امام (عليه السلام) در اين قسمت از دعا براى پيروان انبيا تا روز قيامت واقعيّتهاى زير را درخواست نموده است:
1- رغبت به حق.
2- ترس از عظمت حق.
3- زهد در دنيا.
4- استعداد براى جهان آخرت.
5- آسان شدن بلاى مرگ.
6- به سلامت بيرون آمدن از آزمايشهاى سخت.
7- نجات از جهنّم و قرار گرفتن در بهشت عنبر سرشت.
رغبت به حق، يا به تعبير روشنتر، شوق به يار و عشق به معشوق و حبّ به محبوب از آنِ كسانى است كه او را شناخته باشند. و هر چه شناخت و معرفت بيشتر باشد عشق آتشينتر، شعله شوق تيزتر و درجات محبّت بيشتر است.
عشق و رغبت انبيا و ائمّه و اوليا به آن جناب فوق تصوّر انس و جنّ است، چرا كه انبيا و ائمّه و اولياى الهى حضرت او را به او شناختند، و اين شناخت و معرفت باعث شد كه هستى آنان در عشق محبوبشان فنا شود.
سرمايه واقعى انسان همين عشق و رغبت به حق است. عشق پر و بال پرقوّتى است كه انسان مىتواند با آن به هدف اعلا و مقصد اسنى برسد و بلكه مىتوان گفت: انسان در اين عرصه هستى جز عشق چيزى ندارد.
به هيچ عنوان نمىتوان به انكار عشق برخاست، كه در دار هستى جز عشق وجود ندارد، اگر عشق نبود چيزى لباس هستى نمىپوشيد، آنچه تجلّى كرده از عشق است و به عشق است، عشق در او سارى است، بلكه تمامش عشق است.
امام على (عليه السلام) فرمود:
خدا را به خدا شناختم، و ما سواى او را به كمك نور او معرفت پيدا كردم.
در سخن ديگر است:
پروردگارم را به خودش شناختم.
و همان جامع فضايل و دارنده كمالات و آيينه اسما و صفات فرمود:
چيزى را نديدم جز اين كه خدا را قبل از او و با او و بعد از او ديدم.
انبيا وا ئمّه طاهرين و اولياى كامل و كتب آسمانى به خصوص قرآن مجيد راه شناخت او را كه پايه رغبت و عشق است به انسان نماياندهاند، و در اين زمينه نقطه عذرى براى كسى بر جا نگذاشتهاند.
راه شناخت او، توجه به اسما و صفات و عمق مفاهيم اسما و صفات اوست.
اين اسما و صفات در بيش از دو هزار آيه قرآن ودر دعاها به خصوص جوشن كبير و در معارف الهيّه و روايات وارده از ائمّه (عليهم السلام) آمده است. معرفت به اين صفات مولّد عشق آتشينى است كه انسان بر اثر حرارت آن حركتهاى عالى عبادى، پيدا مىكند و به رشد و كمال مىرسد و در جمال دلآراى محبوب فانى گشته، بقاء باللّه پيدا مىكند.
طىّ اين راه را براى تمام بندگانش ميسّر فرموده، و ابتداءً كسى را از پيمودن اين راه محروم نمىنمايد، مگر اين كه خود انسان بر اثر كثرت گناه خود را محروم و ممنوع نمايد.
عارف معارف، شيخ بهايى مىگويد:
«حق تعالى چون آدمى را آفريد قابليّت آنش داد كه او را بشناسد، پس از هر صفت بىپايان خود اندك اندك در وى تعبيه كرد، تا از اين اندك آن بسيار و بىنهايت را تواند فهم كردن، چنانچه از مشتى گندم انبارى را و از كوزه آبى جويى را، اندكى بينايى داد تا نموده شود كه همه بينايى چه چيز است، و همچنين شنوايى، و دانايى و قدرت الى ما لا نهايت، همچو عطّارى كه از انبارهاى بسيار اندك در طبلهها كند و به دكّان آورده همچنان حنا و عود و شكر و عبير و غير آن تا آن طبلهها انموذج انبارها باشد. از اين رو مىگويند:
و از دانش و علم جز اندكى به شما ندادهاند.
و مقصودْ علم تنها نيست، يعنى آن چنان كه از علم اندكى دادم از هر صفت اندك اندك دادم، تا از اين اندك آن بىنهايت معلوم شود
بيان تمام اوصاف و اسماى حق از عهده اين جزوه خارج است. براى نمونه به ذكر روايت بسيار مهمّى كه در كتب معتبره حديث آمده قناعت مىكنم، باشد كه از اين رهگذر معرفت به او بيش از پيش شود، و عشق و رغبت به جنابش رو به تزايد رود.
رَوى فى كتابِ التَّوحيدِ بِإسنادهِ عَن مولانا الصادقِ (عليه السلام)، عَن أبيه محمَّدِ بنِ علىٍّ، عن أبيهِ علىِّ بنِ الحسين، عن أبيهِ الحسينِ بنِ علىٍّ، عن أبيه علىِّ بن أبى طالبٍ (عليه السلام) قال:
رسول اكرم (صلى الله عليه و آله) فرمود: خداى متعال را نود و نه اسم است، هر كه آنها را احصا كند داخل بهشت شود. آنها عبارتند از: اللّه ...
صدوق بزرگوار در ذيل اين حديث با عظمت مىگويد:
«احصا به معناى احاطه به اين اسما و آگاهى از معانى ملكوتى و آسمانى آنهاست، معناى احصا شمردن آن با انگشت يا به تسبيح نيست.»
معلوم است كه شمردن تنها براى انسان اثرى ندارد، اين توجه به معانى آن است كه در مغز و قلب و روح اثر مىگذارد و به انسان نسبت به تمام شؤون زندگيش جهت مىدهد.
مثلًا توجه به عمق معناى رب كه نمايشگر مالكيّت حقيقى حق بر هستى، و مربّى بودن آن جناب نسبت به تمام موجودات است، انسانى را از بند طواغيت درونى و برونى آزاد كرده، و از افتادن در دام مكتبهاى ضدّ الهى حفظ مىكند.
فيض بزرگوار از سيّد فضل اللّه راوندى در«شرح شهاب» نقل مىكند كه: احصا به معناى تحمّل و انجام كار است به اندازه توان و قدرت، بنابراين معناى گفتار رسول الهى اين مىشود كه: هر كس به اندازه قدرتش در عقيده و اخلاق و عمل، معانى اين اسما را تحمّل كند و بر آن استقامت ورزد وارد بهشت مىشود.
«احصا يعنى آراستن نفس به معانى اين اسما به اندازه قدرت و طاقت، و اين واقعيّت همچون گفتار رسول حقّ است كه مىفرمود:
به اخلاق الهى آراسته شويد
و گرنه اگر كسى بدون توجه به معانى اين اسما و نقش بستن حقايقش در وجود خود يك ميليون بار هم بر زبان جارى كند مانند حيوانى است كه آوازش دهند و او از آن آواز معنايى درك نكند و غير صدا و صوت چيزى نشنود، چنانكه خداوند عزيز در قرآن مجيد مىفرمايد:
داستان [دعوت كننده] كافران [به ايمان]، مانند كسى است كه به حيوانى [براى رهاندنش از خطر] بانگ مىزند، ولى آن حيوان جز آوا و صدا [آنهم آوا و صدايى كه مفهومش را درك نمىكند] نمىشنود. [كافران، در حقيقت] كر و لال و كورند، به همين سبب [درباره حقايق] انديشه نمىكنند.
فيض بزرگوار در اين زمينه از كتاب«مقصد اسنى» نقل مىكند:
«كسى كه جز شنيدن اين الفاظ و فهم معناى لغوى آن و اقرار قلبى به اين كه اين اسما و معانى اختصاص به حضرت اللّه دارد بهرهاى نصيب او نيست، بايد بداند كه حظّ و بهرهاش بسيار ناچيز، و سرمايهاش در اين زمينه فوق العاده اندك است، درجه علمى و حالى او كم، و چيزى در اختيارش نيست كه به آن فخر و مباهات كند.
شنيدن الفاظ غير از سلامت قوه سامعه چيزى لازم ندارد، و اين مسألهاى است كه هر چهار پايى از آن نصيب دارد.
فهم معناى لغوى و اين كه اين مفهوم براى اين لفظ وضع شده، غير از دانستن زبان عرب برنامهاى نمىخواهد، و اين چيزى است كه اديب لغوى حتّى عرب بيابانى بى سواد و جاهل به حقايق داراست.
امّا اعتقاد به ثبوت اين معانى براى حق، بدون اين كه كشف و شهودى نسبت به اين حقايق در باطن انسان دست دهد، مايهاى جز دانستن معنا و تصديق آن لازم ندارد، كه عموم مردم عوام حتّى كودكان از سلوك در اين مرحله عاجز نيستند، چرا كه وقتى لغتى را با معنايش به توده عوام يا كودكان ارائه كنند هم مىفهمند و هم معنا را براى مصداق تصديق مىكنند.
متأسّفانه اكثر اهل علم بيش از اين درجه را دارا نيستند، و بايد گفت هر كس در اين زمينه در جا بزند و بالنسبه به اهل حال و آنان كه به قلّه كمال رسيدند نقص دارد و از سرمايهاى عظيم و مايهاى سنگين محروم است.
بهره اهل حال و آنان كه دل به محبوب دادهاند و قصدى جز حضرت او ندارند و از تقواى بسيار بالا برخوردارند و چون ماهى در دريا در علم و عمل و اخلاق و صفا و وفا و كرامت و عبادت و خدمت به خلق غرقند، بر سه مرتبه است:
1- معرفت اين معانى براساس مكاشفه و شهود، كه نتيجه صفاى باطن بر اثر علم و عبادت و تقواست. معرفتى كه با برهان محكم، برهانى كه خطا در آن راه ندارد نصيب آنان شده، در حدّى كه آن معانى همچون خورشيد وسط روز در جانشان تجلّى دارد، و آن را با صفات باطن نه با احساس ظاهر درك مىكنند، و با چشم قلب نه با چشم سر مىبينند، و چقدر فرق است بين اين گونه توجه به معانى اين اسما و توجهى كه از طريق تقليد از پدران و معلّمان براى انسان حاصل مىشود.
2- درك عظمت صفات جلال، به صورتى كه از توجّه به عظمت اسما و صفات، شوق و عشق عجيبى در دل آنان پديد مىآيد، شوقى كه محرّك آنان به متّصف شدن به آن صفات است تا از طريق آن به اوج قرب معنوى برسند و شبيه به ملائكه مقرّب حق گردند.
3- كسب اتّصاف به عمق معانى صفات و آراسته شدن به زيبايىهاى اسماى محبوب، تا جايى كه موصوف به عبد ربّانى و انسان الهى گردند، و رفيق و همراه و همراز ملأ اعلى شوند و بر بساط قرب دوست تا ابد جاى گيرند. اين منزل كه منزل سوم است محصول مرتبه دوم كه درك عظمت صفات و انبعاث شوق و عشق است مىباشد
هيچ كسى به خويشتن ره نبرد به سوى او
بلكه به پاى او رود هر كه رود به كوى او
پرتو مهر روى او تا نشود دليل جان
جان نكند عزيمت ديدن مهر روى او
دل كشش نمىكند هيچ مرا به سوى او
تا كششى نمىرود روى دلم به سوى او
تا كه نَبُد از او طلب طالب او كسى نشد
اين همه جستجوى ما هست ز جستجوى او
هست همه دل جهان در سر زلف او نهان
هر كه دلى طلب كند گو بطلب ز كوى او
بس كه نشست روبرو با دل خوپذير من
دل بگرفت جملگى عادت و خلق و خوى او
عبد براى رسيدن به مقام عبوديّت و به دست آوردن رشد و كمال و تأمين سعادت دنيا و آخرت و از همه مهمتر جلب رضا و خشنودى حق، راهى جز دريافت مفاهيم حقيقى اين اسما و محظوظ نمودن نفس و قلبش از اين واقعيتها ندارد.
نام وجود مقدّس حضرت اوست كه جامع تمام صفات كماليه است، و مالك و مربّى تمام موجودات هستى.
نام جناب اوست كه جز او، وجود حقيقى وجود ندارد و هر موجودى در وجودش فقير و گداى وجود اوست، و موجوديتش را از وجود او كه واجب الوجود است كسب مىكند.
اللّه اخصّ و اعظم اسماى اوست و نشان دهنده تمام صفات آن محبوب واقعى و آن معشوق حقيقى. حظّى كه بايد عبد از حقيقت اين اسم ببرد اين است كه قلب و همّت و ارادهاش را متوجه آن وجود حقيقى كند، و غير او را نبيند، و به ما سواى او التفات ننمايد، و جز به او اميد نبندد، و از غير او نترسد.
حقيقت و مفهوم اين اسم نشان دهنده اين است كه وجود حق و حقيقى فقط و فقط اوست، و ما سوا به تمام موجوديّتش در برابر وجود او هالك و فانى است و به اوست كه موجودات نمايش هستى و وجود دارد.
عبد بايد موجوديّت خود را در برابر حضرت او باطل و هالك بداند، و از زدن كوس وجود و اين كه هستم بپرهيزد، و مواظبت كند كه خيال غنا و استغنا وى را محاصره نكند، كه در صورت دچار شدن به اين خيال گرفتار روحيه استكبارى خواهد شد و به جاى عبدِ «اللّه» شدن سر از فرعونيّت و حالت طاغوتى در خواهد آورد.
اگر به وضع رسول اكرم (صلى الله عليه و آله) و حالات و روحيّات آن موجود بىنمونه دقّت كنيد، مىبينيد آن حضرت در طول شصت و سه سال عمرش براى يك لحظه در برابر جناب او خود را نديد، و كراراً مىفرمود:
بهترين و صادقترين و زيباترين شعرى كه شاعر سروده قول لُبَيْد است:
هان، كه همه چيز جز خدا باطل و غير حقيقى است.
گر خواهى اى محتشم كز جمع درويشان شوى
ترك خود كن تا تو نيز از زمره ايشان شوى
رو به دست عشق زنجير ادب بر پاى نِه
وانگه اين در زن كه اندر حلقه مردان شوى
گر وصال دوست خواهى دوست گردى عاقبت
هر چه اوّل همّتت باشد به آخر آن شوى
مردم بى عشق مارند و جهان ويرانهاى
دل به عشق آباد كن تا گنج اين ويران شوى
عشق سلطان است و بى عدلىّ او شهرى خراب
ملك اين سلطان شو ار خواهى كه آبادان شوى
عشق سلطانىّ و دنيا داشتن نان جستن است
اى گداى نان طلب مىكوش تا سلطان شوى
خويشتن را حبس كن در خانه ترك مراد
گر به تن رنجور باشى ور به دل نالان شوى
عاقبت چون يوسف اندر مُلك مصر و مصر مُلك
عزّتى يابى چو روزى چند در زندان شوى
گر ز خار هجر گريى سيف فرغانى چوابر
از نسيم وصل روزى همچو گل خندان شوى
وجود مقدّسش در ذات يگانه است، ابعاض و اجزا و اعضا ندارد، براى عدد و اختلاف در پيشگاه حضرتش راهى نيست، يكى است كه دو ندارد، واحدى است كه برايش نظير نيست، احدى است كه شبيه و مثل و كفو و مانند در برابرش وجود ندارد، كه هر چيزى را شبه و نظير و كفو باشد واحد حقيقى نيست او واحد و أحد است نه واحد و أحد عددى ازلًا و ابداً واحد و أحد، بىشبه و نظير و منهاى أحد و واحدِ عددى است.
شيئ قبل از او نيست و هر چه بعد از اوست مخلوق و مصنوع حضرت اوست و در برابر عظمت و جلال و ربوبيّتش شيئيّتى نيست،
أحد و واحد و هر لفظى كه چنين هيئتى دارد، همه و همه مشتقّ از وحدت است، كه آن وجود مقدّس را وحدت حقّه حقيقيّه است، و در دار وجود غير از او وجودى نيست و كلّ موجودات پرتو وجود او بلكه هالك و فانى در وجود او هستند:
همه آنان كه روى اين زمين هستند، فانى مىشوند.
هر چيزى مگر ذات او هلاك شدنى است، فرمانروايى [بر همه جهان هستى] ويژه اوست، و فقط به سوى او بازگردانده مىشويد.
عبد در صورتى كه بين امثال و اقرانش، در خصلتهاى پاك و عقايد حقّه و اعمال صالحه تك و منفرد افتد و در آدميّت و انسانيّت و مروّت و فتوّت و صفا و وفا و درستى و فضيلت بىنمونه شود و انگشت نما گردد و آشنايان و دوستان و اقوام در حقّش بگويند: الحق كه در خوبى نظير ندارد، از اسم احد و صفت واحد حظ برده و در اين مرحله به رنگ حضرت محبوب در آمده:
رنگ خدا را [كه اسلام است، انتخاب كنيد] و چه كسى رنگش نيكوتر از رنگ خداست؟
توحيد و حقيقت و ايمان و فضيلت و كرامت، رنگ خداست، و چه رنگى احسن از رنگ اوست.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) در دعاى شريف كميل همين حقيقت، يعنى منفرد افتادن در خوبىها را در بين مردم از خداوند مهربان مىخواهد:
و مرا از بهترين بندگانت در نصيب در نزد خود، و نزديكترين آنان به خود، مخصوصترين آنان در نزديكى به خود قرار ده.
يعنى وجود مبارك و مقدّس كه آقا و سرور است و تمام موجودات عرصه هستى در حوايج و نيازهاى خود آهنگ او مىكنند و به جانب وى براى رفع حوايج خود روى مىآورند، در حالى كه يقين دارند از پيشگاه با عظمتش دست خالى بر نمىگردند.
آرى، انسانى كه مردم در مهمّات دين و دنيا، و امروز و فردا، و حوايج مادّى و معنوى و نيازهاى ظاهرى و باطنى به او رو مىآورند و مىدانند كه وى در حدّ قدرت و طاقتش به نيازهاى آنان جواب مثبت مىدهد از اسم صمديّت حق بهره دارد و خداوند عزيز وى را از باب لطف و عنايتش بدين صفت عالى آراسته است.
از امام صادق (عليه السلام) است كه از رسول خدا (صلى الله عليه و آله) از محبوبترين مردم در نزد حق سؤال شد، حضرت فرمودند: سودمندترين مردم براى مردم.
بهترين مردم كسى است كه مردم از او بهرهمند شوند.
تانگردى با خلايق يار، بى عزّ و وقارى
چون الف بى اتّفاق نوع خود يك در شمارى
همنشين با زير دستان شو مقام خود بيفزا
كز سه صفر از يك ده و از ده صد واز صد هزارى
كن لباس خير خواهى در برت تا خير بينى
گر گداى ژنده پوشى ور امير تاجدارى
وجود مقدّس او اوّل بدون ابتدا و آخر منهاى انتهاست، يا نسبت به تمام موجودات اوّل وجود است، كه تمام موجودات، وجود خود و هستى خويش را از وى گدايى مىكنند. و باز نسبت به همه آخر است به اين معنا كه كلّ موجودات برگشت و رجوعشان به حضرت اوست.
و نسبت به منازل سلوك او اوّل است به اين معنا كه اوّل مايه اوّل منزل سالك عارف، معرفت و بصيرت نسبت به وجود مقدّس اوست و غير توحيد و توجه به آن محبوب هيچ چيز ديگر قادر به حركت دادن انسان به سوى واقعيتها و منازل سلوك نيست. و او آخر است به اين معنا كه رسيدن به وصال او و قرب حضرتش آخر درجهاى است كه عارف به آن مىرسد.
مقصد و مقصود نهايى و آخرين آرزوى عارف و عاشق و مرجع و مصيرِ مجذوبِ واله، حضرت اوست كه در همه شؤون و همه امور و همه حالات اوّل و آخر اوست.
غير دلدار وفادار كسى ديگر نيست
نيست اغيار و بجز يار كسى ديگر نيست
نيست در راسته بازار جهان غير يكى
خويش را اوست خريدار كسى ديگر نيست
ديده دل بگشا تا كه ببينى به عيان
كه بجز واحد قهّار كسى ديگر نيست
اهل عالم همه مستند ز صهباى فنا
غير آن ساقى هشيار كسى ديگر نيست
چشم بر هر چه گشوديم نديديم جز او
شد يقين آن كه در اين دار كسى ديگر نيست
صدايى بر حضرتش پنهان نيست، سرّ و نجوا، آشكار و پنهان را مىشنود، دقيقتر از سرّ و نجوا هم براو پوشيده و مخفى نمىباشد، صداى پاى مورچه سياه بر سنگ سخت، در شب تاريك برايش آشكار است، او شنونده حمد حامدان، دعاى نيازمندان، ناله عاشقان است، او با همه و در كنار همه است، او به فرموده خودش در قرآن از رگ گردن به انسان نزديكتر است، او شنواى صداى نيّت و اراده قلب موجودات زنده است.
آنى تو كه حال دل نالان دانى
احوال دل شكسته بالان دانى
گر خوانمت از سينه سوزان شنوى
ور دم نزنم زبان لالان دانى
انسان اگر صدا و نداى حق را از قرآن بشنود، اگر صداى دعوت انبيا و ائمّه را كه صداى دعوت به سوى رشد و كمال و آبادى دنيا و آخرت است شنوا باشد، اگر به حرف حق و صدا و نداى هدايت گوش فرا دهد، و از اين طريق در سلامت قلب و نفس و اخلاق و عمل بكوشد، از اسم سميع حظ برده و بهرهمند شده است.
شكر و سپاس نعمت گوش به اين است كه به سخن حق و قول صواب و گفتار آموزنده گوش دهى، چنانكه اولياى حق اينچنين بودند، و اميرالمؤمنين (عليه السلام) در خطبه متّقين در حق آنان فرموده است:
گوشهاى خود را وقف شنيدن علومى كردند كه براى آنان در جهت سعادت دنيا و آخرتشان سودمند است.
عبد بايد توجه داشته باشد كه حضرت محبوب سميع است، بنابراين لازم است در تمام مدّت عمر و در كلّيه آنات و لحظات از سخن لغو و حرف باطل و هر كلامى كه مولايش رضايت ندارد، بپرهيزد كه او سميع است و سرّ و نجواى عبد بر آن جناب معلوم و روشن.
اى آن كه با وجود تو ديگر وجود نيست
ذاتى به جز تو در خور حمد و سجود نيست
تحصيل حاصل است تمنّاى جود تو
بر ما هر آنچه از تو رسد غير جود نيست
تو در درون جانى و آنجا كه وصل توست
صحبت ز قرب و بُعد و نزول و صعود نيست
او تمام واقعيّتها و حقايق غيب و شهود را مىبيند، و ريز و درشتى از وى پنهان نيست، پنهان و آشكار براى او فرق نمىكند، خلوت و جلوت براى حضرتش يكسان است، خانه هستى با تمام موجودات مُلكى و ملكوتيش در محضر مقدّس او حاضر است.
عبد اگر از چشم خود براى ديدن آيات آفاقى و عجايب سما و ارض، براى راه يافتن به منطقه توحيد استفاده كند و از ديده قلب براى تماشاى ملكوت و آيات شرعيه حق بهره ببرد، از اسم بصير حظ برده و به رنگ اين حقيقت در آمده است.
عبد اگر به مفهوم بصير توجه كند، از ارتكاب هر گناهى در هر كجا كه باشد چشم مىپوشد، چرا كه گناه را در محضر مولاى بصير مىبيند، و عبد باحيا حاضر نمىشود در برابر ديد مولايش مرتكب كارى شود كه محصول آن كار غضب و خشم محبوب او و جدايى از رحمت و عنايت و لطف و مرحمت و كرم آقاى اوست، كه آقاى او به ظاهر و باطن عالم و به خلوت و جلوت هستى بصير و بيناست.
آن ذات مستجمع جميع صفات كمال، قدرت و غلبهاش بىنهايت در بىنهايت است، او قادر و قاهر بر كلّ شىء است.
قدرت به ايجاد و بر حفظ و بر هدايت موجودات و غلبه و قهر بر آنها در هر حيثيّت و شرايطى كه باشند وقف وجود مقدّس اوست.
به وجود مىآورد، سر پا مىكند، نظام مىدهد، منظّم مىنمايد، زمان عنايت مىفرمايد محصول فعلش جهان مىشود، آنگاه بر جهان و جهانيان از هر حيث غلبه دارد، سپس به هم مىزند، در هم مىريزد، خاموش مىنمايد و دوباره به صورت ديگر سر پا مىكند، نظام مىدهد، منظّم مىنمايد، تمام اوّلين و آخرين را حاضر مىكند محصول فعلش قيامت مىشود، قيامتى كه بر هر چيز آن غالب و قاهر است و احدى را از جنّ و انس و مَلَك از ظلّ حكومتش راه فرار نيست كه او قادر و غالب و قدير و قاهر است.
و به نيرويت كه با آن بر همه چيره گشتى.
چون بخواهد بيافريند مىآفريند و موجود را از موجود شدن راهِ امتناع نيست، و چون بخواهد بگيرد مىگيرد كه موجود را برابر قهر و غلبهاش جز محكوميّت و ذلّت چيزى نيست، او بر همه و همه چيز قادر و بر همه و همه چيز غالب است و احدى از موجودات در برابر قدرت و قهرش هيچ قدرت و قهرى ندارند.
عبد اگر قدرتش را در عبادت و خدمت به خلق به كار بگيرد و از نيروى خود جز در راه خير و سلامت استفاده نكند و بر شهوات و غرايز و اميال غلط و هواى نفس غالب باشد و خواستههاى شيطانى از هر كس و هر چه باشد مقهور قهرش گردد، از معنا و مفهوم دو اسم قدير و قاهر بهره برده و استفاده كرده است.
اوست آن وجود مقدسى كه رتبهاى فوق رتبه او نيست. او مسبّب اسباب، معلِّل علل و مكمِّل كاملين و فاعل هر قابل است.
علىّ و اعلاى مطلق اوست، صاحب قدرت و قهر و اقتدار است، علىّ و اعلا بر كلّ شىء است، بزرگتر و برتر از اين است كه او را شبه و نِدّ و كفو و مِثل باشد.
چون عبد در علم و عمل و اخلاق و معرفت و فضيلت از همجنسان خود برتر شد، از مفهوم اين دو حقيقت بهره جسته و از معناى اين دو اسم استفاده كرده است.
وجود مباركى است كه موجوديّتش از خود اوست، و واجب بالذّات است.
حادث نشده تا فانى شود كه فنا نتيجه حدوث است.
اين وصف را چون در ذهن اضافه به گذشته كنند موصوفش را قديم، چون اضافه به زمان آينده كنند، موصوفش را باقى نامند.
او باقى مطلق است به اين معنا كه وجودش ابدى است و براى حضرتش نهايت نيست، و قديم مطلق است به اين معنا كه اول ندارد. اين كه مىگوييم واجب الوجود، يعنى ازلى و ابدى.
عبد با تسليم شدن به حضرت او و آراسته شدن به واقعيّتهاى الهيّه، بقاى همراه با نعيم مقيم پيدا مىكند و به ابديت، پيوند مثبت مىخورد.
آن كو به در تو سر نهادست
پاى از دو جهان به در نهادست
در دام غم تو طاير وهم
با بال شكسته پر نهادست
سلطان كه به سكّه نقش نامش
بر چهره سيم و زر نهادست
تا باشدش آب روى حاصل
بر خاك در تو سر نهادست
عاشق چه كند چو اندرين ره
از بهر تو پاى در نهادست
او مُبدعِ بدايع و به وجود آورنده اشيا بدون نسخه بردارى از مثل و مانند است.
هر موجودى را ابداعاً به وجود مىآورد. در به وجود آوردن موجودى، مماثل لازم ندارد، در پديد آوردن اشيا نياز به ماكت ندارد، اراده مىكند و به وجود مىآورد و هر صورت و شكلى كه بخواهد بدون توجه به مثل، به موجود مىدهد.
او را قبل از خودش مثلى نيست، و هر چه بعد از اوست به قدرت حضرتش ايجاد شده، پس او بديع مطلق است و او را اين حقيقت ازلى و ابدى است.
اگر براى عبد در عبوديّت و ايمان و اخلاق مثلى معهود نباشد از اين صفت بهره گرفته و از اين حقيقت سود برده است، چنانكه براى نبوّت محمّد (صلى الله عليه و آله) به خاطر حقايقى كه در وجود خود او بود و براى ولايت اميرالمؤمنين (عليه السلام) به خاطر واقعيّتهايى كه در او تجلّى داشت در گذشته از زمان مثلى معهود نبود و در آينده هم نخواهد بود، كه نبوّت آن جناب و ولايت آن حضرت دو امر بديع از بدايع حضرت حقّ است.
او خالق خلايق، و بارى بَرايا، و مُكوِّن اكوان، و به وجود آورنده سماوات و ارضين و موجودات مُلكى و ملكوتى و غيبى و شهودى است.
اگر عبد با تصفيه خود و تخليه و تجليه و تحليه و آراسته شدن به حقايق معنويّه و اعمال صالحه به مقام قرب حضرت او برسد به اذن او مىتواند در امر خلق و در مسائل تكوينيّه دخالت كند، چنانكه در سوره آل عمران به اين معنا اشاره فرموده است.
و به رسالت و پيامبرى به سوى بنىاسرائيل مىفرستد كه [به آنان گويد:] من از سوى پروردگارتان براى شما نشانهاى [بر صدق رسالتم] آوردهام؛ من از گِل براى شما چيزى به شكل پرنده مىسازم و در آن مىدَمم كه به اراده و مشيّت خدا پرندهاى [زنده و قادر به پرواز] مىشود؛ و كور مادرزاد و مبتلاى به پيسى را بهبود مىبخشم؛ و مردگان را به اذن خدا زنده مىكنم؛ و شما را از آنچه مىخوريد و آنچه در خانههايتان ذخيره مىكنيد خبر مىدهم؛ مسلماً اگر مؤمن باشيد اين [معجزات] براى شما نشانهاى [بر صدق رسالت من] است.
وجود مقدّس او بخشندهتر، بزرگوارتر و بلندنظرتر از آن است كه كسى بتواند به حساب بياورد.
در اين زمينه تمام عقول عاجزند، و حسابگران جهان از به حساب كشيدن اين حقيقت ناتوانند.
كرم و كريمى و اكرميّت او را نهايت و حدّى نيست. او اكرم الأكرمين است. جهان هستى با تمام موجودات مُلكى و ملكوتيش در كنار سفره كرامت و بزرگوارى و بخشايشگرى او نشستهاند و هر كس به اندازه طاقتش از سفره مادّى و معنوى او بدون اين كه منعى به دنبالش باشد استفاده مىكند.
عبد كريم، عبد بخشايشگر، عبد بزرگوار و بلندنظر، بنده سفره دار، بنده چشم پوش، انسان آقا و باكرامت، و آن كه در جمع خصال ستوده و مايههاى بزرگوارى كوشيده است از كرم حق و اكرميّت حضرت رب نشانه گرفته و رنگ حضرت محبوب را به خود زده است.
به آيات آفاق و انفس كه از شواهد قدرت حضرت اوست و به آثار حكمت و بيّنات و حججش كه تمام ملائكه و جنّ و انس از آوردن مانند آنها چه كوچك و چه بزرگ، چه آسان و چه سخت، چه ظاهر و چه باطن عاجزند، براى همه ظاهر است.
وى را در آيينه آياتش مىتوان ديد، و او را از طريق دلايل عقلى مىتوان مشاهده كرد.
يار در اين انجمن، يوسف سيمين بدن
آينه خوان جهان او به همه روبروست
وجود مقدّس حضرت سيِّد الشهداء (عليه السلام) در دعاى بىنظير عرفه به پيشگاه حضرتش عرضه مىدارد:
آيا براى غير تو ظهورى هست كه براى تو نيست، تا آن غير وسيله ظهور تو باشد؟!! كى پنهان بودهاى، تا نيازمند به دليلى باشى كه بر تو دلالت كند و كى دور بودهاى، تا آثار واصل كننده به تو باشد؟
«بار پروردگارا! در آن هنگام كه حالت زودگذر روانيم را كنار مىگذارم و به خود آمده و با دقّت مىنگرم مىبينم روشنائى جمال و جلالت در جهان هستى آشكارتر از هر چيز است، و براى آن وجود خفا و پوشيدگى نيست كه تا چراغى سر راهم بگيرم و بارگاه ربوبى تو را جستجو نمايم؛ زيرا هر آن گاه كه حقيقتى را دليل راهم فرض مىكنم با كمى تأمّل درك مىكنم كه سازنده همين دليل و فروزنده همين چراغ راه تويى.
اگر به طور مستقيم و ناخودآگاه اعضاى مادّى كالبدم را مورد توجه قرار دهم، غير از مشتى گوشت و استخوان و رگ و پى و خون نخواهم ديد، ولى همين كه اعضاى بدن را با خودآگاهى درك برمىنهم در اين موقع مىبينم اول خود را درك نمودهام سپس اعضاى كالبدم را كه چراغ راه به سوى درك «من» مىباشند.
خدايا! چگونه مىتوان تصوّر نمود كه نقطهاى از نقاط جهان طبيعت بىاشراق فيض تو بتواند به وجود خود ادامه بدهد؟ مگر جهان طبيعت مىتواند از ذات خود حركتى و قانونى و سيستمى بسازد؟!
از بامدادان تا شبگير ظلمانى، ديدگانم بر اين صحنه بيكران طبيعت باز است، اشكال و الوان را مىبينم، كوچك و بزرگ و حركات و سكنات و زشت و زيباها را نظاره مىكنم، همه چيز را مىبينم و اين نظاره را با تمام جرأت بينايى مىنامم.
خداوندا، آيا در حقيقت ديدگان من باز است و مىبينم؟ اگر ديدگان من باز است چرا نظارت تو را از همين بود و نمودها كه بر ديدگانم مىتابد مشاهده نمىكنم؟
پس چرا آن گاه كه احاطه وجودى تو را بر تمام موجودات به ياد مىآورم پلكهاى چشمان درونى و برونيم روى هم مىافتند و شبپرهوار خورشيد فروزان را ناديده مىگيرم؟
اى روشنايى بخش ديدهها، دست عنايتى فرود آر و با مهر خداونديت نورى فرا راه اين چشمان خيره بيفشان تا نظارت تو را بر تمام اين كاينات و اشراق نور تو را بر ديدگانم درك كنم
كور است آن ديدهاى كه نظارت تو را بر خود درك نمىكند.
«باطن»، به اين معناست كه وجود مقدّسش پنهان از اوهام است، كه دست عقول جزئيه و اوهام و خيالات و افكار و انديشهها به ساحت مقدّس او نمىرسد. كنه ذات حضرتش بر احدى معلوم نيست، ديدگان دل نسبت به آن جناب در حيرت است و آن ذات يگانه را درك نمىكند. او باطن كلّ باطن و محتجب كلّ محتجب است، بالذاتْ باطن است و ظهور حضرتش به آيات و نشانههاى اوست. به افعال و آثار و عجايب و حكمتهايش او را مىبينند و ظهورش را با قدرت قلب و عقل حس مىكنند، ولى از علم و آگاهى و بصيرت به باطن ذاتش عاجزند.
