من یک روایت زیبا و پرقیمت در این زمینه برایتان بگویم که کتابهای مهم ما این روایت را نقل کردهاند و راوی روایت هم حذیفةبنیمان است. یکی از شخصیتهای زمان پیغمبر عظیمالشأن اسلام که اصالتاً اهل یمن بود. ایشان میگوید: تا امیرالمؤمنین(ع) زنده بودند؛ من در کوفه زندگی میکردم و مثل یک غلام، یک نوکر کنار امیرالمؤمنین(ع) بودم. وقتی حضرت شهید شدند، منزل امام در کوفه منزل اجارهای بود که این را پس دادند. امام مجتبی(ع) همه را بار کرد و بهطرف مدینه راه افتادند؛ چون مردم با حضرت نبودند و اهلبیت(علیهمالسلام) را تنها گذاشتند، پدر بزرگوارش امیرالمؤمنین(ع) را هم که شهید کرده بودند. حذیفه میگوید: من به حضرت مجتبی(ع) گفتم اجازه میدهید من هم زندگیام را بار کنم و به مدینه بیایم؟ من دیگر نمیتوانم بعد از علی و شما در این شهر بمانم.
رفت از برِ من آنکه مرا راحت جان بود دیگر به چه امید در این شهر توان بود؟
حضرت فرمودند: شما هم به مدینه بیا. حذیفه از نظر ایمان آدم فوقالعادهای بود، ولی سواد نداشت. بیشتر مردم آن روزگار بیسواد بودند، مدرسه و معلم نبود، نویسندهای وجود نداشت و اسلام کمکم مردم را بهطرف عالم و دانشمند شدن آورد. حذیفه میگوید: من کنار این کاروان میدیدم که حضرت مجتبی(ع) به یکی از این شترها که بار روی آن است، توجه خیلی خاصی دارد. من شگفتزده میشدم که حالا در این کیسهها یا در این بار چهچیزی هست که امام مجتبی(ع) به این شتر و بار آن خیلی چشم دارد. من که به خاندان پیغمبر(ص) ارادت دارم، بروم و از حضرت بپرسم.
خدمت امام مجتبی(ع) آمدم و گفتم: یابنرسول الله! به من اجازهٔ یک پرسش میدهید؟ فرمودند: بپرس! گفتم: بار این شتری که اینقدر توجه شما را جلب کرده، بار خاصی است؟ فرمودند: حذیفه، بله بار خاصی است؛ چون ما تو را دوست داریم و امین ما هستی، من به تو میگویم. کتابی در این بار است که تمام اوضاع آینده بهصورت کلی در این کتاب مطرح شده و این همان صحیفه است که اصول کافی میگوید. گفتم: یابنرسولالله! یکجا که برای ناهار یا شام یا استراحت پیاده شدیم، این کتاب را میدهید تا من ببینم؟ حالا بلد نبود که بخواند، دلش میخواست زیارت کند. امام مجتبی(ع) فرمودند: تا وقتی به مدینه برسیم، من کتاب را از این بار بیرون نمیآورم. یک روز در مدینه به خانهٔ ما بیا، من این کتاب را میآورم و برابرت باز میکنم.
حذیفه میگوید: به مدینه آمدیم و جابهجا شدیم. یک روز به منزل حضرت مجتبی(ع) آمدم و گفتم: یابنرسولالله! به من وعده دادید که آن کتاب را باز کنید و به من نشان دهید. من خودم سواد ندارم، اما پسر برادرم را با خودم آوردهام؛ او سواد خواندن دارد، بعضی از جاهای کتاب را بخواند. فرمودند: مانعی ندارد! دستور داد آن کتاب را آوردند. حذیفه میگوید: کتاب را که باز کردند، برادرزادهام گفت عموجان این بخش از کتاب اسم شیعیان واقعی اهلبیت(علیهمالسلام) است. حذیفه به او گفت: خوب نگاه کن و ببین اسم من هم نوشته است؟ دغدغه و وسوسه پیدا کرد که نکند اسم ما در شیعیان اهلبیت(علیهمالسلام) نباشد!
سخنرانی استاد در تهران،حسینیه اهل بیت-جمادی الاول 1440
منبع : پایگاه عرفان