قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حکایتی از آرزوى بيجای شیر فروش‏

 

حجاج بن يوسف كه در بى رحمى و ستم، و بيدادگرى و ظلم زبان زد ملت اسلام است و در خيانت و جنايت موجودى كم نظير بود روزى در بازار گردش مى كرد، شير فروشى را ديد با خود حرف مى زند، در گوشه اى ايستاد و به سخنان وى گوش داد، شير فروش مى گفت: اين شير را مى فروشم پولى كه مى گيرم فلان قدر مى شود، استفاده آن را با درآمدهاى آينده ام جمع كرده تا به قيمت گوسپندى ماده برسد، از شيرش استفاده مى كنم و مازادش سرمايه اى جديد مى شود نهايتاً با حسابى دقيق به اين نقطه رسيد كه پس از چند سال ديگر سرمايه دارى خواهم شد كه گاو و گوسپند زيادى خواهم داشت، سپس دختر حجاج يوسف را خواستگارى مى كنم پس از ازدواج با او شخصيت معتبرى خواهم شد، اگر روزى دختر حجاج سر از اطاعتم برتابد با پاى خود چنان لگدى به او مى زنم كه دنده هايش بشكند، همين كه خواست اداى لگد زدن را درآورد پايش به ظرف شير خورد و همه شيرها روى زمين ريخت و اصل سرمايه از دست رفت!!

حجاج پيش آمد به دو نفر از همراهانش فرمان داد شير فروش را بخوابانند و صد تازيانه محكم بر پيكرش بزنند، شير فروش كه با از دست دادن اصل سرمايه اش افسرده و غصه دار بود به حجاج گفت چرا بدون تقصير مرا به تازيانه مى بنديد؟ حجاج گفت: مگر نه اين بود كه اگر دختر مرا مى گرفتى چنان لگدى به او مى زدى كه دنده هايش بشكند اينك به كيفر آن لگد بايد صد تازيانه نوش جان كنى!!

 

 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه