«سفينة البحار» از حارث اعور همدانى نقل شده است كه:
در نخلستان كوفه حضور مبارك امام على عليه السلام مشرف شدم و پيرمردى را حضور آن جناب ديدم، از حضرت پرسيدم: اين پيرمرد كيست كه تاكنون او را نديدهام؟ فرمود:
خضر است از من مىپرسد از عمر دنيا چقدر باقى مانده و من از او سؤال مىكنم از عمر دنيا چه اندازه رفته و من به آنچه از آن پرسيد داناترم.
اى حارث! خداوند مهربان طبق رطبى براى ما فرستاد، خضر هر چه از خرماها مىخورد هستههاى آن را به دور مىافكند، ولى من هستههاى آن را در كف خود جمع نمودم. حارث عرض كرد: به من عنايت كنيد. حضرت هستهها را به من داد و من آنها را كاشتم پس از اندك مدتى تبديل به نخل بارآور شد كه هرگز مانند آن را كسى نديده بود.
سپس به حضرت على عليه السلام عرض كردم: دوست دارم به من لطف و محبت كرده در منزل من صرف غذايى بنماييد، حضرت فرمود: مىآيم به شرط آن كه خود را به زحمت نيندازى، به طورى كه خواسته باشى از خارج چيزى تهيه كنى!
حارث مىگويد: قبول كردم. حضرت با يك دنيا صفا و صميميت به خانه من آمد، مقدارى نان خشكيده جلوى حضرت گذاشتم، حضرت مشغول خوردن شد، سپس مقدارى پول از آستين خود بيرون آوردم، عرض كردم: اگر اجازه بدهيد با اين وجه چيزى تهيه كنم. فرمود: عيبى ندارد اين وجه از چيزهايى است كه در خانه توست. گفتم: از خارج خودت را به زحمت نيندازى! آن گاه عرض كردم: اى مولاى من! از آنچه از مردم درباره شما مىشنوم خيلى ناراحت هستم. فرمودند: چه مىشنوى؟ عرضه داشتم: مردم نسبت به شما سه دستهاند:
1- دستهاى غلو كنند و نسبت به شما قائل به الوهيتاند!
2- دستهاى شما را به امامت و خلافت قبول ندارند!
3- و يك دسته از مردم مانند من، شما را جانشين پيامبر و حجت خدا مىدانند.
حضرت فرمود: اى حارث! بهترين اين سه دسته آنانى مىباشند كه قدم در حد وسط گذارده و از افراط و تفريط در پرهيزند، مرا از حد بندگى خدا بالا نمىآورند و از مقام خلافت الهى و امامت پايين نمىبرند مانند تو و امثال تو.
بعد فرمود: اى حارث! تو را بشارت باد كه در نزد مرگ و نزد صراط و نزد كوثر و نزد مقاسمه مرا خواهى ديد.
عرض كردم مقاسمه كدام است؟ فرمود: نزد جهنم؛ زيرا من مردم را به دو قسمت تقسيم مىكنم، به آتش مىگويم بگير اين را كه دشمن من است و رها كن آن را كه دوست و ولى من است.
اى حارث! چنانچه من دست تو را گرفتهام روزى پيامبر صلى الله عليه و آله دست مرا گرفته بود و به من فرمود:
چون روز قيامت شود من دست مىاندازم و قائمه عرش حق را مىگيرم و تو دست مىاندازى و دامن مرا مىگيرى و اولاد تو دست مىاندازند و دامن تو را مىگيرند و شيعيان دست مىاندازند و دامن اولاد تو را مىگيرند، پس خداوند به پيامبر خود را با آنهايى كه به او متمسكاند امر مىنمانيد داخل بهشت شوند.
چون حارث اين حديث را از امام على عليه السلام شنيد، از خدمت او مرخص شد در حالى كه از شدت خشنودى دامن قباى او به زمين كشيده مىشد و مىگفت: ديگر مرا باكى نيست كه چه وقت مرگ به سراغم بيايد!
منبع : پایگاه عرفان