من استادى داشتم كه در ميان استادانى كه خدا نصيبم كرد، او تك بود. خيلى منظّم، اهل نماز شب، گريه و سينه زدن براى ابى عبدالله عليه السلام بود، با اين كه فقيه و مجتهد بود، اما روز عاشورا عبا و عمامه را كنار مى گذاشت، به خودش گِل مى ماليد و پيراهن يك تكّه مى پوشيد، درون سينه زنان مى آمد و از همه بيشتر سينه مى زد.
چند نفر از امام جماعت هاى مهمّ تهران آن زمان، شاگرد درس او بودند. از دنيا رفت و مرگ او خيلى روى من اثر گذاشت. تا به حال هنوز با او ارتباط روحى من قطع نشده است، به قدرى رابطه من با او قوى است كه شايد چهار بار خواب ديدم كه به دنيا برگشته است و از او پرسيدم: شما مگر از دنيا نرفتيد؟ گفت: چرا. گفتم: پس چرا دوباره آمديد؟
مى گفت: اجازه گرفتم كه برگردم تا دو باره مردم را به دين خدا هدايت و كمك كنم و بعد از دنيا بروم. خيلى غصّه دين مردم و جوان ها را مى خورد. استاد هنرمندى در توبه دادن گنهكاران و متديّن بار آوردن جوانان بود. البته جوان هاى زمان ايشان اكنون پيرمرد هستند، چون آن وقتى كه من نزد او بودم، دوازده ساله بودم.
شبى در عالم رؤيا او را ديدم. اين مطلبى كه من در خواب به او گفتم، خيلى جالب است. گفتم: فرزند مرحوم حاج شيخ عباس قمى كه همسايه ما است، من از مرحوم حاج ميرزا على آقا، پسر حاج شيخ عباس جريانى را شنيده بودم، بعد از شنيدنم نزد آخرين فرزندش كه الان زنده است رفتم، گفتم: برادر شما چنين داستانى را از پدرتان نقل كرده است، گفت: درست است. من اين ها را در خواب داشتم به استادم كه از دنيا رفته بود مى گفتم.
کسی که اینجا منظّم، با خدا و با قرآن زندگی کند، بعد که او را به آن طرف میبرند، چه سفرهای برای او میگیرند. بعضی خوابها واقعاً عجیب است.
خواهر شهیدی به من تلفن زد و گفت: برادرم به من گفته است که به شما زنگ بزنم و از قول او به شما بگویم: آن کاری که بین من و شما بود، چرا تمام نشده است؟
من که شهید شدم و نیستم که دنبال آن را بگیرم.
به ایشان بگو: آن کار را دنبال کن تا تمام شود. به او گفتم: خانم! برادر شما شماره تلفن منزل قبلی ما را داشت، ما پنج سال است که از آن منزل به جای دیگری رفتهایم، شما شماره تلفن مرا از کجا آوردهاید؟ گفت: دیشب برادرم در خواب به من داد. این خیلی عجیب است.
گفتم: استاد! ایشان که همسایه ما است، گفت: وقتی ما پدر خود را- شیخ عباس قمی- در نجف دفن کردیم، شب بعد از دفنش خیلی گریه کردم، در عالم رؤیا پدرم را دیدم، درحالی که میدانستم او مرده است. دیدم چهره شاد، بهترین لباس و گویا جوان شده است. به پدرم گفتم: شما مگر از دنیا نرفتید؟
گفت: چرا، من خودم شاهد بودم که بدن مرا غسل دادید، کفن کردید و در کنار حرم امیرالمؤمنین علیه السلام دفن کردید. گفتم: شما دوباره به دنیا برگشتهاید؟ گفت: نه.
گفتم: پس چه شده است؟ گفت: آمدهام تا به شما بگویم: از زمانی که من وارد عالم برزخ شدم تا کنون، که تقریباً هشت ساعت میشود، در این مدت سه بار آمدهاند و مرا به خدمت حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام بردهاند.
این را من در خواب برای استادم گفتم، گفتم: استاد! با شما چه کار کردند؟
ایشان فرمودند: حرف شیخ عباس درست است، شیخ عباس را همان روز که مرد، سه بار بردند، اما مرا تا کنون صد بار بردهاند.
اگر کسی این گونه زندگی کند و بمیرد، چقدر شیرین است تا این که وقتی به برزخ میرود، بگویند: پروندهات را باز کن، ببین! اینها چیست که در پرونده تو ثبت شده است؟ آن وقت نتواند جواب دهد.
برگرفته از کتاب حلال و حرام مالى نوشته استاد حسین انصاریان
منبع : پایگاه عرفان