عبد چون آثار اخلاقى و ايمانى و عملى را در ميان مردم از خود ظهور داد، و براى همنوعانش در تمام زمينههاى كرامت و فضيلت اسوه شد، و براى انجام مناجات و عبادات و استغفار به خلوت شب پناه برد، و به دور از ديده بينندگان به بساط دعا و توبه و حال و ندبه و گريه و نماز شب نشست از دو حقيقت اسم ظاهر و باطن نيرو گرفته و بهره برده است.
وجود مباركش فعّال و مدبّر است و بالذات حىّ است. موت و فنا به پيشگاه مقدّس او راه ندارد و هيچ نيازى به علل و عوامل حيات براى او نمىباشد.
جميع مدرَكات در سايه ادراك حضرت اوست و جميع موجودات در ظلّ فعل او هستند.
عبد چون به وسيله علوم و معارف، عقل خود را زنده كند و حيات علمى ببخشد، و قلب و باطن خويش را به حالات الهى و احساسات ملكوتى از مردگى نجات بخشد، و بر اثر ايمان و عمل صالح به حيات طيّبه برسد، از اسم حىّ و نور مفهوم آن بهرهور شده و ظاهر و باطنش منوَّر گشته است.
مردان خدا جز ز خدا دل ببريدند
در آينه جز طلعت معشوق نديدند
در راه طلب پاى ارادت بفشردند
تا شاهد مقصود در آغوش كشيدند
از سر بگذشتند و ز پيمان نگذشتند
وز جان ببريدند و ز جانان نبريدند
از دور فلك جز ستم و رنج نبردند
وز جام قضا جز غم و محنت نچشيدند
گه پردهنشينان حريم ملكوتى
گه چون مه و خورشيد در آفاق دميدند
سر در قدم يار نهادند و ز بازار
جز بار غم دوست متاعى نخريدند
او به ظاهر و باطن هستى آگاه است و افعال و فعل آن حضرت در كمال اتقان و محكمى است و فساد در عمل و فعل او به هيچ وجه راه ندارد.
عبدى كه اعمالش بر اساس معرفت و نيّت خالص باشد، و معلوم عقل و قلب او افضل علوم و اجلّ آن كه حضرت «اللّه» است مىباشد، و خداترسى او در آن حدّ است كه وى را به اجراى دستورهاى حكيم على الاطلاق وادار مىكند و از محرّمات و منهيّاتش باز مىدارد حكيم است و در حقيقت از نور حكمت حضرت مولا برخوردار مىباشد.
حضرتش عليم بنفسه است، عالم به سراير، مطّلع بر ضماير و علم و آگاهى جنابش محيط به كلّ شىء است.
مثقال ذرّهاى از وجود مقدّسش مخفى نيست، به تمام اشيا قبل از به وجود آمدنش و بعد از حدوثش آگاه است.
سرّ و آشكار، ظاهر و باطن، اوّل و آخر، انجام و عاقبت، دقيق و جليل، ريز و درشت، حاضر محضر اوست.
و كليدهاى غيب فقط نزد اوست، و كسى آنها را جز او نمىداند. و به آنچه در خشكى و درياست، آگاه است، و هيچ برگى نمىافتد مگر آن كه آن را مىداند، و هيچ دانهاى در تاريكىهاى زمين، و هيچ تر و خشكى نيست مگر آن كه در كتابى روشن [ثبت] است.
عبد چون به جنگ جهل رود، و به عرصه گاه دانش و معرفت راه يابد، و از مبدأ و معاد مطّلع گردد و انبيا و ائمّه و قرآن و حلال و حرام و طريق زندگى صحيح را بشناسد از رنگ عليمى حق رنگ گرفته و متخلّق به اخلاق حضرت محبوب شده است.
اوست آن وجود مهربانى كه معصيت عباد را مىبيند و مخالفت آنان را با انبيا و ائمّه و قرآن مشاهده مىكند، ولى بر آنان غضب نمىنمايد و در عقوبت بدكاران عجله نمىكند بلكه به آنان مهلت توبه و بازگشت مىدهد.
عبد بايد در برابر آزار و اذيّت و اشتباه زن و فرزند و اقوام و خويشان و برادران و خواهران مسلمان و ساير مردم داراى حلم و بردبارى و حوصله باشد و به آنان مهلت دهد تا به اشتباه خود پى برند و به عرصه گاه حيا و خجالت درآيند.
عبد چون نسبت به مردم حلم ورزيد و در برابر پيشامدها و ناگوارىها حوصله و بردبارى به خرج داد، آراسته به مفهوم اسم حليم شده و به مقام قرب دوست نزديك شده است.
او حافظ خانه هستى و ظاهر و باطن جهان و غيب و شهود و مُلك و ملكوت است.
حافظِ تعادل نيروهاى متضاد چون حرارت و برودت و ترى و خشكى در وجود موجودات زنده است. حافظ تمام اشيا و عناصر و حيوان و انسان از انواع بلاها و مصايب و علل مرگ و فناست. حافظ تداوم و بقاى موجودات بر صفحات كتاب هستى است.
حافظ دانههاى نباتى در زير خاك از فساد، و روئيدهها و گلها و درختان و ميوهها و حيوانات برّى و بحرى و جوّى از انواع خطرهاست.
حافظ سماوات و ارض و ميلياردها ستاره در فضاى بيكران و حافظ هواى زمين و آب درياها و تمام موجودات ريز و درشت و ذرّهبينى و غير ذرّهبينى است، و قدرت حفظ جناب او محيط بر نهان و آشكار عالم و تمام موجودات خانه خلقت و آفرينش است.
عبد اگر ظاهر و باطن و افعال و اخلاق و عقايد خود را از هجوم خطرات با كمك و عنايت حضرت او حفظ كند، متحقّق به اين حقيقت شده و قابليّت سعادت دنيا و آخرت را پيدا كرده است.
تكيه دارم بر تو و از مكر دشمن ايمنم
دامنت از دست نگذارم خدايا تا منم
بندهاى ناچيز امّا چون خداى من تويى
حيف باشد پيش گردون سر فرود آوردنم
خلق كردى روزيم دادى عزيزم داشتى
شكر يك از صدهزاران نعمتت را چون كنم
بى نيازم كن به لطف خويشتن از اين و آن
تا خيال منّت دونان نلرزاند تنم
حق به معناى مُحق، ثابت، يقين، قطع، عدل، موجود ثابت، مصدر، سلطنت، حزم، تدبير، واقع شدن حتمى، واقع بودن قطعى و مقابل باطل آمده است.
آرى، حضرت او بر تمام ظاهر و باطن هستى ذى حق است، وجودش ثابت و قطعى و يقينى است.
عدل محض است، مصدر هستى است، سلطان آفرينش است، حزم و تدبيرش بر تمام خلقت حاكم است و وجودش واجب بالذّات مىباشد.
ممتنع بالذّات مطلقاً باطل است، واجب بالذّات مطلقاً حق است، و ممكن بالذّات كه واجب بغير است مثل تمام موجودات از جهتى حق و از جهتى باطل است.
از حيث ذات كه وجودى براى او نيست باطل، و از جهت استفاده وجود از واجب الوجودْ حق است.
او ازلًا و ابداً حق مىباشد و غيرش بالذّات باطل و با تكيهاش به آن جناب حق است.
هر حقيقتى منشأش اوست و احقّ حقايق جناب حق است.
عبد بايد ذات خود را هالك و باطل ببيند و غير وجود مقدّس حضرت ربّ العزّه را حق نبيند.
چون خود را از جهت ذات باطل ديد و هر چه را در خويش مشاهده كرد از آن جناب دانست، به راه خير و كمال افتاده ودست از دامن رحمت محبوب نخواهد كشيد.
آنان كه به خوديّت و منيّت گرفتارند در حقيقت دچار مايه تمام امراضند و براى آنان از خطرات و وساوس و حيلههاى شيطانى و هواى نفس و غرور و تكبّر مصونيّتى نيست.
اين اسم مبارك به اين معناست كه حضرت او كفايت كننده هستى و به خصوص بندگان خود از همه چيز است.
عبد چون به اين حقيقت واقف شود از قيد تمام بتهاى جاندار و بى جان آزاد گردد و به حريّت واقعى رسد، چرا كه غير حضرت او كفايت كننده نيست.
معناى ديگرش اين است كه آن جناب احصا كننده كلّ شىء است و حساب همه مخلوقات به دست باكفايت اوست.
معناى ديگرش اين است كه در قيامت به حساب تمام اعمال بندگان مىرسد و به تمام آنها جزا مىدهد.
عبد با توجّه به اين معانى، در تمام امور به او تكيه مىكند و حساب وجود و رزق و روزى و امور خود را از او مىداند و به اعمال و اخلاق و عقايد خود كه در فرداى قيامت به حساب خواهد آمد توجه مىكند كه درست و صحيح انجام گيرد و از خطرات شياطين ظاهرى و باطنى محفوظ و مصون ماند.
عبد با نظر به اين اسم بايد توجه و همّت و ارادهاش را فقط و فقط متوجه حضرت رب كند و غير او را اراده ننمايد، حتّى همّت و توجّهش را از بهشت و جهنّم برگيرد و يكپارچه غرق در حضرت او شود و فانى آن ذاتِ باقى گردد.
وجود مباركش ستوده صفات، ستوده اسما و ستوده افعال است، كه حميد به معناى محمود آمده است.
حامِد ذات خود است ازلًا و ابداً و عبادش او را بر نعمت و غير نعمت ستايش مىكنند.
عبد حميد آن عبدى است كه عقايد و اخلاق و اعمالش كلّا قابل ستايش باشد، چنين عبدى محمّد (صلى الله عليه و آله) و ساير انبيا و ائمّه و اوليا و عباد صالح حقّند.
اين حقيقت صفت كسى است كه اشيا را آن طور كه شايسته است مىشناسد و نوازش كننده و ارائه دهنده نيكى و برّ و احسان است. آن وجود مقدّس كه ازلًا و ابداً چنين است حضرت ربّ العزّه است و بر عبد است كه اين امور را از جناب او درس گرفته و نسبت به خلق خداوند، اعمال نمايد تا به اخلاق جناب حق آراسته شده باشد.
اين نام مقدّس در قرآن مجيد و دعاها و روايات، بسيار زياد آمده است و محقّقان از عرفا آن را اسم اعظم دانسته و كليد حلّ هر مشكلى قلمداد كردهاند.
البتّه حقيقت و مصداق اين كلمه كه جان هستى و مالك الملك خلقت و تكيه گاه آفرينش است اسم اعظم مىباشد نه حرف «را» و «با».
ربّ در لغت به معناى مالك و مربّى است. وجود مقدّس حضرت محبوبْ مالك تمام هستى و مربّى جميع موجودات آفرينش است.
عبد اگر توجّه به اين دو معنى كند از قيد بندگى ارباب باطل رها شده و سر به هيچ مكتبى جز مكتب اسلام كه مربّى و معلّم آن خداست فرود نمىآورد.
مالك ذاتى و حقيقى عرصه هستى و مربّى واقعى تمام موجودات ظاهرى و باطنى «اللّه» است، بنابراين معنا ندارد انسان در برابر غير او به عبادت و بندگى برخيزد و از مدرسهاى جز مكتب او درس بگيرد.
انسان وقتى از هوا و هوا پرستان ببرد و از تعاليم غلط و باطل شياطين بگريزد به فرموده قرآن مجيد در سوره آل عمران «ربّانى» مىشود و از فيوضات الهيّه بهرهمند شده به حقيقت جهان و روح هستى متّصل مىگردد.
دانى كه چيست دولت؟ ديدار يار ديدن
در كوى او گدائى بر خسروى گزيدن
از جان طمع بريدن آسان بود وليكن
از دوستان جانى مشكل توان بريدن
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ
وانجا به نيكنامى پيراهنى دريدن
گه چون نسيم با گل راز نهفته گفتن
گه سرّ عشقبازى از بلبلان شنيدن
بوسيدن لب يار اوّل زدست مگذار
كآخر ملول گردى از دست و لب گزيدن
فرصت شمار صحبت كز اين دو راهه منزل
چون بگذريم ديگر نتوان به هم رسيدن
اين دو نام مبارك و پرمعنا مشتقّ از رحمت است و معنايش رحمت واسعه بر بندگان است از جهت رزق و انعام برايشان.
رحمت، افاضه خير به محتاجان و عنايت به آنان است و اين صفت از جانب حضرت رب نسبت به بندگان، تامّ و عامّ و كامل است.
تماميّت آن به اين است كه: آن جناب از باب عنايت به عباد، قضاى حاجات آنان را اراده فرموده و نمىخواهد گدائى از پيشگاهش دست خالى برگردد.
عام بودن آن به اين است كه: رحمتش شامل مستحق و غير مستحق و امور دنيايى و آخرتى و ضرورت و غير ضرورت مىشود.
كمالش به اين است كه: رحمتش از باب ترحّمى نيست كه وضع محتاج و نيازمند، آن را در وجودش برانگيخته باشد، كه تغيير و تحوّل در او نيست؛ و نيز از باب دفع الم و غرض شخصى از وجود مقدّسش نمىباشد، بلكه رحمت از باب آقايى و كرامت خود او به بندگان مىرسد.
در روايات اهل بيت (عليهم السلام) آمده:
به حقيقت كه رحمانيّتش شامل تمام عالم، و رحيميّتش فقط متوجه مردم مؤمن است.
آراستگى عبد به مفهوم رحمانيّت در اين است كه به بندگان غافل از حق و جاهل به قيامت و مسائل الهى ترحّم كند، آنان را با وعظ و نصيحت آنهم از طريق لطف و مهربانى نه جبر و زور، از راه غفلت به راه حضرت حق آورد.
به عاصيان به چشم رحمت بنگرد، معصيت ديگران را همانند مصيبت بر خودش بداند، به اين معنا كه همچون زحمتى كه براى علاج خود مىكشد براى رهايى آنان از معصيت و سخط خدا روا بدارد.
و آراستگيش به رحيميّت در اين است كه: نيازِ نيازمند را برآورده كند، به همسايگان فقير و محتاج برسد، با مال و آبرو و قدرت و توان و شفاعت و وساطت، دردِ دردمندان را دوا كند و اگر عاجز از همه اين امور باشد با دعاى در پيشگاه حق، به يارى آنان برخيزد.
در جهان لطف خداوند بود يار كسى
كه گشايد ز عنايت گره از كار كسى
خواهى ار پرده اسرار تو را كس ندرد
پرده زنهار مكن پاره ز اسرار كسى
تا ستمگر نزند لطمه به بازار تو را
اى ستم پيشه مزن لطمه به بازار كسى
نكشد هيچ كسش بار غم و محنت و رنج
آن كه در محنت و سختى نكشد بار كسى
طاعتى نيست پسنديدهتر از خدمت خلق
دل بدست آر و مزن دست به آزار كسى
ذارى به معناى خالق است.
در «توحيد» شيخ صدوق است:
آراستگى عبد به حقيقت اين اسم به اين است كه: حقيقتاً خود را مخلوق و بنده خالق بداند و در مقام عبوديّت و بندگى نسبت به خالق خود به هيچ عنوان فرو گذارى نكند، كه تنها و تنها حضرت او مستحقّ عبادت است و بس، كه خالق هستى را بر عهده مخلوقْ حقّ ولايت، حقّ اطاعت، حقّ ربوبيّت، حقّ مالكيّت و حقّ عبوديّت است.
رزق و روزى را او آفريده و او آن را به موجودات زنده مىرساند، و آن وجود مقدّس است كه وسايل بهرهگيرى از روزى را براى صاحبان حيات آماده مىكند.
رزقى كه حضرت حق براى بندگان آماده كرده است دو رزق است:
رزق ظاهرى و مادّى براى ابدان، و رزق باطنى و روحى براى قلوب.
رزق مادّى، سبزيجات و ميوهجات و حبوبات و گوشت حيوانات حلال گوشت است.رزق معنوى و باطنى، علوم و اسرار است كه در قرآن مجيد و سخنان انبيا و ائمّه منعكس است و آن را با رزق مادّى هيچ نسبت نيست؛ زيرا حيات ابد و نامحدود به رزق باطنى است و حيات محدود و معلوم به رزق مادّى مىباشد.
متولّى و بانى هر دو رزق خداست، چيزى كه هست براى هر كس كه قابليّت دارد بسط مىدهد و براى آن كه قابليّت نشان ندهد بسط نمىدهد.
عبد بايد مظهر اسم رزّاق باشد، به اين معنا كه خود را در رساندن رزق حق به عباد و بندگان واسطه نمايد و اين واسطه بودن را در هر دو نوع رزق رعايت كرده و غنيمت بداند.
در حديث آمده:
دستهاى بندگان، خزائن خداى بخشنده است.
و كسى را نمىرسد كه درِ خزاين حق را به روى نيازمندان و محتاجان ببندد. بايد دست را خزينه روزى مادّى و زبان را خزينه روزى معنوى قرار داد.
حضرت او حفيظ عليم است، از چيزى در جهان هستى چه در نهان و چه در آشكار غفلت ندارد، ملاحظه او ملاحظه ازلى و ابدى است.
عبد بايد به اين معنى توجه داشته باشد كه مولايش در هر حال و در هر لحظه مراقب ظاهر و باطن اوست.
و خود فراتر از آنها مراقب من بودى.
عبد بايد متوجه باشد كه نفس و شيطان دو دشمن خطرناك او هستند و منتظر فرصت كه وى را به چاه غفلت و مخالفت با حضرت دوست در اندازند. توجه به مراقبت حضرت حق، انسان را از شرّ اين دو دشمن در امان مىبرد. وقتى انسان رقيب بودن مولا را دائماً در لحاظ داشته باشد، از پيروى نفس و شيطان سر باز مىزند و با آن دو به عشق حضرت محبوب مخالفت مىكند و تمام منافذ و مجارى آنان را به سوى خويش با توجه به رقيب بودن حق سدّ مىكند و از اين كه به وسيله اين دو دشمن دچار معصيت و آلودگى شود مىگريزد.
