيانه به اسب زد، سمند بادپا رو به سپاه حسين پرواز كرد، همين كه نزديك آنها رسيد، سپر را واژگون نمود، همراهان حسين گفتند: اين سوار هركه هست ايمنى مى طلبد.
ابن طاووس مى گويد: به سان آن كس كه روى به وادى ايمن برود، مى رفت و مى ناليد و مى باليد.
قصد حسين داشت و دست به تارك سر نهاده و مى گفت: بار خدايا! به سوى تو انابه دارم، دست توبه بر سر من بگذار كه من دل اولياى تو و اولاد پيغمبر تو را آزردم.
طبرى گويد: همين كه نزديكتر شد و شناختندش، بر حسين سلام كرد و گفت: خدا مرا به قربانت كند اى پسر رسول خدا! من آن همراهت هستم كه تو را حبس كرده از مراجعت مانعت شدم، در راه پا به پاى تو آمدم تا خود را به پناهگاهى نرسانى و بعد به تو سخت گرفتم تا پياده ات كردم و در اين مكان هم به تو تنگ گرفتم، اما به حق خدايى كه جز او خدا نيست گمان نمى كردم كه اين مردم سخن و پيشنهادهاى تو را رد كنند و كار را به مثل تويى به اين پايه برسانند.
من در بدو امر با خود گفتم: باكى نيست كه من با اين مردم در پاره اى از اقداماتشان سازش كنم تا گمان نكنند من از اطاعتشان بيرون رفته ام، ولكن آنها خود البته اين پيشنهادها را كه به آنها داده مى شود از حسين قبول خواهند كرد، و به خدا اگر گمان به آنها مى بردم كه از تو قبول نمى كنند مرتكب اين كارها درباره ى تو نمى شدم و اكنون به راستى آمده ام پيش خودت ولى توبه كار و فداكار تا نزد خدا از آن كارها توبه نمايم و جانم را هم با تو به ميان بگذارم.
من مى خواهم پيش رويت بميرم، حال، آيا اين كار را براى من توبه مى بينيد؟
امام عليه السلام فرمودند: آرى، خداوند توبه پذير است، توبه ى تو را قبول مى كند و تو را مى آمرزد، نامت چيست؟ گفت: من حر بن يزيدم، امام فرمودند: تو همان حرى چنانكه مادرت نام نهاده، تو حرى در دنيا و آخرت .
منبع : پایگاه عرفان