قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حکایتی جالب مرا در اين مكان رها كنيد

 

شيخ كلينى از امام صادق عليه السلام نقل مى كند:

در زمان بنى اسرائيل مردى داراى منصب قضاوت بود، قاضى را برادرى بود شايسته و صالح و او داراى زنى بود متديّن كه بعضى از انبياى بنى اسرائيل از نواده ها و نتيجه هاى او بودند!

امير بنى اسرائيل جهت انجام كارى به شخص مطمئنّى نيازمند شد، چنين شخصى را از قاضى خواست قاضى گفت: امروز موثّق تر از برادرم كسى را نمى شناسم امير او را خواست، آن مرد از اجابت خواسته امير كراهت داشت؛ به قاضى گفت: از اين كه امر همسرم را ضايع بگذارم ناراحتم. امّا عذر او قبول نشد و مجبور به انجام مأموريت گشت.

به برادر گفت: امروز چيزى در زندگى من از وضع همسرم مهم تر نيست، بجاى من از او نگهدارى كن و به برنامه هاى زندگى اين زن خدايى توجّه داشته باش، تا من از سفر برگردم!

مرد به سفر رفت. زن از شدّت اتصال به حق از خانه خارج نمى شد. قاضى گاه به گاهى به درب خانه مراجعه كرده و نيازهاى منزل را رسيدگى مى كرد.

روزى از آن زن متديّن درخواست نامشروع كرد. زن با كمال شدّت به او پاسخ منفى داد. قاضى او را تهديد كرد كه اگر خواسته ام را نپذيرى به امير مى گويم زن در غيبت برادرم خيانت كرد. زن به او گفت: آنچه از دستت برآيد كوتاهى مكن!!

قاضى شقى نزد امير، از آن صالحه عابده شكايت كرد. امير گفت: هرچه حكم شرع اقتضا مى كند در حق او اجرا كن!

قاضى نزد زن آمد و گفت: دستور رجم تو را دارم، يا خواسته ام را اجابت كن يا براى سنگسار شدن آماده باش. گفت: من به خاطر مولايم از اجابت خواسته تو معذورم، آنچه از دستت برآيد انجام بده!

زن را از خانه بيرون كشيد، گودالى آماده كرد و با گروهى از مردم او را به عنوان زن زناكار سنگسار كرد، به خيال خودشان زن از شدت سنگسار مرد؛ او را رها كرده و به خانه ها برگشتند. شب فرا رسيد، زن در خود رمقى حس كرد، از گودال درآمد و از شهرى كه در آن زندگى مى كرد دور شد، به دير راهبى رسيد، كنار در دير خوابيد. راهب پس از طلوع آفتاب او را ديد، داستانش را پرسيد، زن آنچه بر او رفته بود بيان كرد!

راهب را فرزندى بود كه تازه از مرض خوب شده بود و نياز به سرپرستى مطمئن داشت، طفل را براى تربيت به آن زن سپرد. خدمتكارى كه براى راهب خدمت مى كرد، پس از ديدن آن زن به او چشم طمع دوخت، خواسته نامشروعش را اظهار كرد، زن به او پاسخ منفى داد، زن را تهديد به قتل كودك كرد، جواب داد: آنچه از دستت برآيد كوتاهى مكن كه من دامن به ننگ گناه آلوده نكنم!!

خدمتكار ضربه اى به كودك زد كه منجر به قتل او شد، با عجله نزد راهب آمده گفت:

طفلت را به زن بدكارى واگذاشتى، او هم طفل را كشت. راهب آمد به آن زن گفت: اين مزد خدمت من است؟ پاسخ داد: من دست به خون اين بى گناه نياوردم، داستان من اين نيست كه براى تو گفته اند، سپس ماجراى خود را شرح داد. راهب گفت: علاقه به ماندن تو در اينجا ندارم، اين بيست درهم را بگير و از اين ناحيه برو!!

از آنجا حركت كرد، به دهى رسيد كه مردى را زنده به دار آويخته بودند، سبب پرسيد؟ گفتند: در اينجا رسم است بدهكار را به چوب مى بندند تا تسويه حساب كند! بيست درهم را داد و گفت: اين مديون را آزاد كرده و از اين بلا نجاتش دهيد.