آخوند ملّا حسينقلى همدانى مىفرمايد:
«آنچه اين ضعيف از عقل و نقل استفاده نمودهام اين است كه اهمّ اشيا از براى طالب قرب، جدّ و سعى تمام در ترك معصيت است. تا اين خدمت را انجام ندهى نه ذكرت، نه فكرت به حال قلبت فايده نخواهد داشت، چرا كه پيشكش و خدمت كردنِ كسى كه با سلطان در عصيان و انكار است بى فايده خواهد بود.
پس اى عزيز! چون اين كريم رحيم، زبان تو را مخزن كوه نور، يعنى ذكر اسم شريف قرار داده، بى حيائى است مخزن سلطان را آلوده به نجاست و قاذورات غيبت و دروغ و فحش و اذيّت و غيرها من المعاصى نمودن، مخزن سلطان بايد محلّش پر عطر و گلاب باشد نه نجس مملوّ از قاذورات. و بى شك چون دقّت در مراقبت نكردهاى نمىدانى كه از جوارح سبعه يعنى گوش و زبان و چشم و دست و پا و بطن و فرج چه معصيتها مىكنى و چه آتشها روشن مىنمايى و چه فسادها در دين خودت بر پا مىكنى و چه زخمهاى منكره به سيف و سنان زبانت به قلبت مىزنى؛ اگر نكشته باشى بسيار خوب است
به معناى شدّت رحمت است، كه توضيح مفصّل آن در رحمن و رحيم گذشت.
به معناى عالم است و همچنين به معناى مُبصر (بيننده)، كه شرح آن در عليم و بصير رقم زده شد.
به اين معناست كه وجود مقدّسش و ذات بىمانندش از عيب، و صفاتش از نقص، و افعالش از شر، سالم است.
سلامت در تمام امور و در همه جهات و براى همه كس از جانب او صادر مىشود او را عيب و نقص و زوال و انتقال و فنا و موت نيست و آثارى كه براى مخلوق است براى حضرت او نمىباشد.
معناى سلامت در لغت، صواب و سداد است. عبد اگر در تمام امور ظاهر و باطن، در طريق صواب و سداد باشد و از غشّ و حقد و حسد و ريا و نفاق و شرك و بد دلى و جبن و حيله و مكر و خدعه و غلّ و ساير اوصاف ناپسند سالم باشد، در حدّ قدرت و توان خودش مشابهت با محبوب پيدا كرده است و در قيامت جايگاهش چنانكه در قرآن مجيد آمده دارالسّلام است:
براى آنان نزد پروردگارشان خانه سلامت و امن است.
وجود مقدّسش مصدر امن و امان در ظاهر و باطن آفرينش است. اوست كه تمام طرق منتهى به امن و امان را به روى موجودات عالم باز كرده و اسباب و علل به چنگ آوردن امنيّت را در اختيار موجودات زنده قرار داده است.
امن و امان در دنيا از آفات و امراض و مهالك، و امن و امان در آخرت از عذاب و نقمات جز از طريق آن حضرت ميسّر نيست.
چنانكه در قرآن مجيد به كرّات اشاره فرموده: علّت امنيّت انسان از عذاب و نقمت آخرت، ايمان به حق و عمل صالح است؛ ايمان و عمل صالحى كه در دنيا هم براى خانوادهها و اجتماع ايجاد امن و امان مىكند.
امام صادق (عليه السلام) مىفرمايد:
مؤمن كسى است كه مردم وى را در اموال و جانشان امين بدانند و از جانب وى احساس امنيّت كنند.
آرى، نصيب عبد از مفهوم اين حقيقت بايد آن چنان باشد كه تمام مؤمنان و مسلمانان و مردم از وى در امان باشند و بلكه در هر خطر و خوفى براى نجات از بلا و ضرر به وى تكيه كنند و در دفع مهالك نفسى و دينى و دنيائى از همّت و اراده و كمك او بهره جويند.
امام صادق (عليه السلام) مىفرمايد:
خالق دو جهان را مؤمن مىنامند چون مطيع را از عذابش امان مىدهد. و عبد را مؤمن مىنامند چون بر خدا امان مىبندد و خداوندش به خاطر ايمان و عمل صالح او جواز امان از عذاب قيامت مىدهد.
وجود مقدّسش با علم و استيلا و حفظش قائم بر اعمال و ارزاق و آجال عباد است.
وجودى كه بر كُنه تمام امور مُشرِف است و تمام ظاهر و باطن در استيلاى اوست و همه بر قدرت حفظ آن جناب تكيه دارند، او را مهيمن مىخوانند.
عبدى كه بر اسرار و پنهانىهاى دلش توجه دارد و بر احوال و اوصافش مستولى است و به طور دائم قيام به امور انسانيّت و مقتضاى وضع دنيا و آخرتش دارد، بالنسبه به موجوديّت خويش مهيمن است و از اين وصف و اسمى كه در رابطه با مولايش مىباشد بهرهور است.
او غالب غير مغلوب است، نسبت به چيزى عجز ندارد، قاهر بر كلّ شىء است.
وجودى است كه مانند ندارد، تمام موجودات با همه وجودشان محتاج اويند و وصول به كُنه ذاتش مشكل و يا محال است.
مؤمن بايد اينچنين باشد، به اين معنا كه در خصوصيّات ايمانى و عملى نظيرش كمتر يافت شود، درگاه لطفش درگاه عرض حاجات نيازمندان باشد و در برابر دشمنان ظاهرى و باطنى شكستى برايش متصوّر نگردد، كه قرآن مجيد مىفرمايد:
در حالى كه عزت و اقتدار براى خدا و پيامبر او و مؤمنان است.
وجود مباركى كه مشيّت و ارادهاش بر سبيل اجبار در ظاهر و باطن هستى نفوذ دارد و مشيّت احدى از موجودات راه به اراده و خواست او ندارد.
قاهرى است كه فوق قهرش چيزى نيست، عظمت و بزرگى و تجبّر و جبروتيّت، فقط و فقط برازنده اوست و بس. احدى از قبضه قدرتش خارج نيست، و چيزى از ميدان جبروتش بيرون نمىباشد، موجودات عرصه هستى بخواهند يا نخواهند تكويناً فرمانبر او هستند.
در ميان عباد و بندگان هستند كسانى كه از دايره تبعيّت از ديگران فراتر رفته و به درجه عالى متبوعيّت رسيدهاند، به نحوى كه ديگران به طور قهر و جبر به هيئت و صورت آنان در مىآيند، چنانكه خواجه انبيا (عليهم السلام) فرمود:
اگر موسى (عليه السلام) زنده بود، چارهاى جز پيروى از من در همه امور نداشت.
خيال روى تو در همه طريق همره ماست
نسيم موى تو پيوند جان آگه ماست
به رغم مدّعيانى كه منع عشق كنند
جمال چهره تو حجّت موجّه ماست
ببين كه سيب زنخدان تو چه مىگويد
هزار يوسف مصرى فتاده در چَه ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پريشان و دست كوته ماست
وجود مقدّسى كه عظمت و بزرگى شأن اوست و كلّ موجودات در پيشگاه بزرگيش باطل و هيچند.
او در مقابل ذات يگانهاش همه چيز را حقير و كوچك مىبيند، كبريائى و عظمت را جز براى خود نمىداند. نظرش به عباد و موجودات نظر مالك به مملوك، سلطان به رعيّت، زنده به مرده، بزرگ به كوچك است، و اين گونه نظر وقف حريم كبريايى اوست و كسى را نسزد كه به چيزى چون او نظر بيندازد.
كسى كه همه چيز را در باطن و اعتقادش نسبت به حضرت او حقير و كوچك شمارد و حتّى به دنيا و آخرت نظر استقلالى نداشته باشد و از جز او نظر بپوشد از حقيقت اين اسم نصيب و حظ برده است.
آقا و بزرگى كه اطاعتش بر همگان واجب است، چنانكه از اطاعت و بندگيش سرپيچى كنند به راه هلاكت افتاده و به سعادت دنيا و آخرت خود لطمه زدهاند.
در زمينه معناى سيّد روايتى به مضمون زير در كتاب «توحيد» صدوق آمده است:
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود:
على سيّد و آقاى عرب است. عايشه گفت: آيا شما سيّد عرب نيستى؟ فرمود: من سيّد فرزندان آدمم. عرضه داشت: معناى سيّد چيست كه در حقّ على استعمال كردى؟ فرمود: كسى كه اطاعتش واجب است چنانكه اطاعت از من واجب است.
هر كس از ايمان بالايى برخوردار شود و در اداى واجبات الهيّه بكوشد و از تمام محرّمات بپرهيزد و به اخلاق حسنه آراسته گردد، به مقام سيادت به آن معنائى كه رسول عزير اسلام فرمود، رسيده است.
وجود مقدّسى كه از آنچه لايق او نيست پاك و منزّه است و از آنچه جاهلان در حقّش مىگويند برتر و بالاتر است، كه وصفش در فهم نگنجد و كُنه ذاتش به دست عقل نيفتد.
باطن و ظاهر تمام موجودات گوياى منزّه بودن وى از هر عيب و نقص است و حقيقت اشيا و عناصر نشان دهنده پاكى آن وجود مبارك.
آنچه در آسمان ها و آنچه در زمين است، خدا را [به پاك بودن از هر عيب و نقصى] مىستايند، خدايى كه فرمانرواى هستى و بىنهايت پاكيزه و تواناى شكستناپذير و حكيم است.
آن نه رويست كه من وصف جمالش دانم
اين حديث از دگرى پرس كه من حيرانم
همه بينند نه اين صنع كه من مىبينم
همه خوانند نه اين نقش كه من مىدانم
آن عجب نيست كه سرگشته بود طالب دوست
عجب اين است كه من واصل و سرگردانم
گفته بودى كه بود در همه عالمسعدى
من به خود هيچ نِيَم هر چه تو گويى آنم
آنچه را خداوند سبّوح در حالات قلب و امور نفس و مسائل اخلاقى و عملى و خانوادگى و اجتماعى عيب دانسته و به وسيله وحى و انبيا و ائمّه (عليهم السلام) اعلام كرده است، عبد بايد از آن دورى جسته و براساس خواسته حضرت محبوب به حقايق و پاكىها آراسته شود، تا از مقام سبوّحيّت آن جناب بوئى به مشام جان او برسد و باغ وجود انسان از گلها و لالههاى معنوى و واقعيّتهاى ملكوتى پر شود.
وقت است كه يار ما به بستان آيد
سلطان جمال او به ميدان آيد
پيدا و نهان در دل و در جان آيد
كفر همه كافران به ايمان آيد
او به غيب و نهان و ظاهر و آشكارِ هستى شاهد است و حركت و عملى در باطن و ظاهر موجودات از او پوشيده نيست.
بىترديد خدا بر همه چيز گواه است.
﴿وَاللّهُ شَهيدٌ عَلى ما تَعْمَلُونَ﴾
در حالى كه خدا بر آنچه انجام مىدهيد، گواه است.
عبد چون به حقيقت اين اسم واقف شود و جانش به نور مفهوم اين صفت منوّر گردد، با كمال مواظبت و مراقبت زندگى خواهد كرد و تمام حركات و سكنات و آنات و لحظاتش را كه در مرأى و منظر حضرت محبوب است به مواظبت خواهد كشيد، مبادا كه شيطان و هواى نفس به او حمله كند و وى را از نظر رحمت حضرت حق دور ساخته، به سعادت دنيا و آخرتش لطمه بزند.
امام صادق (عليه السلام) مىفرمايد:
دانستم كه خداوند بزرگ گواه و شاهد من و آگاه بر ظاهر و باطن انسان است، در برخورد به خلاف خواستهاش از او شرم كردم و بر عرصه گاه حيا نشستم.
در وعده و در گفتارش صادق است و آنچه را از ثواب و اجر و مزد در برابر عبادت و طاعت به بندگانش وعده داده است، بدون اين كه كم بگذارد وفا مىكند.
عبد بايد در تمام حركاتش صداقت و درستى و راستى را از مولايش درس بگيرد، و مصداق حقيقى صدق گردد، تا حظّ و نصيب و بهره و سودش از پيشگاه حضرت محبوب به جايى رسد كه خير دنيا و آخرت وى را تأمين نمايد.
اى كسانى كه ايمان آوردهايد! از خدا پروا كنيد و با صادقان باشيد [صادقانى كه كاملترينشان پيامبران و اهل بيت رسول بزرگوار اسلام هستند.]
﴿قالَ اللّهُ هذا يَوْمُ يَنفَعُ الصّادِقينَ صِدْقُهُمْ﴾
خدا فرمود: اين روزى است كه راستان را راستى و صدقشان سود دهد.
او پديده آورنده هر مصنوع و خالق هر مخلوق و مبدع جميع بدايع عرصه هستى است.
آفريدههايش نشان دهنده اين معنايند كه او را در هيچ امرى شبه و مانند نيست و فعلى از افعال خلق به فعل او نمىماند.
صنعت او آسمانها و زمين، ظلمت و نور، حجر و شجر، انسان و حيوان، برّ و بحر، گوشت و استخوان، پوست و خون، عصب و عروق، اعضا و جوارح، باطن و ظاهر، غيب و شهود و ذرّه بينى و غير ذرّه بينى است، كه شرح هر يك در جاى خود، كتاب يا كتابهاست.
اصولًا تمام كتابهايى كه در كتابخانههاى بزرگ و كوچك جهان است، شرح صنعت و صنعتهاى اوست.
اوّل دفتر به نام ايزد دانا
صانع و پروردگار، حىّ توانا
اكبر و اعظم خداى عالم و آدم
صورت خوب آفريد و سيرت زيبا
از درِ بخشندگىّ و بنده نوازى
مرغ هوا را نصيب ماهى دريا
قسمت خود مىخورند مُنعِم و درويش
روزى خود مىبرند پشّه و عنقا
حاجت مورى به علم غيب بداند
در بن چاهى به زير صخره صَمّا
عبد در رابطه با اين اسم بايد صانع بهترين عبادت و بندگى و خُلق و خوى و رفتار و كردار براساس نقشهاى حضرت حق باشد.
عبد بايد قدرت صنع خود را در ساختن رشد و كمال خود و آنچه براى بندگان حضرت محبوب مفيد است به كار برد. خنداندن شيطان هنر نيست، هنر تجلّى دادن انواع منافع ظاهرى و باطنى از ساختمان وجود خويش است.
وجود مقدّس او از اشباه، انداد، اضداد، امثال، حدود، زوال، انتقال، طول، عرض، قطر، سنگينى، سبكى، رقّت، غلظت، دخول، خروج، اتّصال، جدائى، بو، مزه، رنگ، لمس، زبرى، نرمى، گرما، سرما، حركت، سكون، اجتماع، افتراق، تمكّن در مكان و ... پاك و منزّه است، چرا كه جميع اين امور مخلوق و حادث و از اوصاف ممكنات و مخلوقات و از نشانههاى عجز و ناتوانى است. اينها امورى است كه نشان دهنده وجود صانع و محدث حادث است.
آرى، اگر عبد بخواهد از اين صفت در حدّ خودش بهرهمند گردد، راهش پاك شدن از تمام ناپاكىهاى درون و برون است.
او نسبت به همه چيز و همه كس عادل است و اصولًا فعل او عدل است، ظلم و جور از او نيست و هرگز از او صادر نمىشود.
در تمام عرصه گاه هستى، هر چيزى را به جاى خودش قرار داده، و به هر موجودى مطابق ظرف و شأنش عطا و عنايت فرموده است.
تماشاى حقيقت عدل، منوط به تماشاى ظاهر و باطن تمام آفرينش است و اين از عهده انسان خارج است، مگر اين كه ملكوت سماوات و ارض به اراده خود آن حضرت به انسان ارائه شود تا مشاهده كند كه به حقيقت در تمام هستى هر چيزى به جاى اصلى خود قرار دارد.
آنچه ما از عدل مىبينيم نمونهاى جزئى از حكومت عدل مطلق در پهناى خلقت و هستى است. شرح مسأله عدل به اين آسانى ميسّر نيست، توفيقى عظيم از جانب او لازم دارد و علمى محيط به آسمانها و زمين و موجوداتى كه در اين دو ميدان در كار زندگى هستند.
عبد اگر بخواهد اتّصال به مفهوم عدل پيدا كند بر او لازم است دو قوه غضب و شهوت و توابع آن دو را در سيطره حكومت عقل و دين قرار دهد؛ آنجا كه عقل و جنودش خادم شهوت و غضب است ظلم محض است.
البتّه مقهوريّت غضب و شهوت در دست عقل و دين، عدل فى الجمله است و تفصيل آن به اين است كه در تمام سكنات و حركاتْ قواعد شرع مطهّر رعايت شود.
عدالت در حالات به اين است كه: حالات براساس قواعد الهى نظام گيرد.
عدالت در اعضا و جوارح به اين است كه: هر يك در آنجا كه شرع فرموده به كار رود.
عدالت در خانه و اجتماع و اقوام و مردم به اين است كه: به حقّ هيچ يك تجاوز نشود و بلكه حقّ به خطر افتاده افراد را از خطر برهاند.
عدالت ايمانى هم به اين است كه: بر تدبير و حكمت و فعل جناب حق اعتراض نشود و كار حضرت او را عين مصلحت به حساب آورد، چه اين كه موافق طبعش باشد يا مخالف.
نظام حضرت محبوب را نظام احسن و نظام متقن دانسته و كار او را در منتهاى عدالت و لطف ببيند و با تمام وجود از حضرت حق بخواهد:
الهى حق را آن چنانكه هست به ما بنمايان و متابعت از آن را روزيمان گردان، و باطل را آن چنانكه هست به ما نشان بده و اجتناب از آن را توفيقمان ده.
