قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حکایت گرسنگى شقيق بلخى‏

 

نوشته اند:

«شقيق بلخى» سه روز بى غذا ماند، پس از سه روز در حالى كه از زيادى عبادت و گرسنگى، ضعف گرفته بود، دست به درگاه حق برداشت و عرضه داشت: «اطْعَمَنِى» خدايا! گرسنه ام غذايم بده.

پس از فراغت از دعا شخصى را ديد كه به طرف او مى آيد، به شقيق سلام كرد و گفت:

همراه من بيا، شقيق حركت كرد و به خانه اى رسيد. در آن خانه ظروفى از طعام هاى رنگارنگ و كارگرانى مشغول پذيرايى را ديد چون از غذا خوردن فارغ شد و قصد رفتن كرد صاحب خانه پرسيد: كجا؟ گفت: مسجد، گفت: ممكن است نامت را بگويى؟ گفت:

شقيق، ناگهان فرياد زد: اين خانه خانه توست و اينان كارگران تواند، من خدمتكار و بنده پدرت بودم، از طرف پدرت تجارت رفتم، چون برگشتم مرده بود، تو را نمى يافتم تا آنچه هست به تو بدهم، اكنون كه تو را يافتم مال خود و غلامانت را برگير.

شقيق گفت: اگر اينان غلامان منند همه در راه خدا آزادند و اگر مال از من است، برداريد و بين خود تقسيم كنيد تا هريك از ندارى درآييد، من نيازى به آنچه در زندگى ام زياد است ندارم، نياز من به بى نياز است .


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه