عارف عاشق، حكيم بزرگ حاج ملا هادى سبزوارى
حاجى سبزوارى از حكما و فقها و عرفاى اسلامى بود، در حق آن بزرگ مرد الهى مى توان گفت:
او از اولياى الهى و انسانى خود ساخته و مردى در ميان بزرگان اسلامى كم نظير است.
من قسمتى از احوالات آن عارف عاشق را مستقيماً از نبيره او آقاى اسرارى كه از علماى مهم سبزوارند به وقتى كه در سبزوار براى تبليغ رفته بودم و همانجا قسمت عمده اى از جلد اول عرفان را نوشتم در دو جلسه شنيدم كه آن را براى عزيزان نقل مى كنم و قسمت هاى ديگر را از كتاب «ريحانة الادب»، «تاريخ حكما و عرفاى متأخر صدرالمتألهين» و مقدمه مجموع رسايل حكيم بازگو مى كنم.
آقاى اسرارى مى گويد:
چون واجب الحج شد، فرزند چهار ساله خود ملا محمد را نزد اقوام گذاشت و با همسر خود عازم حج شد.
در بازگشت از سفر حج، همسر مهربانش از دنيا مى رود، حاجى به تنهايى از راه آب به بندرعباس مى آيد و از آنجا وارد شهر كرمان مى شود.
از آنجا كه لباس و عمامه اش همانند دهاتى هاى سبزوار بود، كسى آن چراغ فروزان را باور نمى كرد كه از رجال شايسته علمى و از اولياى خداست.
با وضعى كه داشت وارد مدرسه معصوميه كرمان شد و از خادم آنجا درخواست حجره اى كرد كه چند شبى را در آنجا بماند، سپس به سبزوار حركت كند.
خادم عرضه داشت: واقف اين مدرسه، حجره ها را وقف بر طالبان علم نموده و ماندن كاسب يا فرد معمولى در اين مدرسه جايز نيست، مگر اين كه شما با من عهد كنى چند روزى كه در اينجا هستى در امور نظافت مدرسه و طلاب به من كمك دهى!!
حاجى جواب مثبت مى دهد و براى تأديب نفس به كمك خادم جهت امور طلاب و نظافت مدرسه اقدام مى كند.
حاجى در آن مدرسه قصد مى كند تا ريشه كن شدن هواى نفس به كار خادمى ادامه دهد، از اين جهت عزم بر ماندن مى نمايد.
مدّتى كه مى گذرد خادم از او مى پرسد: عيال دارى؟ مى گويد: نه، مى پرسد اگر وسيله ازدواج برايت فراهم باشد ازدواج مى كنى؟ حاجى پاسخ مثبت مى دهد، خادم مدرسه مى گويد: دخترى دارم اگر ميل داشته باشى با او ازدواج كن، حاجى بدون چون و چرا با دختر خادم ازدواج مى كند، خدمت حاجى در آن مدرسه نزديك به سه سال طول مى كشد!
در آن زمان عالم و پيشواى روحانى كرمان آقا سيد جواد امام جمعه شيرازى بود.
اين امام جمعه از دانشمندان و علماى جامع علوم عقلى و نقلى عصر خود به شمار مى رفت كه علاوه بر مقامات علمى و واجديت مراتب معقول و منقول پيشوايى وارسته و روشن ضمير و دانشمندى متقى و صاحب ورع بود.
يك روز حاج سيد جواد مشغول گفتن منظومه حكمت حاجى براى شاگردان بود، در حالى كه حاجى در كار نظافت و جاروكشى مدرسه بود. سيد در حال درس به نكته اى مهم از مسائل عالى حكمت رسيد، آن چنان كه بايد مسئله بيان نشد، پس از اتمام درس در حالى كه سيد به طرف منزل مى رفت حاجى در طريق منزل با بيانى وافى نكته را شرح داد، سيد ابتدا اعتنايى نكرد، ولى وقتى به منزل رفت و در آن نكته غور كرد، بيان حاجى را بهترين بيان ديد. خادم منزل را دنبال كمك خادم مدرسه فرستاد، ولى حاجى از ترس شناخته شدن با همسر كرمانى از خادم مدرسه كه پدرزنش بود خداحافظى كرده و رفته بود، پس از چند سال دو طلبه كرمانى براى تكميل تحصيل حكمت به سبزوار آمدند، چون وارد مدرسه شدند و حكيم سبزوارى را در محل درس حكمت ديدند بهت زده شدند كه آه آن فردى كه سه سال در مدرسه به عنوان شاگرد خادم خدمت مى كرد اين مرد بود. حاجى از تغيير چهره آن دو قضيه را يافت، آنان را خواست و وضع خود را در كرمان به عنوان امانت و سرْ اعلام كرد و راضى نشد آن دو نفر طلبه داستان كرمان را بازگو كنند!!
عشق تو سراسر همه سوز و همه دردست |
وين شيوه به اندازه مردى است كه مردست |
|
آن كس كه درين صرف نكردست همه عمر |
بيچاره ندانم كه همه عمر چه كردست |
|
زاهد چه عجب گر كند از عشق تو پرهيز |
كس لذت اين باده چه داند كه نخوردست |
|
عاشق كه نه گرمست چو شمع از سر سوزى |
گر آتش محض است به جان تو كه سر دست |
|
بس شب كه بر آن در بن خاكى زضعيفى |
بنشستم و پنداشت رقيب تو كه گردست |
|
اشكى كه بود سرخ چو رخسار تو داريم |
ما را زتو تشريف نه تنها رخ زرد است |
|
گر هست كمال از دو جهان فرد عجب نيست |
اين نيز كمالى است كه آزاده و فردست |
|
شرح حال حاجى را دو فرزندش آقا محمد اسماعيل و آقا عبدالقيوم و عيال كرمانيش چنين بازگو كرده اند:
مرحوم حاجى هر شب در زمستان و تابستان و بهار و پاييز ثلث آخر شب را بيدار بودند و در تاريكى عبادت مى نمودند تا اول طلوع آفتاب. دو ساعت از روز گذشته به مدرسه تشريف مى بردند و چهار ساعت تمام در مدرسه بودند، بعد به خانه مراجعت كرده ناهار مى خوردند، ناهار ايشان معمولًا يك قرص نان بود كه معمولًا يك سير بيشتر از آن نمى خوردند، يك كاسه دوغ كمرنگ كه خودشان در وصف آن مى فرمودند دوغ آسمان گون، يعنى دوغى كه از كمى ماست به رنگ كبود آسمانى باشد.
شب بعد از سه ساعت عبادت در تاريكى شام ميل مى كردند، شام آن جناب مقدارى برنج و اسفناج بود، بعد از كمى راه رفتن در يك بستر ناراحتى كه غالباً تشك نداشت مى خوابيدند و متكاى غير نرمى از پنبه يا پشم زير سر مى گذاشتند.
لباس مرحوم حاجى چند سال يك عباى سياه مازندرانى بود و يك قباى قدك سبز رنگى كه به قدرى آن را شسته بودند كه آرنج هاى قبا پاره شده و چندين وصله برداشته بود.
در زمستان قباى برك شكرى رنگ و شلوار برك مى پوشيدند، كتابخانه اى نداشتند، كتاب ايشان منحصر به چند جلد كتاب بود!
معاشش از اين راه بود: يك روز از قنات عميد آباد داشتند و يك شبانه روز در قنات قصبه و باغى كه در بيرون پشت ارك واقع است كه سالى چهل تومان فايده و حاصل باغ بود و از دو قنات مذكور نيز سى خروار غله و ده بار پنبه عايد مى گرديد.
قسمتى از اين دخل را با كمال قناعت صرف معاش مى فرمودند و ما بقى را به فقرا ايثار و انفاق مى نمودند.
هر سال در عشر آخر صفر سه شب روضه خوانى مى كردند و يك نفر روضه خوان كريه الصوتى كه در سبزوار بود و كمتر او را دعوت مى كردند دعوت مى نمودند و شبى پنج قران به روضه خوان مى دادند و نان و آبگوشت به فقرايى كه شل و كور و عاجز بودند مى خورانيدند و نفرى يك قران به آن ها مبذول مى داشتند و خمس و زكات مال خود را هر سال به دست خود به سادات و ارباب استحقاق مى رسانيدند و در اين موقع جنس خود را وزن مى كردند و نقد خود را مى شمردند.
همه بزرگان دين بالاتفاق، آن بزرگوار را به اتصاف به ورع حقيقى و ترفع از دنيا و دنياوى وصف كرده اند و فى الحقيقة هم سخن به راست گفته اند.
بدين گفته از كيوان قزوينى بنگريد:
اولًا مى گويم: هيچ كس اسباب قطبيت را مانند حاج ملّا هادى نداشت، از علم و حكمت و زهد بى پايان، او از راه علم دخلى ننموده و معاشش منحصر به اجاره ملك موروثى اش بود.
و امتيازهاى تاريخى او آن بود كه با توفر و تسهل اسباب رياست، ترك هرگونه رياستى نمود، حتى پيش نمازى نكرد و به مهمانى نرفت و با رؤساى بلدش هم بزم نشد تا از آن ها پيش افتد و در صدرنشينى و سفره چينى و مجموعه غذا گذاردن و برداشتن و غليان و دعا كردن روضه خوان و دست بوسيدن عوام رعونتى ظاهر سازد.