آرى، صفحه هستى آيينهاى است كه اگر انسان با چشم سر و ديده قلب در آن بنگرد به حقّ حق جز عدل و عدالت چيزى در آن نبيند.
وجود مقدّسش از باب لطف و عنايت و آقايى، محو كننده سيّئات از پرونده تائبان و غرق شدگان در ايمان و عمل صالح است. آيات فراوانى در قرآن مجيد براين حقيقت نشاط آور دلالت دارد.
عبد بايد نسبت به آزار و اشتباه برادران و خواهران مسلمانش و حتّى در مواردى نسبت به ساير مردم، مظهر اين اسم باشد؛ به اين معنا كه از ديگران چشم بپوشد و سيّئات آنان را نسبت به خود ناديده بگيرد و چون محبوبش در مقابل ستم ديگران اقدام به احسان و خوبى كند.
اسمى است مشتقّ از مغفرت به معناى پرده پوشى، آن جناب بر گناهان عباد پرده پوشى كند و به آبروى كسى در بين مردم لطمه نزند.
غفور نشان دهنده مبالغه در پردهپوشى است، آنهم پرده پوشى در نهايت درجهاش.
عبد هم بايد مفهوم اين حقيقت را از مولايش ارث داشته باشد، به اين معنا كه از بازگو كردن گناه و عيب مردم خوددارى كند و از پردهدرى بپرهيزد، تا خدايش پرده او ندرد و عيبش در برابر ديدگان مردم نمايان نسازد.
آن جناب از تمام موجودات هستى بى نياز است، چرا كه ذات مقدّسش مستجمع جميع صفات كمال مىباشد. آن زمان كه از هستى و موجوداتش خبرى نبود چيزى كم نداشت و اين زمان كه هستى با تمام موجوداتش در تجلّى است چيزى به او اضافه نشده، او بوده و هست و خواهد بود، بدون اين كه به چيزى نياز داشته باشد.
وجود مبارك او در ذات و صفات ذات از غير بىنياز است و از تعلّق به اغيار منزّه و پاك؛ از كمكگيرى از آلات و ادوات و كلّ اشيا مستغنى است. اين موجودات هستند كه به حضرتش محتاجند و براى جبرانِ فقر خود به پيشگاه لطفش نيازمند.
عبد بايد بداند كه هيچ موجودى در كارگردانى حيات او جز ذات حق استقلال ندارد. عبد بايد بر غير حق تكيه نكند و نسبت به كلّ موجودات كوس غنا بزند و با زبان حال بگويد: تمام نياز من متوجه ذات غنىّ اوست و مرا جز به لطف و رحمت و كرم او چشمداشتى نيست و شما اى موجودات هستى عواملى هستيد كه به اجازه محبوبم در طريق حيات من و همه عناصر آفرينش در كاريد، نياز من و احتياج من بالاستقلال به شما نيست بلكه من با تمام هويّت و وجودم گداى حضرت اويم.
مرحبا اى پيك مشتاقان بده پيغام دوست
تا كنم جان از سر رغبت فداى نام دوست
واله و شيداست دائم همچو بلبل در قفس
طوطى طبعم ز عشق شكّر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام، من
بر اميد دانهاى افتادهام در دام دوست
سر ز مستى برنگيرد تا به صبح روز حشر
هر كه چون من در ازل يك جرعه خورد از جام دوست
حضرتش فريادرس تمام فرياد خواهان و دادرس تمام دردمندان و نجات بخش تمام اميدواران و دستگير همه گرفتاران و شفابخش كلّ بيماران و آزاد كننده همه اسيران و دلگرم كننده نا اميدان است.
عبد در برخورد با ياد شدگان بالا، بايد به همان صورت و سيرت باشد، كه رجوع نيازمند و دردمند و بيچاره و حاجت دار به انسان، عين عنايت و لطف حضرت حق به آدمى است و به داد شكستگان رسيدن از اخلاق خداوندى است.
او آفريننده هر شىء و ابتدا كننده صنعت تمام اشياى هستى بدون سابقه وجود و نوآور است.
عبد بايد در اعتقادات و يقينش، حضرت او را اينچنين بداند و براى چيزى از موجودات هستى هر چند همراه با قدرت باشد استقلالى فرض نكند، كه خالق و صانع و مُبدِع و مُبدِء و فاطر فقط و فقط حضرت اوست.
وجود مبارك او در ربوبيّت و خالقيّت و ذات و صفات يگانه است و كسى با حضرتش در اسما و صفت و ذات معيّت ندارد.
قلب عبد بايد با مفهوم اين اسم يكى باشد و در تمام امورش يكتابين، يكتاخواه و يكتاگو گردد تا از فيوضات الهيّه و عنايات ربّانيّه بهرهمند گردد.
اوست آن وجود مقدّسى كه به عنايتش هر گرهى را باز مىكند و به هدايتش هر مشكلى را به نقطه حلّش مىرساند.
اوست كه حكومت را از دست دشمنانش خارج و به دست با كفايت صالحان قرار مىدهد.
به راستى ما براى تو پيروزى آشكارى فراهم آورديم.
اوست كه از قلوب عاشقان و دل عارفان و والهان بر اثر رياضت و عبادت و تقوايشان هر حجابى را بر مىدارد و ابواب ملكوت رفعت و جمال كبريائيش را به روى آنان باز مىنمايد.
چون خدا رحمتى براى مردم بگشايد، بازدارندهاى براى آن نيست، و چون بازدارد، بعد از او فرستندهاى برايش وجود ندارد، و او تواناى شكستناپذير و حكيم است.
آرى، وجود مبارك و عزيزى كه تمام كليدهاى غيب و رزق و مُلك و ملكوت به دست اوست سزاوار است كه فتّاح خوانده شود.
عبدى كه مظهر اين اسم است، با زبان و آبرويش و قدرت و مالش و با دانش و علمش، باز كننده راه مشكلات دنيايى و آخرتى به روى مردم است، و چه نيكو بود كه تمام عباد و بندگان براى مظهر شدن نسبت به اين حقيقت عالى مىكوشيدند تا مشكلى در هيچ برنامهاى براى كسى باقى نمىماند.
اوست آن خدائى كه هر چيزى را آفريد و آن را براى طى كردن راه رشد و كمال شكافت.
دانه و هسته را در زير خاك شكافت و از آن درخت و گياه بيرون آورد، رَحِم را شكافت و از آن موجود زنده خارج نمود، زمين را شكافت و از آن آنچه براى نظام حيات لازم بود بيرون آورد، دريا را شكافت و به دنبال آن موسى و قومش را از شرّ فرعونيان خلاص كرد و ...
عبد بايد از اين مفهوم حظّ و نصيب بگيرد، به اين معنا كه هر سدّى را كه در برابر عقل و قلب و نفس خود دارد بشكافد و هر سدّى كه در برابر امور معنوى و مادّى مردم است با قدرت درايت و كفايت و علم و بصيرتش از ميان بردارد.
او بدون اوّل و آخر داشتن قديم است، دائم بوده و دائم خواهد بود. چيزى بر حضرتش پيشى نگرفته، بر تمام هستى مقدّم است، كه هر چيزى در عرصهگاه خلقت به اراده و خواسته و عنايت او حادث شده. اگر بر غير او وصف قديم استعمال گردد از باب مجاز است، كه حقيقت ذاتى هر وصف مثبتْ وقف حريم وجود مقدّس اوست.
وجود مقدّس حضرتش در ذات و صفت از هر چيزى بىنياز است و كلّ موجودات به درگاه خدائيش نيازمند.
هيچ چيز در هيچ برنامهاى نمىتواند از او بىنياز باشد. ذات و صفات و وجود و بقاى هر شىء به جناب او نيازمند است. وجود كلّ شىء از اوست يا از چيزى كه از اوست. ما سواى او مملوك آن حضرت است چه در ذات و چه در صفات، تنها و تنها اوست كه از هر كس و از هر چيز بىنياز است.
عبد ازلًا و ابداً فقير و محتاج اوست و در صورتى از مفهوم اين حقيقت مىتواند بهره داشته باشد كه قلب و نفس و غضب و شهوت و زبان و چشم و دست و پا و تمام وجودش را با كمك عقل و نبوّت و امامتْ مملوك خود كند و از تمام خطرات شيطانى و هوايى آزاد، زندگى نمايد.
زمانى كه مالك اين واقعيّتها شد و از سيطره تملك آنان در آمد و آن همه وى را اطاعت كردند و او سر از اطاعت آنان باز زد، در حدّ خودش به درجه مَلِكى رسيده، و چون در حدّى از مردم بىنياز شد و مردم بدو نيازمند گشتند به مرحله اعلا از اين حقيقت دست يافته است.
انبيا كه در هدايت و رشد و كمال و به دست آوردن حيات اخرويّه از غير حضرت او بىنياز بودند و تمام مردم محتاج آنان، در عالىترين درجه اين واقعيّت قرار داشتند و در صف بعد از آنان عالمان ربّانى هستند كه عباد به هدايت آنان محتاج و آنان از ارشاد شدن به وسيله مردم بىنيازند.
حضرت ربّ العزّه از هر وصفى كه حسّ و خيال و وهم و باطن و انديشه تصوّر كند پاك و منزّه است. اگر در توضيح قدّوس بگوييم منزّه از عيب و نقص است سخنى دور از ادب نسبت به آن جناب گفتهايم. منظور از منزّه بودن حضرتش از هر وصف، اوصاف كماليّهاى است كه اكثر عباد براساس فهم و درك خود به او نسبت مىدهند، كه به حقيقت، از اوصاف كمالى كه بندگان با عقل محدود خود نسبت به آن جناب فرض مىكنند پاك و منزّه است.
عبد بايد براى متّصف شدنش به اين وصف، علم و ارادتش را به طور كامل پاك و منزّه كند و ظاهر و باطن خود را از آلودگىها دور نمايد.
علمش را از خيالات و اوهام و آنچه بهايم در فهم آنها با انسان مشترك است منزّه نمايد، محور دانش و بينش خود را امور شريفه كلّيّه الهيّه و معلومات متعلّق به حقايق ازليّه و ابديّه قرار دهد، اراده و نيّتش را از آنچه برگشت به شهوات و مَطعم و مَلبس و مناظر عادى و امور جزئيّه و لذايذ حيوانى و مادّى صرف مىنمايد پاك كند، ارادهاى جز حضرت محبوب برايش نماند، غير شوق و عشق به لقاى دوست هوسى نداشته باشد، تمام ابتهاج و فرح و لذّتش خلاصه در رسيدنِ به قرب حق گردد و حتّى بهشت عنبر سرشت را از اين كه هدف نهايى و مقصد آخرش باشد از نيّتش دور نمايد، كه در ذات قلب و حقيقت دل و عمق باطن جز حضرت محبوب چيزى نماند.
او بدون كمكگيرى و استعانت از چيزى داراى قدرت است و قدرت حضرتش قدرت تامّه و قدرت بىنهايت در بىنهايت است.
عبد را بايد از اين مفهوم آن چنان نصيب باشد كه در عبادت، تحصيل علم، به دست آوردن فضايل و كمالات و خدمت به عباد حضرت حق در كمال قوّت و قدرت ديده شود.
حضرتش اجابت كننده دعا و درخواست بندگان است، چنانكه در قرآن مجيد آمده:
يقيناً من نزديكم، دعاى دعا كننده را زمانى كه مرا بخواند اجابت مىكنم.
بين او و مخلوقاتش حجاب راه و مسافت و مفارقت وجود ندارد، او ناظر به همه چيز و عالم به كلّ شىء و همراه كلّ شىء است، قريب به موجودات است بدون مماسيّت، و جداى از آنهاست بدون راه و مسافت، تقرّب به حضرتش نه از جهت مكان و مسافت و طريق است، كه عبد اگر بخواهد از اين معنا حظّ و نصيب و قسمت داشته باشد بايد از جهت طاعت و حُسن عبادت و اخلاق حسنه به او تقرّب جويد.
آن جناب وجود مبارك و مقدّسى است كه تمام موجودات هستى قائم به وجود او هستند، براى اشيا وجود و دوام وجودى جز به او متصوّر نيست، كه قوام حضرت او به ذات خود و قوام كلّ شىء به جناب اوست.
عبد در تمام امورش به هر اندازه از غير حق بىنياز شود، از مفهوم اين صفت بهره گرفته و مظهر اين حقيقت شده است.
براى لغت قابض معانى متعددى است:
1- مالكيّت، چنانكه در قرآن مجيد آمده است:
در حالى كه زمين در روز قيامت يكسره در قبضه قدرت اوست.
2- فنا كردن شىء، چنانكه درباره ميّت مىگويند: خداوندش قبض روح كرد، و در قرآن مجيد آمده:
آن گاه خورشيد را براى [شناختن] آن سايه، راهنما [ى انسانها] قرار داديم.* سپس آن را [با بلند شدن آفتاب] اندك اندك به سوى خود باز مىگيريم.
3- انداختن حجاب بر قلبى كه لياقت گيرندگى فيوضات الهيّه و معارف ملكوتيّه را از دست داده، تا جايى كه آن قلب به قلب ضيِّق حَرِج و قلب قاسيه و قلب مريض وصف شود.
بسط دهنده ارواح در اجساد، بسط دهنده رزق مادّى به عباد، بسط دهنده روزى معنوى در قلوب و بسط دهنده معارف ملكوتيّه و آلاء و نعم معنويّه در دل عارفان و مشتاقان و والهان است.
و خداست كه [روزى را] تنگ مىگيرد و وسعت مىدهد؛ و [همه شما براى دريافت پاداش] به سوى او بازگردانده مىشويد.
مفصّل دو مسأله بسط و قبض، در معارف الهيّه و به خصوص در عرفان و فلسفه مطرح است كه مشتاقان و علاقمندان مىتوانند براى يافتن عمق اين دو حقيقت به كتب مربوطه مراجعه نمايند.
عبد اگر از پرداخت وقت و نيرو و حالات و حقايق وجودى خويش، به راهزنان راه حق امساك كرد و سفره قلب و جان و سرّ و باطن و روح و نفس خود را براى گرفتن معارف حَقّه باز كرد و در امور دنيايى و آخرتى براى بندگان حضرت محبوب ايجاد گشايش نمود، از اسم قابض و باسط حظّ و نصيب برده است.
به بندگان نكنى لطف چون تو از يارى
چگونه لطف خداوند را طمع دارى
به بنده لطف كن و لطف حق طلب ورنه
مجوى حاصل اگر دانهاى نمىكارى
طمع مدار كه غيرى تو را شود غمخوار
اگر نكردهاى از غير خويش غمخوارى
بجز خضوع و خشوع و شكستگى نخرند
به خويش غرّه مشو از درست كردارى
ندادهاند تو را قدرت و زبردستى
كه زيردست دل آزرده را بيازارى
او به نحو كامل و تامّ و جامع برآورنده نياز محتاجان و قضا كننده حاجتِ حاجتمندان است.
عبد بايد در اين زمينه به طور كامل متخلّق به اخلاق حق باشد، كه هر كس آراسته به چنين واقعيّتى گردد تمام سعادت دنيا و آخرت را نصيب خود نموده است.
ذات مقدّسش شريف است، افعالش جميل و زيباست، عطا و نوالش جزيل و بزرگ است. شرف ذات وقتى به حُسن عمل مقارن شود «مجد» است.
عبد مىتواند از ذات محبوب كسب شرف و از حسن عمل معبود درس بگيرد و شرف نفس را با حسن عمل مقارن كند تا مظهر صفت مجيد گردد.
حضرت او يارى كننده مؤمنان و سرپرست آنان در همه امور است.
خدا سرپرست و يار كسانى است كه ايمان آوردهاند؛ آنان را از تاريكىها [ى جهل، شرك، فسق وفجور] به سوى نورِ [ايمان، اخلاق حسنه و تقوا] بيرون مىبرد.
اوست كه متولّى نصرت مؤمنان بر كافران، و متولّى ثواب و كرامت عاشقان و عارفان، و ولىّ طفل صغير و شيخ كبير، و متولّى اصلاح ظاهر و باطن تمام موجودات هستى است.
عبد بايد نسبت به نفس و قلب خود براى يافتن خير دنيا و آخرت، ولايت تربيتى پيدا كند و سرپرستى صحيح اهل بيت خود و بندگان حق را جهت آشنايى آنان با حضرت محبوب و وظايف و مسئوليّتشان براى خدا به عهده بگيرد تا از نور ولايت بىنهايت در بىنهايت حضرت ربّ بهرهمند شود و خود و موجوديّت و هويّتش در ولايت دوست فانى گردد.
وجود مقدّسى كه به موجودات و به خصوص به بندگان، بسيار احسان مىكند و در اين دنيا به خاطر چيزى كسى را از عطايش منع نمىنمايد. از او بخواهند يا نخواهند نعمتش را عطا مىكند، و احسان و عطايش بغير حساب است.
عبد بايد به دنبال محبوب و مولايش به احسان بسيار به بندگان حق، به خصوص ضعيفان و فقيران و نيازمندان و محتاجان برخيزد و از اين طريق اخلاق حضرت حق را از طريق حركات صحيح خود به كار گيرد.
آن وجود مقدّس به قدرت و علمش و به اراده و رحمتش، به ظاهر و باطن هستى و جسم و جان موجودات و به حقيقت و ذات همه اشيا و عناصر احاطه دارد و چيزى از حيطه نظر و عنايت و قدرت و لطف او خارج نيست.
