من شخصى را مىشناختم كه به انواع معاصى آلوده بود، امر به معروف و نهى از منكر در او اثر نداشت، از دين بىخبر و نسبت به هر گناهى، اهل عمل بود.
سالها او را نديدم، تا در ماه رمضانى، ديدم انسانى با وقار و با تربيت در حالى كه از احوالات الهى بهرهمند بود و از ايمان و عمل صالح وجودى سرشار داشت به نزدم آمد و پرسيد: مرا مىشناسى؟ گفتم: نه، گفت: من همانم كه مدتى از عمر گرانمايه را در باطل سپرى كردم.
گفتم: وسيله بيداريت چه بود؟ گفت: دوستى داشتم از دنيا رفت تا نزديك قبر، جنازه او را مشايعت كردم، به فكر افتادم كه بالاى سر قبر بايستم و آنچه با مرده معامله مىشود، ببينم.
ديدم بند كفنش را گشودند، به زير صورتش خاك ريختند بالاى سرش لحد چيدند و قبر را با گل و خاك پوشاندند، آنوقت به مشايعت كنندگان گفتند: به خانههايتان برگرديد.
ناگهان از اين مناظر عجيب و غريب تكان شديدى خورده به خود آمدم و با خود گفتم:
برخورد به تمام اين واقعيتها براى تو هم خواهد بود، آن وقت در جواب حضرت حق كه عمرى به تو احسان داشت و تو در مقابل احسانش، عمرى اسائه ادب داشتى، چه خواهى گفت؟
از همان زمان به توفيق الهى تمام معاصى و خطاها را ترك گفتم و اكنون از بركت آن روز، به ادامه زندگى هماهنگ با قواعد الهى مشغولم.
منبع : پایگاه عرفان