قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

داستان موسى و عشق مادر به فرزند

 

حق تعالى به موسى بن عمران عليه السلام فرمود:

فردا بيا پشت فلان تپه حادثه اى اتفاق مى افتد ببين و برو.

موسى مى گويد: پشت آن تپه نشسته بودم ديدم يك مادر هفتاد ساله اى با پسر بيست و چند ساله اش سر ازدواج با هم بحث مى كنند، مى خواهد روستاى پشت تپه برود دخترى را خواستگارى كند مادر مى گويد مصلحت زندگى ما نيست، مى گويد: تو دخالت بى جا مى كنى و بحثشان تند شد و با هم دعوايشان شد و پسر هم عصبانى شد و يك سنگى را پرتاب كرد به طرف مادر، سر مادر شكافت و خون سرازير شد و افتاد پسر هم راه تپه را گرفت و رفت. چهل پنجاه تا قدم كه رفت در يك جا شن نرم زير پايش بود. پسر زمين خورد مادر سرش را بلند كرد و گفت: الهى بچه من را نگه دار دست و پايش نشكند، زخمى نشود، ناراحت نشود، خطاب رسيد موسى داستان تمام شد برگرد.

موسى عرض كرد: خدايا! نتيجه اش چه شد. فرمود: به مردم بگو از اين مادرها به شما مهربان ترم با اينكه در حق من بدى كرديد، برگرديد، صبر كنيد، اين چند روزه دنيا را صبر بكنيد، دم مرگ كه مى خواهيم وارد آخرت بشويم خدا بگويد خوش آمديد.

 

 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه