قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

موى خود را در راه جهاد انفاق كرد

زمان رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله است، مكتب الهى با تمام قامت رو در روى كفر قرار گرفته، از هر طرف دشمنان غدار قصد نابودى آيين الهى را دارند، مسلمانان با كمال قدرت و قوت و صبر و استقامت در برابر كفر مبارزه مى‌كنند، استقامت آن روز مردم مؤمن باعث‌ پابرجايى دين خدا شد، اگر آن روز در برابر آن همه حوادث و پيش‌آمدهاى تلخ صبر نمى‌كردند، امروز صداى اسلام و نداى حق شنيده نمى‌شد.
بين مسلمانان و كفار درگيرى شديدى در شرف وقوع بود، سردار رشيد اسلام ابو قدامه از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله مأمور بسيج نيرو و تداركات جهت آرايش جبهه مسلمانان بود.
مى‌گويد: براى اعلام برنامه و جمع نيرو و فراهم آوردن تداركات در حركت بودم، زنى مرا صدا زد، اهميت ندادم، دوباره صدا كرد گوش نكردم، بار سوم كلماتى گفت كه مرا مجبور به ايستادن كرد.
نزديكم آمد، بسته‌اى را به من داد، گفت: اى ابو قدامه! كمك به جبهه حق عليه باطل را واجب مى‌دانم، دستم به كلى از مال دنيا تهى است، در كمال مشقت و سختى بسر مى‌برم، ياراى تحمل عدم كمك به جبهه را نداشتم، بالاخره قسمتى از موى سرم را چيده و آن را هم چون طناب به هم تنيده‌ام، شايد در جبهه جهت بستن ركاب يا دهنه مركب رزمنده‌اى به كار رود، آن را قبول كن و با خود همراه داشته باش تا به موقع لازم از آن استفاده كنى!!
ابو قدامه مى‌گويد: به جبهه رفتم، آتش جنگ شعله‌ور شد، در گرماگرم حملات طرفين طفلى در حدود ده يا يازده ساله به نزد من آمد، گفت: تيرهايم تمام شده سه چوبه تير به من قرض بده، تا در قيامت در محضر پيامبر صلى الله عليه و آله تحويلت دهم، پرسيدم كيستى گفت:
اهل مدينه‌ام، گفتم: چرا به جبهه آمدى؟ گفت: عشق خدا مرا به جبهه كشيد، سه تير به او دادم با هر يك سربازى از دشمن را كشت، تيرى از جانب كفر بر پيشانيش نشست، به سرعت بالاى سر او آمدم، بسته‌اى را به من داد، گفت: مدينه به مادرم برسان، همان زنى كه قسمتى از موى سرش را جهت كمك به جبهه به تو داد، نشانى منزلش را گفت و در لحظات آخر اصرار كرد به محض رسيدن به مدينه سلام مرا به رسول اكرم صلى الله عليه و آله برسان، چون به مدينه برگشتم، در خانه او را دق الباب كردم، دختر كوچكى از خانه در آمد به او گفتم: مادر را بگو ابو قدامه‌ام، زنى موقر بيرون آمد، به محض ديدن به من گفت: براى تبريك يا تسليت آمده‌اى، گفتم: كدام يك را به محضر شما تقديم كنم، گفت: اگر فرزندم زنده برگشته تسليت بگو و اگر شربت شيرين شهادت را از دست ساقى عالم نوشيده تبريك بگو!!
با عرض تبريك خبر شهادت عزيزش را اعلام كردم، مرا به داخل خانه دعوت كرد، اطاقى را نشان داد كه از وسايل خالى بود، زنجيرى كنار اطاق افتاده بود، در حالى اشك مى‌ريخت گفت: اين اطاق فرزند من است، پدر او در جبهه شهيد شد، پس از شهادت پدر هر شب به اين اطاق آمده، زنجير به گردن مى‌انداخت و پس از فصلى عبادت و گريه از خداى خودش طلب شهادت در عرصه پيكار مى‌كرد و اكنون به آرزويش رسيد!


منبع : پایگاه عرفان
  • حکایت
  • موى خود را در راه جهاد انفاق كرد
  • رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله
  • اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

    آخرین مطالب


    بیشترین بازدید این مجموعه