يك زندگى ساده بى آلايش بى خودنمايى نمود كه امتياز براى خود قائل نشد و هيچ استفاده از توجهات كامله مردم به خودش ننمود و ثروتى نيندوخت و اولادش را متجّملًا بار نياورد و آن ها را عادت به رعيتى نداد.
آن جناب داراى كراماتى بود كه آن كرامات معلول مبارزه هاى جانانه او با هواى نفس و رياضات و عبادات آن بزرگوار بود.
آخوند همدانى كه از مشايخ اجازه اين افتاده مسكين است، براى اين فقير نقل كرد، زمانى كه نزد آيت اللّه حاج شيخ عبدالنبى نورى تلمذ داشتم فرمودند، در ايام جوانى كه در مدرسه مروى درس مى خواندم علاقه عجيبى به علم كيميا پيدا كردم، در پستوى حجره كتب مربوطه را گرد آورده و سرگرم مطالعه در آن دانش بودم، پس از چندى قافله اى از نور مازندران براى رفتن به مشهد به تهران آمد، از اهل قافله خواهش كردم مرا هم با خود ببرند، اهل قافله پذيرفتند، در مسير راه خرجى خود را برآورد كردم ديدم چند قران كم خواهم آورد. چون به سبزوار رسيديم اطراق كرديم، چند نفر از اهل قافله در شهر سبزوار مصمم به ديدن حاجى شدند، من هم همراه آنان رفتم، به وقت خداحافظى حاجى مرا نگاه داشت، كمبود خرجى مرا مرحمت كرده سپس فرمود: از آنچه مى خوانى دست بردار كه بهترين كيميا دانش امام صادق عليه السلام است!!
حكيم متأله آقا سيد كاظم عصار مى گويد:
از كسانى كه درك محضر حاجى كرده بودند و ما محضر آنان را دريافتيم و اگر تعيين نمى داشتى نقل نمى كردمى كه روزى فقيرى به حضرت آن بزرگوار شد و خواستار مقدارى سركه گرديد و حاجى با آن كه سخن كوتاه مى گفت به بلندى فرمود كه نداريم و فقير گفت:
به فلان گوشه زير زمين سركه اى هست و حاجى فرمود كه درويش! از چشم تو پرده اى برگرفته اند كه چنين مى كنى، پرده ها هست كه بايد برگيرندش!!
ناصر قاجار كه از متكبران دوران و داراى اخلاق فرعونى بود مى گويد:
به هر شهرى كه وارد شدم صغير و كبير، عالم و عامى از من استقبال كردند، تا در شهر سبزوار كه معلوم شد همه افراد هر طبقه وظيفه لازم خود را معمول داشته و فقط حاجى ملّا هادى كه استقبال سهل است به ديدن شاه هم نيامده است به علّت اين كه او شاه و وزير نمى شناسد.
من اين اخلاق را پسنديدم گفتم: اگر او شاه نمى شناسد، شاه او را مى شناسد.
يك روز در حدود وقت ناهار، فقط با يك نفر پيشخدمت كه اسباب زحمت اهل علم نباشد و در آنجا ناهارى صرف كرده باشم رفته و پس از پاره اى از مذاكرات متفرقه گفتم: از شما خواهش دارم كه مرا خدمتى محول فرماييد كه آن را انجام دهم.
حاجى اظهار غنا و بى حاجتى كرد، اصرار كردم مفيد فايده نبود، گفتم: شنيده ام شما يك زمين زراعتى داريد، خواهش مى كنم كه ماليات آن را ندهيد. آن را نيز با عذر موجهى رد نمود. عرضه داشتم: بفرماييد ناهارى بياورند تا خدمت شما صرف كنم، بدون اين كه از محل خود حركت كند، خادم خويش را امر به ناهار آوردن كرده، خادم در دم يك طبق چوبينه با نمك و دوغ و چند دانه قاشق و چند قرص نان پيش دست ما گذاشت.
حاجى نخست آن قرص نان ها را با كمال ادب بوسيده و بر رو و پيشانى گذاشته و شكرها از ته دل به جا آورد، سپس آن ها را ريز كرده در ميان دوغ ريخت و يك قاشق هم پيش من گذاشت و فرمود: بخور كه نان حلال است و زراعت و جفت كارى آن دسترنج خودم است، من يك قاشق خوردم، ديدم خوردن آن ناهار از عهده من بيرون است!!
ناصر قاجار پس از رفتن پانصد تومان به خدمت حاجى فرستاد كه حاجى از قبول آن پول ابا كرد و فرمود: نصف آن را به فقرا و بقيه را به ساير مستحقان برسانيد!!
منبع : پایگاه عرفان