چون از دار به زير آمد به آن زن گفت: كسى هم چون تو بر من منّت دارد، مرا از دار و از مرگ نجات دادى، هم اكنون با تو هستم هرجا كه بخواهى بروى.

با هم آمدند تا به ساحل دريا رسيدند، جمعى را با يك كشتى ديدند، به زن گفت: در اينجا باش تا من براى اهل كشتى كار كرده و درهمى فراهم آورم. به كنار ساحل آمد، از آنان پرسيد: كيستيد؟ گفتند: جماعتى تاجريم. گفت: چه داريد؟ گفتند: مال التجاره، عنبر و اشياى ديگر. گفت: با من گوهر گرانبهايى است كه به همه مال التجاره شما مى ارزد.

گفتند: چيست؟ گفت: كنيزى ماهرو كه همانندش را تاكنون نديده ايد. گفتند: به ما بفروش. گفت: به شرط اين كه برويد از نزديك او را ببينيد، سپس درباره قيمتش با هم گفتگو مى كنيم!!

رفتند و او را ديدند و گفتند: جنس ارزنده اى است به ده هزار درهم او را فروخت، پولش را گرفت و فرار كرد. تاجران نزد زن آمدند و گفتند: به درون كشتى آى. گفت: چرا؟

گفتند: تو را از مولايت خريده ايم. گفت: من مولايى ندارم. گفتند: حرف بيهوده نزن يا برخيز و سوار كشتى شو يا تو را مى بريم!

براى اين كه كسى به او چشم طمع نيندازد او را در سفينه اى كه جاى مال التجاره بود جاى دادند و خود به كشتى مسافرى سوار شدند. بادى وزيد، كشتى مسافربرى غرق شد، كشتى مال التجاره در درياها گشته و سپس به جزيره اى از جزاير دريا رسيد. آن زن بزرگوار از كشتى پياده شد، جزيره اى ديد داراى آب خوشگوار و ميوه هاى گوناگون، گفت:

در اينجا مى مانم، از آب و ميوه اين سرزمين الهى بهره گرفته و خدايم را در اين گوشه خلوت عبادت مى كنم.

خداوند بزرگ به پيامبرى از رسولان بنى اسرائيل وحى كرد: نزد امير شهر رو و به او بگو: مرا در يكى از جزيره هاى اين دريا خلقى است، تو و همه افراد منطقه به آنجا رويد و نزد او به گناهانتان اقرار كنيد و از او بخواهيد از شما درگذرد، اگر او از شما گذشت من هم مى گذرم!!

پادشاه مملكت با اهل آن ديار به آن جزيره رفتند، تنها زنى را ديدند كه در آنجا مشغول عبادت است. امير نزد زن آمد و گفت: قاضى شهر نزد من آمد و از زنى سعايت كرد، من او را امر به سنگسار آن زن كردم، در حالى كه در آن داستان تحقيق ننمودم، از گناهم مى ترسم مرا ببخش. زن گفت: تو را بخشيدم بنشين. سپس شوهر زن آمد، در حالى كه همسر خود را نشناخت داستان خود را گفت و ترس خويش را از اين كه حق زن در جنب او ضايع شده باشد اعلام كرد و طلب آمرزش نمود. زن گفت: تو را بخشيدم نزد امير بنشين.

آن گاه قاضى آمد و از زن طلب بخشش كرد او هم بخشيده شد. سپس راهب آمد، راهب را هم بخشيد. آن گاه آن ناپاك نمك به حرام ناموس فروش آمد و از آن زن طلب عفو كرد. زن گفت: برو خدا تو را نبخشد. سپس زن نزد شوهر خود آمد و خويش را معرّفى كرده آن گاه گفت: من از اين پس حاجت به مردى ندارم، ديدى كه از مردم بى تقوا چه ديدم، مرا در اين مكان رها كنيد تا بقيّه عمر به عبادت حق مشغول باشم ...

 

 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه