قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حکایت برده فروشی

روزگارى كه همه جا بازارى به نام بازار برده فروشان بود، مردى در بازار برده فروشان به برده فروش مى‏گويد: من برده‏اى مى‏خواهم. او نيز چند غلام و برده‏اى كه داشت ارائه مى‏دهد.

 او نگاهى به چهره اين چند نفر مى كند و يكى از آنها را انتخاب مى كند. مى گويد: من اين غلام را بخرم، اما با او كمى مى خواهم حرف بزنم. به برده مى گويد: چه مى پوشى ؟ برده مى گويد: لباس پشمى. چه مى خورى ؟ آبگوشت. چقدر كار مى كنى ؟ ده ساعت.

 گفت: نه، اين به درد من نمى خورد. به مغازه برده فروش ديگرى مى رود، آنجا نيز برده اى را مى بيند و مى پسندد و همين سؤالات را مى كند و او نيز جواب هايى مى دهد و او دوباره مى گويد: نه، اين نيز به درد من نمى خورد.

 به سومين مغازه مى رود. برده اى را انتخاب مى كند. از او همين سؤال ها را مى كند. مى گويد: هر چه مولاى من به من عنايت كند. گفت: من اين برده را مى خواهم.

 بعد ايشان مى فرمايد: تقوا يعنى خدايا ! هر چه بگويى انجام مى دهم، روزى مرا آنچه مقرر كردى قبول دارم، اين حال شخص باتقواست. اين تقوا وقتى حاصل شود، شجره طيبه اى است كه دوازده ميوه بر اين شجره طيبه روييده مى شود.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه