اى حارث! خداوند مهربان طبق رطبى براى ما فرستاد، خضر هر چه از خرماها مى خورد هسته هاى آن را به دور مى افكند، ولى من هسته هاى آن را در كف خود جمع نمودم. حارث عرض كرد: به من عنايت كنيد. حضرت هسته ها را به من داد و من آن ها را كاشتم پس از اندك مدتى تبديل به نخل بارآور شد كه هرگز مانند آن را كسى نديده بود.
سپس به حضرت على عليه السلام عرض كردم: دوست دارم به من لطف و محبت كرده در منزل من صرف غذايى بنماييد، حضرت فرمود: مى آيم به شرط آن كه خود را به زحمت نيندازى، به طورى كه خواسته باشى از خارج چيزى تهيه كنى!
حارث مى گويد: قبول كردم. حضرت با يك دنيا صفا و صميميت به خانه من آمد، مقدارى نان خشكيده جلوى حضرت گذاشتم، حضرت مشغول خوردن شد، سپس مقدارى پول از آستين خود بيرون آوردم، عرض كردم: اگر اجازه بدهيد با اين وجه چيزى تهيه كنم. فرمود: عيبى ندارد اين وجه از چيزهايى است كه در خانه توست. گفتم: از خارج خودت را به زحمت نيندازى! آن گاه عرض كردم: اى مولاى من! از آنچه از مردم درباره شما مى شنوم خيلى ناراحت هستم. فرمودند: چه مى شنوى؟ عرضه داشتم: مردم نسبت به شما سه دسته اند:
1- دسته اى غلو كنند و نسبت به شما قائل به الوهيت اند!
2- دسته اى شما را به امامت و خلافت قبول ندارند!
3- و يك دسته از مردم مانند من، شما را جانشين پيامبر و حجت خدا مى دانند.
حضرت فرمود: اى حارث! بهترين اين سه دسته آنانى مى باشند كه قدم در حد وسط گذارده و از افراط و تفريط در پرهيزند، مرا از حد بندگى خدا بالا نمى آورند و از مقام خلافت الهى و امامت پايين نمى برند مانند تو و امثال تو.
بعد فرمود: اى حارث! تو را بشارت باد كه در نزد مرگ و نزد صراط و نزد كوثر و نزد مقاسمه مرا خواهى ديد.
عرض كردم مقاسمه كدام است؟ فرمود: نزد جهنم؛ زيرا من مردم را به دو قسمت تقسيم مى كنم، به آتش مى گويم بگير اين را كه دشمن من است و رها كن آن را كه دوست و ولى من است.
اى حارث! چنانچه من دست تو را گرفته ام روزى پيامبر صلى الله عليه و آله دست مرا گرفته بود و به من فرمود:
چون روز قيامت شود من دست مى اندازم و قائمه عرش حق را مى گيرم و تو دست مى اندازى و دامن مرا مى گيرى و اولاد تو دست مى اندازند و دامن تو را مى گيرند و شيعيان دست مى اندازند و دامن اولاد تو را مى گيرند، پس خداوند به پيامبر خود را با آن هايى كه به او متمسك اند امر مى نمانيد داخل بهشت شوند.
چون حارث اين حديث را از امام على عليه السلام شنيد، از خدمت او مرخص شد در حالى كه از شدت خشنودى دامن قباى او به زمين كشيده مى شد و مى گفت: ديگر مرا باكى نيست كه چه وقت مرگ به سراغم بيايد!
منبع : پایگاه عرفان