عبد بايد در يك مرحله به تمام مضرّات و خطرات و فحشا و منكراتى كه سعادت دارين او را تهديد مىكند معرفت و احاطه داشته باشد تا خود را مصون و محفوظ بدارد، و در مرحله ديگر به واقعيّتها و حقايق و فضايل و درستىها و معارف و فيوضات ربّانيّه احاطه به دست آورد تا وجودش را به زيبايىهاى معنوى بيارايد و به حق و حقيقت آراسته گردد، و از وجود خود منبعى گران و ظرفى پر ارزش به وجود آورد.
آن وجود مباركى كه حكمت و آثار قدرتش را در عرصه گاه هستى مىنماياند و از اين طريق راه رسيدن به نقطه معرفت را در اختيار بندگانش مىگذارد.
وحى را به توسط صد و بيست و چهار هزار پيغمبر و به وسيله كتب آسمانى بيان مىكند و حقايق را جهت رشد بندگانش آشكار مىسازد.
عبد بايد ظهور دهنده حقايق و واقعيّتها و برنامههاى مثبت و علم و معرفت از وجود خود باشد تا از اين رهگذر مظهر اسلام مبين گردد و از محبوب و معشوقش نصيب وافر برد.
او آفريننده انواع اطعمه و رساننده به اجسام و ابدان است. او طعامدهنده به قلوب و نفوس است، معرفت را براى قلب و حسنات را براى نفس قرار داده است.
در مرحله ديگر گفتهاند: معناى مُقيت استيلا و قدرت داشتن بر اشيا است كه بازگشت اين معنى به همان صفت علم و قدرت است، چنانكه در قرآن مجيد آمده است:
و خدا همواره نگهبان بر هر چيزى است.
عبد اين قدرت را دارد كه براى گرسنگان مادّى و معنوى سفره نان و علم و دانش بگسترد و براى هواى نفس و غرايز و اميال غلط خود چيره و مسلّط شود تا درونش از نور اسم مقيت منوّر گردد.
وجود مقدّسش در ارحام و ظلمات ثلاث به هر صورتى كه بخواهد بر نطفه موجود زنده نقش مىزند و وجود هر كسى را شكل و قيافه مىدهد.
او مصوِّر تمام تصاوير و نقّاش همه نقشهاست، ولى خود او به صورت و اعضا و به حدود و ابعاض وصف نمىشود، او به آيات و آثارش شناخته مىشود و به قدرت و عظمت و جلال و كبريايى توصيف مىگردد.
عبد بايد تمام حركاتش و اعمال و افعالش نقش مثبت و تصوير صحيحى بر جريده عالم باشد و از افعال ضدّ عقل و شرع و اخلاق بهيمى و سَبُعى و شيطانى، به شدّت بپرهيزد.
وجود عزيزى كه چون انسان در بارگاه قدرت و مقامش قرار گيرد چشم پوشى كند، چون وعده دهد به وعده خود به طور حتم وفا نمايد، چون عطا فرمايد بخشش را به منتهى درجه اميد و آرزوى خواهنده برساند و براى او باكى نباشد كه چه اندازه عطا كند و به كه عطا نمايد.
از اين كه نياز و حاجت به در خانه غير برند خشنود نباشد، حقّ آن را كه به او پناه برد و نياز و التجا به پيشگاهش ببرد ضايع ننمايد.
او تمام اين حقايق و واقعيّتها و برنامهها را به اختيار و اراده انجام دهد نه به تكلّف و جبر، كه جبرى در آن حريم مقدّس نيست، و تكلّفى در آن پيشگاه مبارك راه ندارد.
عبد به اندازه امكان و قدرت خودش بدون شك مىتواند تجلّى گاه كرم آن كريم شود و بدانگونه كه حضرت حق با عبادش معامله مىكند با خلق خدا معامله كند.
وجود بى نيازى كه كبريايى، يعنى كمال ذات وقف حريم مقدّس اوست و كمالش از باب لطف و عنايت و رحمت و محبّت سرايت به غير دارد.
كمال عبد در عقل و ورع و علم است و سريان آن حقايق به غير خود.
كبير به معناى عالم با تقوا و مرشد و معلّم مردم است كه صلاحيّت دارد تمام خلق خدا از انوار فضايل و معارف و علوم وى اقتباس كنند، به همين جهت حضرت عيسى (عليه السلام) فرمود:
كسى كه بياموزد و عمل كند و تعليم دهد، در ملكوت آسمان از او به عنوان بزرگ و عظيم ياد مىشود.
آن آقا و بزرگوارى كه هر كس به او توكّل كند او را كفايت نمايد و نيازى براى رجوع به غير برايش نگذارد.
بر عبد است كه هر نيازمند خواهندهاى را به اندازه قدرت و وسعش كفايت كند، تا از نور اسم الكافى دلش منوّر گردد.
او به هر كس كه به مشكل دچار شده و روى حاجت به درگاهش برد گشايش دهد. او برطرف كننده سوء و بدى از عبد، و اجابت كننده دعوت مضطر و گرفتار است.
او دوست دارد عبد و بندهاش نيز اينچنين باشد، از رحمت آوردن بر ديگران و اجابت دعوت مضطر و برطرف كردن همّ و غمّ مهموم و مغموم روى نگرداند.
او در ذات و در صفات تنها و فرد است، و احدى از موجودات عرصه گاه هستى به حضرتش در هيچ واقعيّتى شباهت ندارد.
عبد بايد از نظر علم و معرفت و تقوا و بصيرت و كمال و فضيلت و عبادت و خدمت به خلق در ميان اقران و امثالش بىنمونه گردد و تنها متفرّد شود.
آن آشكار و ظاهرى كه ظهور هر چيزى به حضرت اوست، او ظهور محض است، اظهر از حضرت او نيست، منزّه از هر نقص و عيبى است و پاك و برى از هر ظلمتى است. آرى، آن وجود مباركى كه كلّ اشيا را از تاريكى عدم به ظهور وجود آورد سزاوار اين است كه نور خوانده شود.
او نور سماوات و ارض و نور قلب و دل عاشقان و روشنايى جان عارفان و خالق نور و نازل كننده نور و منوّر نور است.
او چنانكه در آيات قرآنش آمده، انبيا و كتب آسمانى را جهت اخراج عباد از ظلمت و سفر دادن به منطقه نور فرستاده است، و چه نيكوست كه عبد با توسّل به وحى و نبوّت انبيا و آيات قرآن مجيد به نور ايمان و عمل صالح و اخلاق حسنه منوّر شود و به نورانى شدن ديگران كمك نمايد.
وجود مقدّسش به تمام موجودات بدون غرض و عوض و توقّع ثنا و حمد و منهاى شهرت و تخلّص از مذمّت و به غير طلب كمال، كثير الإعطا است.
او را در عطايش هيچ منظور و مقصودى براى خود نيست، بلكه ذات مباركش نسبت به تمام هستى، بخشنده فيض و عنايت كننده لطف و رحمت است، او از اين طريق مىخواهد نيازِ نيازمندان را برطرف و ناقصان جهان را به كمال برساند.
عبدى كه موجوديت خود را بدون توقّع بهشت و ترس از عذاب در راه خدا مىدهد و حتّى در زمينه گذشتن از جان در جبهه حق عليه باطل جز رضاى محبوب را در نظر ندارد جواد و وهّاب است و در اين برنامه از مولايش رنگ گرفته است.
آن ذات مباركى كه تمام موجودات جهان هستى را براى رسيدن به نقطهاى كه بايد برسند به خوبى يارى مىدهد و به هنگام حوادث و گرفتارىها در كمال لطف و محبّت به انسان نصرت مىرساند و درهاى فتح و پيروزى را به روى يارانش مىگشايد.
انسان نسبت به ديگران بايد از چنين صفتى برخوردار باشد، به كمك محتاجان و يارى ناتوانان و نصرت مظلومان با تمام وجود برخيزد و در اين زمينه از هيچ كوششى دريغ و مضايقه نكند كه يارى دادن به مظلوم از پرارزشترين اعمال و از پرثوابترين عبادات است. على (عليه السلام) در خطاب به حسنين (عليه السلام) مىفرمايد:
دشمن ظالم و ياور مظلوم باشيد.
وجود مقدّسش به تمام ظاهر و باطن هستى سعه علم و قدرت و احسان و رحمت و لطف و كرامت دارد، كه براى درياى علم و قدرت و ساير اوصاف جمالش ساحلى نيست و نهايتى نمىباشد، هر سعه و عظمتى منتهى به اوست و در برابر واسعيّت آن جناب چيزى نيست.
عبد اگر در علم و عبادت و فهم و فكر و اخلاقش بر اساس معارف الهيّه وسعت دهد و از تنگى حقد و حسد و كبر و نفاق و ساير رذايل بپرهيزد و متخلّق به اخلاق حضرت ربّ العزّه شده و به وصف واسع متّصف گشته است.
او بايد آن چنان شود كه هواى نفس و شيطان و فساد و مفاسد بر او غلبه ننمايد، كه غلبه رذايل او را به خفقان روحى و قلبى دچار كرده به عرصه فنا و نابودى و شقاوت و هلاكت مىرساند.
اوست آن پروردگار عزيزى كه براى جميع مخلوقات خير و خوبى مىخواهد.
اوست آن خالق مهربانى كه در ابتدا نعمت عنايت مىكند و موجودات هستى را در احسان و لطف خود غرق مىنمايد.
وَدود از عباد كسى است كه آنچه براى خود مىخواهد براى ديگران هم بخواهد، و مرتبه بالاتر اين كه نسبت به عباد حق به ايثار برخيزد و كمال اين ايثار در اين است كه خشم و كينه نسبت به طرف، وى را از احسان و محبّت درباره او بازندارد.
چنانكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله) به هنگامى كه پيشانى و دندانش در جنگ احد شكسته بود دست به دعا برداشت و براى دشمنانش از حضرت رب طلب هدايت كرد:
خداوندا! قوم مرا هدايت نما، كه ايشان نمىدانند.
بد كردارى دشمن و جنايتهاى آنان و آن همه رنج و مشقّتى كه براى حضرت فراهم آوردند، مانع خيرخواهى آن حضرت در حقّ آنان نشد، كه قلب و روح مطهّرش اوسع اشيا در پهنه گاه هستى بود و مهر و محبّتش نسبت به مردم، درياى بىساحل و بحر بيكران مىنمود.
ياد ياران كه كنند از دل و جان يارى هم
پا ز سر كرده روند از پى غمخوارى هم
غم زدايند ز دلهاى هم از خوشخويى
بهره گيرند ز دانش به مددكارى هم
كم كنند از خود و افزونى ياران طلبند
رنج راحت شمرند از پى دلدارى هم
رنج بر جان خود از بهر تن آسايى يار
حامل بار گران بهر سبكبارى هم
همه چون غنچه به تنهايى و باهم چون گل
تنگدل از خود و خندان به هوادارى هم
خواب غفلت نگذارند كه غالب گردد
همه هم را بصرند و همه بيدارى هم
راحت جان و طبيبان دل يكدگرند
يار تيمار هم و صحّت و بيمارى هم
او هدايت كننده تمام موجودات آفرينش است. آسمانها، ستارهها، سحابىها، كهكشانها به عنايت او در مسير لازم هدايت مىشوند. طفل به هدايت او پستان مادر مىگيرد. جوجه به هدايت او پس از بيرون آمدن از تخم دانه برمىچيند. زنبور به هدايت او آن خانه عجيب را در كندو بنا مىكند. مورچه و موريانه به هدايت او لانههاى عظيم در دل زمين مىسازند و گياه به هدايت او از زير خاك سر برمىآورد.
او خواصّ عبادش را به معرفت ذاتش هدايت مىكند، به طورى كه بگويند:
اى كه خودت به سوى خودت رهنمايى.
و عرضه بدارند:
تو را به خودت شناختم، و تو مرا بر خودت ره نمودى.
تا جايى كه وجود مقدّس او را شاهد بر وجود تمام اشيا و عناصر هستى بدانند.
و عوام عباد را به توجّه قلبى به مخلوقات هدايت مىنمايد، تا وجود اشيا را شاهد بر وجود او بدانند.
او را [آن گونه كه سزاوارش بود] به وى عطا كرده، سپس هدايت نمود.
انبيا و ائمّه (عليهم السلام) به طور كامل مظهر اسم هادى هستند، آنان از جانب حق نور هدايت تشريعى را جهت تأمين خير دنيا و آخرت به عباد حق مىرسانند و پس از آن بزرگواران، اوليا و علما و صلحا و ناصحان و دانشمندان تجلّى گاه اسم هادىاند.
آنچه را به انبيا و عبادش وعده داد به آن وفا كرد و هر چه را در قرآن مجيد وعده داد وفا مىكند. خلف وعده در هيچ زمينهاى براى حضرتش متصوّر نيست، كه:
بىترديد خدا وعده خلافى نمىكند.
در قرآن مجيد در آيات متعددى به بندگانش سفارش به وفاى عهد كرده و آنان را در برابر تعهّداتشان موظَّف و مسؤول شمرده، بر عبد لازم است در زمينه وفاى به عهد از مولايش متابعت كند و اين اخلاق الهى را در همه جا به كار بندد، كه وفاى به عهد از علائم ايمان و از خصوصيّات عاشقان حق و مردم مؤمن است.
آن ذات مباركى كه تمام امور هستى، موكول به اراده و قدرت و علم و عنايت و رحمت اوست.
عبد بايد در امور ظاهر و باطنش بر آن حضرت تكيه كند و موجوديت و هويّت و زندگيش را به او واگذار نمايد و كسى كه وكيلش خدا است در همه جا و در همه چيز پيروز و فاتح است.
عبد بايد در تمام برنامههاى مثبت اعم از ظاهرى و باطنى با كمال شور و نشاط قدم بردارد و بر ذات مقدّس حضرت رب توكّل كند تا به مقصود برسد.
عبد بايد چون مولايش وكيل و تكيه گاه مردم به خصوص ضعيفان و دردمندان و مستمندان باشد، تا از اين راه مردم به خير و سعادت برسند و او هم به جلب خشنودى حضرت حق و رضايت جناب محبوب موفّق شود.
اوست آن وجود مقدّسى كه تمام مُلكها پس از فناى ملّاك به او برمىگردد، چرا كه وجود باقى اوست و ديگران در مسير فنا هستند، او مرجع و مصير كلّ شىء است، اوست كه وقتى بگويد:
امروز فرمانروايى ويژه كيست؟.
پاسخ گويى جز خودش نباشد:
ويژه خداى يكتاى قهّار است.
آنان كه در امور براى خود مالكيّت و مُلكيّت قائلند از بينايى و بصيرت دورند.
آنان كه ارباب فهم و بصيرتند در هر روز و در هر ساعت و در هر لحظه حقيقت لِمَنِ الْمُلكى را مىبينند و يقين دارند كه ازلًا و ابداً مالك حقيقى اوست، حقيقت وراثت و مالكيّت ذاتى حق براى آنان چون آفتاب وسط روز است.
او وارث مردم مؤمن است و خير الوارثينى، وقف حريم مبارك حضرت او مىباشد.
عبد بايد وارث صفات معبود باشد، عبد بايد از انبيا، اخلاق و علم و معرفت و عمل به ارث ببرد، كه در روايات آمده:
عالمان وارثان پيامبرانند.
و در زيارت وارث آمده كه:
حضرت سيّد الشهدا (عليه السلام) تمام حسنات را از گذشتگان و به خصوص انبياى اولوالعزم به ارث برده است.
وجود حضرت او محسن و نيكوكار است، او از فعل قبيح برى و مبرّاست، كلّ بِرّ و احسان از اوست.
عبد چون به احسان و برّ به والدين و خوبى به مردم اقدام كند خود را تجلّى گاه آن صفت عالى نموده و به تأمين خير دنيا و آخرت خود برخاسته است.
اوست كه تمام خلق را در روز قيامت مبعوث مىكند و براى جزا دادن در عرصه محشر حاضر مىنمايد. او باعث مَنْ فِى الْقُبورِ ومُحَصِّل ما فِى الصُّدورِ است، و كسى را در اين زمينه راه فرار از حكومت او نيست.
او مبعوث كننده انبيا به رسالت براى هدايت مردم است.
كسى كه باعث نجات ديگرى از جهل و فساد گردد و حيات علمى و فكرى و اخلاقى در مملكت وجود انسانها برانگيزد و عباد را به سوى حضرت ربّ العزّه بخواند و در حقيقت آنان را از نشأه مادّى به نشأه معنوى و از حيات حيوانى به حيات طيّبه برساند، مظهر اسم باعث است.
اوست كه اسباب توبه را از قبيل ارائه آيات و عرضه تنبيهات و توجه به آيات عذاب و حقايق تحذيريّه براى بندگان فراهم مىآورد و راه بازگشت به حضرتش را براى عباد آسان مىنمايد.
به فضل و رحمتش گناهكار را از گناه پشيمان مىنمايد و وى را به راه توبه و انابه هدايت مىنمايد و توبه عبد را با عنايت خاصّش قبول مىنمايد.
بر عبد است كه به دنبال مولايش عذرِ عذرخواه را بپذيرد، و معذرت دوستان و رفيقان و آشنايان را قبول نمايد، تا تخلّقش را به اخلاق حضرت محبوب نشان دهد و بهره و نصيبش را از اسم توّاب بنماياند.
وجود عزيزش موصوف به صفات جلال، چون مُلك و تقدّس و علم و قدرت و ساير كمالات است.
گويى وصف كبير دلالت بر كمالات ذات، و جليل نشانگر كمال صفات، و عظيم نشان دهنده كمال ذات و صفات باهم است.
جليل به معناى سيّد و عظيم و صاحب جلال و اكرام آمده است، و روشن است كه تمام آقايى و عظمت و جلال و كرم از آن حضرت اوست. آنچه سيادت و آقايى و عظمت و بزرگوارى و كمال و حسن و بها است از او و راجع به اوست.
