يكى از كوهنوردان مىگويد:
در تمام مدت سال از منزلم تا بالاترين نقطه تپهاى كه در محيط زندگيم بود، راهپيمايى مىكردم.
زمستان بسيار سردى بود، برف سنگينى زمين را پوشانده بود، از محلى كه رفته بودم بر مىگشتم، در مسير راهم در بالاى تپه حوضچهاى پر آب بود. گنجشكهاى زيادى هر روز پس از خوردن دانه به كنار آن حوضچه براى آب خوردن مىآمدند؛ آن روز سطح حوضچه را يخ ضخيمى پوشانده بود، گنجشكها به عادت هر روز كنار حوضچه آمدند نوك زدند، سطح محل را يخ زده يافتند، ايستادم تا ببينم كه اين حيوانات كوچك ولى با حوصله چه مىكنند.
ناگهان يكى از آنها روى يخ آمد و به پشت بر سطح يخ خوابيد، پس از چند ثانيه به كنارى رفت، ديگرى به جاى او خوابيد و پس از چند لحظه دومى برخاست، سومى به جاى او قرار گرفت، همين طور مسئله تكرار شد تا با حرارت بدن خود آن قسمت را آب كردند؛ وقتى نازك شد با نوك خود شكستند آب بيرون زد، همه خود را سيراب كردند و رفتند؛ راستى اين عمل اعجابانگيز چيست؟ از كجا فهميدند كه يخ با حرارت آب مىشود سپس از كجا فهميدند كه بدن خود آنها حرارت مناسب را دارد و از كجا دانستند كه بايد اين حرارت با خوابيدن روى يخ به يخ برسد و از كجا فهميدند كه با خوابيدن يك نفر مشكل حل نمىشود، بلكه بايد به نوبت اين برنامه را دنبال كرد؟ آيا جز هدايت حضرت حق اسم ديگرى بر اين داستان مىتوان گذاشت؟!
منبع : پایگاه عرفان