عارف بزرگ مرحوم نراقى در كتاب ارزشمند «طاقديس» سلوك حق را نسبت به يكى از گنهكاران در زمان موسى چنين بيان مىكند:
ديد موسى كافرى اندر رهى |
پير گبرى كافرى و گمرهى |
|
گفت اى موسى از اين ره تا كجا |
مىروى با كه دارى مدّعا |
|
گفت موسى مىروم تا كوه طور |
مىروم تا لجّه درياى نور |
|
مىروم تا راز گويم با خدا |
عذر خواهم از گناهان شما |
|
گفت اى موسى توانى يك پيام |
با خداى خود زمن گويى تمام |
|
گفت موسى هان پيامت چيست او |
گفت از من با خداى خود بگو |
|
گو فلان گويد كه چندين گير ودار |
هست من را از خدايى تو عار |
|
گر تو روزى ميدهى هرگز مده |
من نخواهم روزيت منت منه |
|
نى خدايى تو نه منهم بندهام |
نى زبار روزيت شرمندهام |
|
زين سخن آمد دل موسى به جوش |
گفت با خود تا چه گويد حق خموش |
|
شد روان تا طور با حق راز گفت |
راز با يزدان بىانباز گفت |
|
اندر آن خلوت به جز او كس نديد |
با خدا بس رازها گفت و شنيد |
|
چون كه فارغ شد در آن خلوت زراز |
خواست تا گردد به سوى شهر باز |
|
شرمش آمد از پيام آن عنود |
دم نزد زانچه از آن بشنيده بود |
|
گفت حق كو آن پيام بندهام |
گفت موسى من از آن شرمندهام |
|
شرم دارم تا بگويم آن پيام |
چون تو دانايى تو مىدانى تمام |
|
گفت از من رو بر آن تندخو |
پس زمن او را سلامى بازگو |
|
پس بگو گفتت خداى دلخراش |
گر تو را عارست از ما عار باش |
|
ما نداريم از تو عار و ننگ نيز |
نيست ما را با تو خشم و جنگ تيز |
|
گر نمىخواهى تو ما را گو مخواه |
ما تو را خواهيم با صد عزّ وجاه |
|
روزيم را گر نخواهى من دهم |
روزيت از سفره فضل و كرم |
|
گر ندارى منّت روزى زمن |
من تو را روزى رسانم بىمنن |
|
فيض من عام است و فضل من عميم |
لطف من بىانتها جودم قديم |
|
خلق طفلانند و باشد فيض او |
دايهاى بس مهربان و نيك خو |
|
كودكان گاهى به خشم و گه بناز |
از دهان پستان بيندازند باز |
|
دايه پستانشان گذارد بر دهن |
هين مكن ناز اى انيس جان من |
|
سر بگرداند دهن برهم نهد |
دايه بوسه بر لبانش مىدهد |
|
چون كه موسى بازگشت از كوه طور |
طور لخابل قلزم زخار نور |
|
گفت كافر با كليم اندر اياب |
گو پيامم را اگر دارى جواب |
|
گفت موسى آنچه حق فرموده بود |
زنگ كفر از خاطر كافر زدود |
|
جان او آيينه پر زنگ بود |
آن جوابش صيقل خوشرنگ بود |
|
بود گمراهى زره افتاده بس |
آن جوابش بود آواز جرس |
|
جان او آن شام يلدا دان جواب |
مطلع خورشيد و نور آفتاب |
|
سر به زير افكند لختى شرمگين |
آستين بر چشم و چشمش بر زمين |
|
سر برآورد آنگهى با چشم تر |
با لب خشك و درون پر شرر |
|
گفت با موسى كه جانم سوختى |
آتش اندر جان من افروختى |
|
من چه گفتم اى كه روى من سياه |
وا حيا آه اى خدا واخجلتاه |
|
موسيا ايمان بر من عرضه كن |
كودكم من بر دهانم نه سخن |
|
موسيا ايمان مرا برياد ده |
اى خدا پس جان من بر باد ده |
|
موسى او را يك سخن تعليم كرد |
آن بگفت و جان به حق تسليم كرد |
|
اى صفايى هان و هان تا چند صبر |
ياد گير ايمان خود زان پير گبر |
|
گرچه گفتار تو ايمان پرور است |
هم سخنهايت همه نغزتر است |
|
ريزد از نطقت مسلمانى همه |
هست گفتار تو سلمانى همه |
|
ليك زاعمال تو دارد عار وننگ |
كافر بتخانه ترساى فرنگ |
منبع : پایگاه عرفان