جليل و جميل از عباد آن كسى است كه صفات باطنش نيكو و زيباست، كه جمال ظاهر را قدرى نيست و نهايتش در هم ريختگى و فناست.
وجود مباركش محسن و منعم و كثيرالانعام و الإحسان است، سخاوتش را حدّ و نهايتى نيست و درياى بخشش و كرمش را ساحل نمىباشد. جواد و كريم و به تعبير دعاهاى وارده از ائمّه طاهرين (عليهم السلام) أجْوَد الأجوَدين است.
عبد را بايد از اين صفت حظّ و نصيب باشد، كه بخل امرى مبغوض و منفور حضرت حق و پاكان عالم است و در شأن خليفة اللّه نيست كه آلوده به اين صفت شيطانى و رذيلت ظلمانى باشد.
اوست آن ذات مقدّسى كه اخبار باطنه از حضرتش پوشيده نيست، در مُلك و در ملكوت چيزى نمىگذرد و ذرّهاى حركت نمىنمايد و ساكن نمىشود و نفسى به اطمينان و اضطراب متّصف نمىگردد مگر اين كه خبرش نزد حضرت اوست.
خبير به معناى عليم است، اما وقتى علم به امور نهانيّه و خفاياى باطنيّه اضافه شود خبرگى، و صاحب آن علم خبير است.
عبد بايد خبير به هويّت و موجوديّت و ماهيّت جهان وجود و هستى خود باشد، به اين معنا كه بر خفاياى قلبش آگاه بوده و بداند كه در دنياى درونش چه مىگذرد.
اگر آنچه مىگذرد پسند مولاست بر حفظ و تداوم و ثبوت آن بكوشد، و اگر آنچه مىگذرد منفور حضرت محبوب است در مقام زدودن و پاك كردن آن برآيد، كه قلب همراه با غشّ و خيانت و دغلى و حرص و كبر و حسد و ريا، پسند حضرت مولا نيست و جاهل به باطن از حريم رحمت حضرت دوست دور است.
تو به آموختن بلند شوى
تا بدانىّ و ارجمند شوى
چون نهاد تو آسمانى شد
صورتت سر بسر معانى شد
نه زمين راه بر تو داند بست
نه فلك نيز بر تو يابد دست
چون شوى آن چنانكه مىبايى
چون تو با خويشتن نمىآيى
نظرى كن در اين معانى تو
تا مگر خويش را بدانى تو
آنچه به اراده و عنايت حضرت او از عدم به ديار هستى مىآيد و خلق مىگردد نيازمند به تقدير و اندازه است و اوست كه اندازه و تقدير اشيا به دست حضرتش مىباشد.
عبد بايد در تمام امورش به پيروى از مولاى مهربانش داراى اندازه و تقدير باشد تا درهاى سعادت و فتح و پيروزى به رويش باز شود و از لطف حضرت محبوب بهرهمند گردد.
او بهترين يارى دهندگان است، خواهنده يارى و نصرت از درگاهش محروم و نااميد نمىرود و چه بسا كه بدون درخواست و دعا به يارى و نصرت بندهاش گر چه غرق در گناه و نسيان است عنايت فرمايد.
بر عبد است كه از جناب حق درس گرفته و به يارى نيازمندان با نصرت و كمك اقدام كند، كه خوش كردن دل مؤمن باعث جلب خشنودى خداست.
اوست كه مزد و جزاى نيكوكاران و جريمه و عقاب بدكاران چه در دنيا و چه در آخرت به دست اوست.
قلب عبد بايد مالامال از مفهوم اين حقيقت باشد تا در هر كارى و در هر برنامهاى تقوا را رعايت كند و از آنچه باعث جريمه دنيايى و آخرتى است بپرهيزد كه دنيا و آخرت دار مكافات و عرصهگاه جزاى تمام اعمال انسانى است.
اوست آن وجود مقدّسى كه طاعت اندك را جزاى كثير مىدهد و عمل محدود و معدود نيك را در آخرت ثواب و اجر نامحدود مىبخشد.
براى عمل انسان آخر هست، ولى جزا و مزدش را از جانب حق نهايت نيست.
شكر حق از عبد همان احسان و جزا و ثواب و انعام حضرت اوست.
تشكّر عبد از خوبى و احسان عباد كه گاهى به صورت ثنا و زمانى به شكل احسان است از خصال حميده و از اخلاق الهى است و آن چنان از اهميّت برخوردار است كه فرمودهاند: «هر كس از مخلوق تشكر نكند از خالق تشكر نكرده است!»
عبد بايد با تمام وجود از احسان حق نسبت به خودش شكر كند و شكر او به اين است كه تمام نعمتهاى خداوند را در همان راهى كه به او دستور دادهاند خرج كند، كه خرج نعمت در راه غير او عين كفران و ناسپاسى است.
اوست كه متّصف به وصف عظمت و بزرگى است و غير او حقير و كوچك و فقير و ناچيز است. عظمتش در ذات و صفات و افعال و غلبهاش بر اشيا و احاطه قدرتش بر تمام هستى آن چنان آشكار است كه جاى بحث و گفتگو و استدلال و برهان نيست.
عبد با آراسته شدن به عقايد حقّه و پيراسته شدن از رذايل و متَّصف شدن به حسنات اخلاقيّه و اعمال صالحه مىتواند كسب عظمت و سيادت و مجد و بزرگى كند.
وجود مقدّسش آگاه به دقايق مصالح، خالق و آفريننده موجودات غير قابل رؤيت و نيكى كننده به عباد و نعمت بخش به موجودات و لطيف در تدابير امور جهان هستى است.
چون عبد رفق و نرمى به عباد پيشه كرد و در دعوت مردم به صراط مستقيم و شناخت حق و هدايت آنان به سعادت ابدى مهر و محبّت به خرج داد و از عنف و زور و جبر نسبت به هر كسى در هر امرى پرهيز داشت و خود نيز حق را در چهره ايمان و اخلاق به خوبى قبول كرد، مظهر اسم لطيف شده است.
توضيح لطف به اين آسانى ميسّر نيست، كه شرح مفهوم آن از گنجايش كتابها خارج است.
حضرتش با علل و اسباب و وسايل لازم، شفابخش بيماران، و با عنايت و لطف نجات دهنده جسم از امراض، و با نبوّت و امامت و قرآن مجيد شفادهنده آلام و امراض عقلى و روحى و قلبى است.
و ما از قرآن آنچه را براى مؤمنان مايه درمان ورحمت است، نازل مىكنيم.
چون عبد با علم طب به معالجه دردمندان برخيزد، يا با معارف و علوم الهى امراض روحيّه و قلبيّه را به علاج برساند، تجلّى گاه اسم شافى شده و از اخلاق محبوب و معبودش رنگ گرفته است.
در پايان توضيح محدود و مختصر اين اسما اين نكته را ناگفته نگذارم كه در كتب مهمّ حديث از قول حضرت صادق (عليه السلام) آمده است:
به خدا قسم، ما اسماى حسناى اوييم كه عملى از بندگان جز از طريق معرفت به ما قبول نمىشود.
اين روايت اشاره به اين حقيقت است كه شعاع نيرومند و پرقدرتى از مفاهيم آن اسما در وجود ماست كه شناخت ما به شناخت حضرت او كمك مىكند.
غرض و مقصد نهايى از معرفت اسماى الهى و احصاى آن، اين است كه به اين اسما و صفات ايمان داشته باشد پس از آن بكوشد در وجود خود پرتوى از مفاهيم آنها را منعكس سازد، در اين صورت هم دعايش مستجاب مىشود و هم اهل بهشت مىگردد.
اين نكته را نيز بايد توجه كرد كه شكى نيست صفات حضرت حق قابل احصا و شماره نمىباشد؛ زيرا كمالات او نامتناهى است و براى هر كمالى از كمالات او اسم و صفتى مىتوان انتخاب كرد. ولى چنانكه از احاديث استفاده مىشود، از ميان صفات او بعضى داراى اهميّت بيشترى مىباشد و شايد اسماى حُسنى اشاره به همين گروه ممتازتر است.
در اين جا به توضيح نكات پرارزش جملات آخر دعاى چهارم كه هفت نكته بود بر مىگرديم:
در نكته اوّل مسأله رغبت به حق و شوق به جناب ربّ الأرباب مطرح بود، با ذكر حديث بسيار مهم اسماى حسنى و توضيح هر اسم، اين حقيقت را بايد بازگو كنم كه بدون معرفت به اين اسما و شناخت مفاهيم ملكوتى اين صفات، تحقّق شوق و رغبت به حضرت او در قلب ميسّر نيست. هر كس طالب رغبت و شوق و عشق به محبوب هستى و معشوق عشّاق و مولاى موالى و ربّ ارباب و مالك وجود و محيط به كلّ شىء و خالق و رازق آفرينش است، بايد به درك مفهوم اين اسما نايل گردد و به تدريج مفاهيم اين صفات را در خود تحقّق دهد، تا عشق و رغبت انسان را فناى محبوب كند و به بقاى او بقا پيدا نمايد.
عبد چون از طريق آيات قرآن مجيد و دعاها و روايات و مفاهيم اسماى حسنى به عرصه گاه معرفت راه پيدا كند و پس از آن به تقوا و عمل صالح آراسته شود، عظمت و مهابت حق به عنايت و لطف خود او در قلب تجلّى مىكند، در آن صورت غير او را هيچ و پوچ و ذليل و حقير و فقير و خاضع مىبيند و خويش را با فقر و مسكنت و ذلّت و حقارت در برابر عظمتى بىنهايت در بىنهايت مشاهده مىنمايد و قلبش را از شدّت حقارتِ هستى و عظمتِ هستى بخش پر از خوف از مهابت و بزرگى حضرت محبوب احساس مىنمايد. خوفى كه همكفّه عشق و ترسى كه همسنگ رغبت و محبّت است و محصولش عبادت و اطاعت عاشقانه، سيرحركت به سوى او، اميد به وصال و لقاى آن جناب و به دست آوردن خشنودى و رضايت آن حضرت است.
چون اينچنين خوف در قلب تحقّق پيدا كند، ترس از مخلوق، هر كه باشد و هر چه باشد، از حرم قلب رخت بر مىبندد و آدمى را از هر نوع اسارت آزاد ساخته در تصرّف مالك حقيقى و معبود حق مىبرد.
خوف از عذاب و ترس از تقصير در عبادت نتيجه همين خوف است. اين گونه خوف و ترس و رهبت از عظمت و مقام حق، مهار كننده هوا و هوس و مقهور كننده شياطين ظاهرى و باطنى به دست تقوا و عبادت و اخلاق و قدرت و قوّت روحى انسان است.
و اما كسى كه از مقام و منزلت پروردگارش ترسيده و نفس را از هوا و هوس بازداشته است؛* پس بىترديد جايگاهش بهشت است.
دنيا يعنى محلّى كه بقايى براى آن نيست، چند روزى انسان در آن مهمان است و سپس به عالم آخرت كوچ مىكند، آنچه را بنا كرده يا به دست آورده بايد بگذارد و برود و آماده حساب آن در پيشگاه حضرت حق گردد.
دنيا به تعبير قرآن و روايات محلّ مسؤوليّت، جاى رشد، مركز به دست آوردن معرفت و جايگاه عبادت و طاعت و خدمت به خلق است، نه جاى ماندن و استقرار و جمع ثروت و به دست آوردن قدرت براى زور و زورگويى.
بايد در دنيا به قدر نياز از مواهب و نعمتها استفاده كرد، و از جمع ثروت و ستم و ظلم و غفلت پرهيز داشت.
زهد در دنيا به معناى بىرغبتى به معصيت و ناپاكى و امور آلوده و حرام و پرهيز از حرص و بخل و ساير رذايل اخلاقى است. زهد به معناى نخوردن و نپوشيدن و نداشتن و ازدواج نكردن و معاشرت نداشتن با خلق خدا نيست. زهد، يعنى دورى از حرام و از دست ندادن حلال و واجبات الهيّه است.
دنيادارى بر خلاف قواعد وحى به قيمت قطع رابطه با حق و دور شدن از فرهنگ انبيا و ائمّه (عليهم السلام) و از دست دادن آخرت است. عبد بايد به چنين چهره خطرناكى از دنيا، زهد بورزد و با تمام وجود به چنين قيافه موحشى بىرغبتى نشان دهد.
دنيايى كه انسان را از حقيقت و حق و رشد و كمال و درستى و فضيلت و اولياى الهى دور كند بايد از نظر انداخت و دست ارادت از دامن آن برچيد.
دنيايى كه انسان را با همكيشان و همنوعان و برادران و اقوام و مردم صالح به جنگ و دعوا و اختلاف و تفرقه بيندازد بايد از دست انداخت و نسبت به آن كمال بىرغبتى نشان داد و برابر او به زهد نشست.
اگر به آيات زير كه نشان دهنده چهره دنيايى است كه بايد به آن بىرغبت بود به دقّت بنگريد و به مفاهيم ملكوتى آيات با چشم دل نظر بيندازيد، نور زهد در باطن شما جلوه خواهد كرد و از آن پس آن چنان با دنيا روبرو خواهيد شد كه مولاى محبوب شما از شما خواسته است:
در حقيقت، داستان زندگى دنيا [در زود گذر بودن] مانند آبى است كه از آسمان نازل كرديم، پس گياهان و روييدنىهاى زمين از آنچه مردم و چهارپايان از آن مىخورند، با آن آب در آميخت [و رشد و نمو يافت] تا آن گاه كه زمين [سرسبزى و نهايت زيبايى و] زينتش را [از آن همه روييدنىهاى رنگارنگ هم چون عروس] بر خود گرفت، و اهل آن گمان كردند كه قدرت [هر نوع بهرهبردارى را] از آن [چهره زيبا و آراسته] دارند، [كه ناگهان] فرمان ما در شبى يا روزى [به صورت سرمايى سخت يا صاعقهاى آتشزا يا توفانى بنيان كن] به زمين رسيد، پس همه گياهان را به صورت گياهان خشك درو شده درآورديم كه گويى ديروز [چنين زراعتى] وجود نداشته. اينگونه نشانهها [ى قدرت خود] را براى گروهى كه مىانديشند، بيان مىكنيم.* و خدا [مردم را] به سراى سلامت و امنيت [كه بهشتِ عنبر سرشت است] دعوت مىكند و هر كه را بخواهد به راهى راست هدايت مىنمايد.
آنچه در آيه شريفه آمده، ترسيم روشن و گويايى از زندگى زودگذر و فريبنده و پر زرق و برق دنياى مادى است كه نه مقام و ثروتش قابل دوام است و نه جاى امنيّت و سلامت به معناى واقعى مىباشد.
در آيه بعد با يك جمله كوتاه اشاره به نقطه مقابل اين گونه زندگى كرده مىفرمايد:
خداوند به دارالسّلام، خانه صلح و سلامت و امنيّت دعوت مىكند، در آنجا كه نه از اين كشمكشهاى غارتگران دنياى مادى خبرى است و نه از مزاحمتهاى احمقانه ثروت اندوزان از خدا بىخبر و نه جنگ و خونريزى و استعمار و استثمار.
هرگاه زندگى در اين دنيا بر اساس فرهنگ حق بنا شود، و محصولى از عبادت رب و خدمت به خلق باشد، تبديل به دارالسّلام شده، از صورت آن مزرعه بلا ديده طوفان زده در مىآيد.
خدا هر كس را شايسته و لايق ببيند به سوى راه مستقيم، همان راهى كه به دارالسّلام و مركز امن و امان منتهى مىشود، دعوت مىكند.
و زندگى دنيا را براى آنان وصف كن كه [در سرعت زوال و ناپايدارى] مانند آبى است كه آن را از آسمان نازل كنيم، پس گياه زمين به وسيله آن [به طور انبوه و در هم پيچيده] برويد، [و طراوت و سرسبزى شگفتانگيزى پديد آورد] آن گاه [در مدتى كوتاه] خشك و ريز ريز شود كه بادها آن را به هر سو پراكنده كنند؛ و خدا بر هر كارى تواناست.* مال و فرزندان، آرايش و زيور زندگى دنيا هستند، ولى اعمال شايسته پايدار نزد پروردگارت از جهت پاداش بهتر و از لحاظ اميد داشتن به آنها نيكوتر است.
براى آنها زندگى دنيا را به قطرههاى آب باران كه از آسمان نازل مىكنيم تشبيه كن.
اين قطرههاى حيات بخش بر كوه و صحرا مىريزد، دانههاى آمادهاى كه در زمينهاى مستعد نهفته است با ريزش آن جان مىگيرد و حركت تكاملى خود را آغاز مىكند.
پوست سخت و پرمقاومت دانه در برابر نرمش باران نرم مىشود و به جوانه گياه اجازه عبور مىدهد، سرانجام جوانه نورس از دل خاك سر بر مىآورد، آفتاب مىدرخشد، نسيم مىوزد، مواد غذايى زمين كمك مىكند و اين جوانه نورس با نيرو گرفتن از همه اين عوامل حيات، به رشد و نموّ خود ادامه مىدهد، آن چنان كه بعد از مدّت كوتاهى گياهان زمين سر بر سر هم مىگذارند و در هم فرو مىروند.
صفحه كوه و صحرا يك پارچه جنبش و حيات مىشود، شكوفهها و گلها و ميوهها يكى پس از ديگرى زينت بخش شاخهها مىشوند، گويى همه مىخندند، فرياد شادى مىكشند، به وجد و رقص درآمدهاند، ولى اين صحنه دلانگيز ديرى نمىپايد، بادهاى خزان شروع مىشود و گرد و غبار مرگ بر سر آنها مىپاشد، هوا به سردى مىگرايد، آبها كم مىشود و چيزى نمىگذرد كه آن گياه خرّم و سبز و خندان به شاخهها و برگهاى پژمرده و بىفروغ تبديل مىشود.
