یک عالم بزرگی در تهران بود که مسجدش پایین چهارراه سرچشمه است، معروف به مسجد آقا شیخ عبدالنبی است. ایشان اهل نور مازندران بود، از ده نور میآید طلبه میشود و برای تکمیل علم میرود سامرا در درس میرزای بزرگ صاحب فتوای تنباکو شرکت میکند، پخته میشود، عالم ورزیدهای میشود و عالم اخلاقی میشود.
تهران آن زمان صدها عالم فوقالعاده داشته که خیلیها عالم یازده دوازده علم بودند. ایشان جزو ردههای اول عالمان تهران میشود. داستانهایی دارد از زندگی خودش که اگر نمیگفت کسی نمیتوانست بفهمد، ولی برای هدایت بندگان داستانهای خودش را بیان کرد.
یک داستانش این است که میگوید: من نجف و سامرا طلبه بودم، هر دو جا درس خوانده بودم، معروف و مشهور هم نبودم، آدم معروف اینطور به مشکل برنمیخورد. میگوید: دو سه روز گذشت و یک نان خالی هم گیرم نیامد، پول نبود، ثروتمند خیلی کم بود. بیحال، ضعفکرده و ناتوان با خودم گفتم کف حجرۀ مدرسه بخوابم تا بمیرم، چون در مرز مردن قرار گرفته بودم. همینطور که طاقت نشستن نداشتم و دراز کشیده بودم و آماده شده بودم بمیرم درِ اتاق را زدند.
حجرههای قدیم ما هم حجرههای عجیب و غریبی بود، یک دیوارش گچ مختصری داشت و یک لامپ هم در آن روشن بود، چون مدرسهها پول برق نداشتند بدهند و به زحمت اداره میکردند. من مدتی در این حجرهها بودم، شب باید دقت میکردیم زیر آن نور درس میخواندیم.
الان طلبهها مدارس بسیار عالی دارند، ولی درآمدشان با خرجشان یکی نیست، درآمد کمتر از هزینهشان است. یکی از روزگارانی که طلبۀ مؤمن صابر به سختی زندگی میکند و فرار نمیکند الان است. البته زمان ما بَرج هم نبود، فقط خرج بود. ما لباسمان که سه چهار سال یکبار میتوانستیم عوض بکنیم، خوراکمان هم خیلی معمولی بود، خیلی که قدرت پیدا میکردیم بعد از ده بیست روز زیر گذر خان یک سیر گوشت میخریدیم. ما را نگه داشتند فرار نکنیم، اگر نگه نمیداشتند ما هم فرار میکردیم، نهایتاً الان یک مغازۀ عطاری یا بقالی یا طلافروشی یا برنج و روغن فروشی داشتیم. ما را نگه داشتند، ما نفهمیدیم که نگه داشتند.
گفت: یک کسی با انگشت آرام در حجرهام را زد، همان حجرههای قدیم (حجرهکی داده من را روزگار، کز سیاهی طعنه به قنبر زند) چنین اتاقهایی ما درس میخواندیم. آن اتاقها دیگر نیست که حتی طلبهها بروند تماشا کنند. مدارس قدیم شهرستانها را هم تعمیر کردند و اکنون شوفاژ دارد، برق دارد، حمام دارد؛ قدیم اصلاً این حرفها نبود، زمستان بود با یک چراغ والر یک فتیلهای دو فتیلهای که کل چراغ حلبی بود و قیمتش هم یک تومان بود، بعضیها آن را هم نداشتند بخرند، شبهای زمستان میرفتند اتاق بغلی که بخاری حلبی داشت آنجا میخوابیدند.
آن عالم میگوید: قبل از اینکه درِ اتاق را بزنند، من بیهوش شدم و دیدم خدمت وجود مبارک امیرالمؤمنین(ع) رسیدم، در همان حال بیهوشی یک پول حسابی به من داد که میتوانستم یک سال در نجف اداره بشوم. در همان حال بیهوشی شنیدم در میزنند، بلند شدم گفت: اسمت عبدالنبی است؟ گفتم: بله. گفت: میرزای شیرازی با تو کار دارد.
من به زحمت با ناتوانی بلند شدم، هوا خیلی گرم بود، میرزا در یک زیرزمین بود، از پلهها رفتم پایین چشمم که به او افتاد دیدم شکل امیرالمؤمنین(ع) نشسته است. گفت: صبرت دارد تمام میشود، حوصلهات از دست میرود، این پول را بگیر زندگیات را اداره کن.
وقتی آن چراغ در دل (معرفت الله) روشن میشود و بعد خود آدم با توسل به انبیا و ائمه معنی میشود، آن وقت امام صادق(ع) میفرماید دو تا چشمی که خدا برای هر دلی قرار داده آن دو تا چشم هم باز میشود، آن وقت میبینی آنچه را که دیگران نمیبینند. نشستی در سرداب یک طلبۀ دهات ایران را میبینی اسمش عبدالنبی است و از نداری در حال مرگ است، میفرستی یک نفر را بیاید و به او یک پولی میدهی که مشکلش حل بشود.
سخنرانی حسینیه همدانی ها،رمضان98
منبع : پایگاه عرفان