آن برگهايى كه در فصل بهار آن چنان شاخهها را چسبيده بودند كه قدرت هيچ طوفانى نمىتوانست آنها را جدا كند، آن قدر سست و بىجان مىشوند كه هر باد و نسيمى آنها را جدا كرده و با خود به هر سو مىبرد. آرى، خداوند بر هر چيزى توانا بوده و هست.
آيه بعد موقعيّت مال و ثروت و نيروى انسانى را كه دو ركن اصلى حيات دنياست در اين ميان مشخّص مىكند و مىگويد:
اموال و فرزندان، زينت حيات دنيا هستند، شكوفهها و گلهايى مىباشند كه بر شاخههاى اين درخت آشكار مىشوند، زود گذرند، كمدوامند و اگر از طريق قرار گرفتن در مسير «اللّه» رنگ جاودانگى نگيرند بسيار بىاعتبارند.
به هر حال همان گونه كه ديديم پابرجاترين اموال كه عبارت از باغ و زمين زراعتى و چشمه آب بود چگونه در چند لحظه نابود شد، در مورد فرزندان نيز گذشته از آن كه حيات و سلامتشان هميشه آسيبپذير است گاهى به صورت دشمنانى در مىآيند كه به جاى كمك بودن، مزاحم سرسختى خواهند شد.
سپس اضافه مىكند: باقيات صالحات، يعنى ارزشهاى پايدار و شايسته، نزد پروردگارت ثوابش بهتر و اميدبخشتر است.
اين باقيات صالحات عبارت است از هر فكر و انديشه صحيح كه آثار و بركاتش به همه مىرسد و نيز تمام عبادات و تقوا و خدمت به خلق و هر آنچه كه براى دنيا و آخرت انسان سود دارد.
بنابراين به چنين دنياى پرزرق و برق و پر فريب كه بسيار زودگذر و حاصلى براى انسان جز انواع گناهان و معاصى ندارد بايد با تمام وجود بىرغبت بود و چيزى جز زهد نثارش نكرد.
اگر به آيات قرآن مجيد دقّت كنيد، آن جا كه سخن از ايمان و عمل صالح و اخلاق حسنه و خدمت به نوع و جهاد فى سبيل اللّه و انفاق و صدقه و ساير شؤون الهى و انسانى به ميان آمده، در حقيقت سخن از بروز دادن استعداد براى سفر آخرت و توشهگيرى از دنيا جهت سعادت در آن جهان و به دست آوردن رضوان حق به ميان آمده است.
آبادى جهان آخرت در پرتو حيات طيّبه در اين جهان است، و حيات طيّبه محصول ايمان و عمل صالح مىباشد.
آمادگى براى قرار گرفتن در نعيم ابد و بهشت عنبر سرشت و جوار رحمت حضرت ربّ و قرب جناب اللّه، در سايه تقوا و عبادت و خدمت به خلق و رعايت حلال و حرام خدا ميسّر است.
در معارف اسلامى بابى تحت عنوان آمادگى براى موت آمده كه به چند روايت بسيار مهم از آن فصل اكتفا مىكنم:
به محضر مقدّس اميرالمؤمنين (عليه السلام) عرضه داشتند. راه استعداد يافتن براى مرگ چيست؟ فرمود: اداى واجبات، ترك محرّمات، دارا بودن مكارم اخلاقى. چون اين سه حقيقت پرونده آدمى را تشكيل دهد، باكى نيست كه در كام مرگ افتد يا مرگ وى را بگيرد. به خدا قسم! پسر ابوطالب را از مرگ نگرانى نيست كه در دهان مرگ قرار گيرد يا مرگ وى را دريابد.
على (عليه السلام) در خطبه وسيله فرمود:
غائبى نزديكتر از مرگ نيست، آن كه بر پشت زمين مىرود عاقبتش زير زمين است، شب و روز از عمر مىكاهد، هر صاحب حياتى را در اين جهان غذايى است و هر دانهاى را خورندهاى است، و تو غذاى مرگى. آن كس كه قدرشناس روزگار و ايّام و شبانه روز و ساعات و لحظات عمر گرانمايه باشد از آماده شدن براى مرگ و به آغوش گرفتن هماى سعادت ابديّه غفلت نكند. ثروتمند را با ثروتش از چنگ مرگ گريزى نيست و فقر فقير مانع از انتقال او به عالم آخرت نمىباشد.
از بعضى از ائمّه هدايت، نقل شده: قبل از آن كه در درگاه عدل الهى به حسابتان برسند به حساب خود برسيد و كارهاى خود را به ترازوى حياى از حق بسنجيد، پيش از آن كه به ميزان دقيق قيامت بسنجند.
سلمان فارسى مىفرمايد:
سه چيز مرا به خنده آورده و سه برنامه مرا گريانده است.
سه مسألهاى كه مرا به گريه نشانده: فراق عزيزانى چون محمّد (صلى الله عليه و آله) و حزب او، ترس از اوضاع قيامت و ايستادن در دادگاه الهى است.
و سه برنامهاى كه مرا به خنده آورده: دنباله رو دنياست كه مرگ به دنبال اوست، غافلى كه از وى غفلت ندارند، و آن كه دهانش پر از خنده است و نمىداند خدا از او راضى است يا بر وى غضبناك مىباشد.
ابوعبيده به حضرت باقر (عليه السلام) عرضه داشت: فدايت شوم، سخنى برايم بگو كه از آن بهرهمند شوم. حضرت فرمود: زياد ياد مرگ كن، كه هر انسانى زياد به ياد مرگ باشد نسبت به دنيا (جمع ثروت و خورد و خوراك و شهوات و غرايز و قدرت وسطوت) بىميل مىشود.
از رسول خدا (صلى الله عليه و آله) پرسيدند: زيركترين مؤمنان كيست؟ حضرت فرمود: آن كه بيشتر ياد موت كند و آمادگى فوقالعادهترى پيدا نمايد.
در«نهج البلاغه» آمده است.
آن كه زياد ياد مرگ است، به كم دنيا خشنود است.
به حضرت سجّاد (عليه السلام) عرضه داشتند: بهترين مرگى كه عبد با آن روبرو مىشود كدام است؟ فرمود:
امام صادق (عليه السلام) فرمود:
چون به رختخوابت رفتى، بنگر كه چه خوردى و روز گذشتهات چه به دست آوردى و بدان كه مرگت حتمى است و بازگشت تو به حق، غيرقابل ترديد است.
بيا كه قصر امل سخت سست بنياد است
بيار باده كه بنياد عمر بر باد است
غلام همّت آنم كه زير چرخ كبود
ز هر چه رنگ تعلّق پذيرد آزاد است
چه گويمت كه به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژدهها داد است
كه اى بلند نظر شاهباز سدره نشين
نشيمن تو نه اين كنج محنت آباد است
تو را ز كنگره عرش مىزنند صفير
ندانمت كه در اين دامگه چه افتاد است
نصيحتى كنمت ياد گير و در عمل آر
كه اين حديث ز پير طريقتم ياد است
غم جهان مخور و پند من مبر از ياد
كه اين لطيفه عشقم ز رهروى ياد است
رضا به داده بده وز جبين گره بگشاى
كه بر من و تو درِ اختيار نگشاد است
مجو درستى عهد از جهان سست نهاد
كه اين عجوزه عروس هزار داماد است
نشان عهد و وفا نيست در تبسّم گل
بنال بلبل بيدل كه جاى فرياد است
حسد چه مىبرى اى سست نظم برحافظ
قبول خاطر و لطف سخن خداداد است
آن كس كه با توجّه به آيات قرآن و گفتار انبيا و امامان، براى مرگ استعداد پيدا كند به سه حقيقت ديگرى كه در پايان دعاى چهارم اشاره شده يعنى آسانى مرگ و به سلامت بيرون آمدن از آزمايشها و نجات از عذاب و ورود به بهشت الهى خواهد رسيد.
در هر صورت صحابى و تابعى بودن كار آسانى نيست، صحابى و تابعى و پيرو واقعى كسى است كه در حدّ قبول حضرت حق از ايمان و عمل صالح و اخلاق حسنه برخوردار باشد و در پيشگاه حق چه در دنيا و چه در آخرت، مصداق ظلم، فسق، فجور، خيانت، تعرّب بعد از هجرت، مارق، ناكث، قاسط، منافق، توبه شكن به حساب نيايد، كه صحابى و تابعى مانند ديگران از اين امور مصونيّت نداشتند و تنها آنان كه راه پرعظمت صراط مستقيم و تقوا را تا هنگام مرگ ادامه دادند از هجوم آن خطرات مصون ماندند و رضايت حق را براى خود نگاه داشتند و به عالم آخرت بردند، ولى گروهى كه بيعت شكستند و از عنوان صحابى و تابعى و پيرو به در آمدند به حكم آيات قرآن به عذاب الهى دچار شدند.
معارف الهيّه، علائم و صفات و خصوصيّاتى براى مؤمن واقعى ذكر كردهاند كه لازم است در پايان اين جلد به قسمتى از آن ويژگىها اشاره شود تا به قول قرآن مجيد خبيث را از طيّب تميز دهيد و بر خلاف حكم الهى حكم نكنيد و چون فخر رازى نگوييد كه تمام صحابه پيامبر داراى مقام عصمت بودند و هر چه انجام دادند عين حقيقت بود،
امام رضا (عليه السلام) از پدرانش از رسول خدا (صلى الله عليه و آله) نقل مىكند:
ايمان اقرار به زبان، معرفت به قلب و عمل به اعضاى جسم است.
آن كه دلش منوّر به نور شناخت خداست و معبودى جز حضرت او ندارد و زبانش مترنّم به امور ايمانى از قبيل شهادتين، نماز، امر به معروف و نهى از منكر و نصيحت و موعظه و پند، و چشم و گوش و دست و پا و شكم و شهوتش در تسخير مسائل ايمانى والهى است به حق كه مؤمن واقعى است. چنين انسانى با سير و حركتى كه در صراط مستقيم حق دارد به تدريج به صفا و لطافت و فضيلت و حقيقت آراسته مىگردد، تا جايى كه جز محبوبش چيزى در عرصه گاه حياتش نماند.
او با هيچ قيمتى حاضر نمىشود معشوقش را از دست بدهد، آزار و شكنجه و سختى و شهادت در راه دوست برايش از عسل شيرينتر شود، وجودش براى ديگران چراغ راه مىگردد و هويّت و هستيش براى عباد خدا منبع بركت مىشود.
بيداران راه دوست در حقّ چنين مؤمنى گفتهاند:
«چون اللّه بنده را شايسته مقام قرب گرداند و او را شراب لطف ابد بچشاند ظاهر و باطنش را از ريا و نفاق صاف مىكند، محبّت اغيار را در باطن وى گنجايى نماند، مشاهد لطف خفى گردد، به چشم عبرت در حقيقت كون نظاره مىكند، از مصنوع با صانع مىنگرد و از مقدور به قادر مىرسد، آن گاه از مصنوعات ملول گردد و به محبّت صانع مشغول شود، دنيا را خطر نماند، عقبى را بر خاطر او گذر نماند، غذاى او ذكر محبوب گردد، تنش در هيجان شوق معبود نازد، دل در محبّت محبوب مىگدازد، نه روى اعراض، نه سامان اعتراض.
چون بميرد حواسّ ظاهرش از دور فلك بيرون آيد، كل اعضايش از حركت طبيعيش ممتنع گردد. اين همه تغيّر، ظاهر را بود وليكن باطن از شوق و محبّت پر بود.
نزد خلايق مردگانند و نزد پروردگار، زندگان
چيست تجريد، از علايق پاك شو
در ره آزادگان چالاك شو
همچو مرغان بسته دانه مباش
مبتلاى خويش و بيگانه مباش
چون گل خندان برون شو تو ز پوست
گر تو را معنى تجريد آرزوست
در«اصول كافى»، باب
فشرده و خلاصهاى از آن روايت چنين است:
ابوعمرو زبيرى مىگويد: «به حضرت صادق (عليه السلام) اظهار كردم: دانشورا، روشنم كن كه برترين عمل در پيشگاه خداوند چيست؟ فرمود: آنچه خدا هيچ عملى را جز با تحقّق آن نمىپذيرد.
عرضه داشتم: آن چيست؟
فرمود: پذيرش اللّه كه جز او اله و معبودى نيست.
عرضه داشتم: روشنم نمىكنيد كه اين پذيرش، قول با عمل است يا قول تنهاست؟
فرمود: اين پذيرش سرتاسر عمل است و قول گوشهاى از آن عمل.
گفتم: توضيح دهيد.
فرمود: اين پذيرش هر سه حوزه قلب و زبان و اندام (عقيده، ابلاغ و عمل) را فرا مىگيرد.
اما آنچه به عهده قلب و عقل است، پس دريافت و شناخت و شكلگيرى و رضامندى و تسليم به اين است كه جز اللّه، الهى نيست، شريكى ندارد و او را همشأن و همسر و فرزندى نيست (نفى ادّعاهاى تزويرگران تاريخ كه به نام شريك و همشأن و همسر و فرزند براى خدا، تودههاى خلق محروم را افسون داشته، حقوق انسانى آنان را تصاحب كرده و ايشان را به هر راه كه مىخواستند مىراندهاند) و اين وظيفهاى است كه خدا بر دوش انديشه و بينش نهاده است.
و اما آنچه را زبان عهدهدار شده است، پس اظهار و ابلاغ و اعلام دريافت عقل و دل است، چه خداى متعال فرمان داده است كه:
«اعلام كنيد كه اللّه خدا پروردگار ما و شماست
در آيه ديگر مىگويد:
«آنان كه اعلام كردند كه نقشبند و نظام بخش زندگى ما خداست سپس در اين راه پايمردى كردند ..
و اين تعهدى است كه خدا به دوش زبان گذاشته است و اين عمل آن است.
و اما آنچه تعهّد دستها و اندام است، پس يورش بر آنانى است كه خدا فرمان داده است كه چونان باز بر آنان تازند و همچون صاعقه بر جانشان زنند؛ چه اين ذات بارى است كه فرمان مىدهد:
پس هنگامى كه [در ميدان جنگ] با كافران روبرو شديد، گردن هايشان را به شدت بزنيد تا آن گاه كه بسيارى از آنان را با سختى و غلظت از پاى درآوريد، در اين هنگام [از دشمن اسير بگيريد و] آنان را محكم ببنديد، [پس از اسير گرفتن] يا بر آنان منت نهيد [و آزادشان كنيد]، يا از آنان [در برابر آزاد كردنشان] فديه و عوض بگيريد تا آنجا كه جنگ بارهاى سنگينش را بر زمين نهد.
يعنى حاكميّت مطلق و جهانِ شمول الهى مستقر گردد، و اين تعهّدى است كه خدا بر جسم و اندام فرض كرده است، كه سركوبى دشمن كار بازوهاست.
تا آن كه امام صادق (عليه السلام) فرمايد:
با انجام تعهّدات در هر سه مرحله دل و زبان و اندام (عقيده و ابلاغ و عمل) است كه مؤمنان وارد بهشت مىگردند، و با كوتاهى در هر يك از اين سه زمينه است كه ساده گزينان به آتش جهنّم درافتند.
آيا مىتوان گفت، صحابى اگر كوتاهى در يكى از اين سه زمينه داشته باشد از آيات عذاب مستثنى است؟
تاريخ نشان مىدهد كه عدهاى از اصحاب بر اثر پيروى از هوا از جاده صواب منحرف شدند و بر اثر كوتاهى آنان ضربههاى هولناكى به پيكر اسلام وارد آمد كه هنوز جبران نشده است! روى اين حساب چگونه مىتوان آنان را مجتهد و مصيب، داراى مقام عصمت و تقوا و از همه مهمتر مستثناى از آيات قرآن و معارف حقّه الهيّه دانست؟!
امام صادق (عليه السلام) از رسول خدا (صلى الله عليه و آله) نقل كردند:
ايمان امورى ظاهر بدون ارتباط با قلب و آرزوى نجات در كنار اعتقاد منهاى عمل نيست، ايمان حقيقتى خالص در قلب است كه اعمال انسان آن حقيقت را تصديق كند.
عرفاى بزرگ شيعه در زمينه ايمان حقيقى يعنى باور داشتن حق و انبيا و ملائكه و كتب آسمانى و قيامت و عمل بر اساس ايمان و عقيده و نيز ضرر آلوده شدن به گناه مىفرمايند:
«بدان كه حق تعالى از ملكوت ارواح راهى به روح نهاده است، و از روح راهى به دل گشاده، و از دل راهى به نفس نهاده، و از نفس راهى به قالب صورت كرده، تا هر مدد و فيض كه از عالم غيب به روح رسد، از روح بدان راه به دل رسد، و از دل راهى به نفس رسد، و از نفس اثرى به قالب رسد، و از قالب عملى مناسب آن پديد آيد.
و اگر بر صورت قالب عمل ظلمانى شيطانى پديد آيد، اثر آن ظلمت به نفس رسد، و از نفس كدورتى بر دل رسد، و از دل غشاوتى به روح رسد، و نورانيّت روح را در حجاب كند، چون هاله كه گِرد ماه درآيد، به قدر آن حجاب، راه روح به عالم غيب بسته شود و از مطالعه آن عالم بازماند و مدد فيض به او كمتر رسد، و هر چند آن عمل ظلمانى بر قالب زياده شود، اثر ظلمت به روح زياده شود و حجاب او بيشتر گردد و به قدر حجاب، بينايى و گويايى و شنوايى و دانايى روح كمتر مىشود.
اما اگر مطالعه بر قانون شريعت به او نرسد- العياذ باللّه- خوف آن باشد كه سوء الخاتمه به او پيوندد و به صفت:
كر و لال و كورند، به همين سبب [درباره حقايق] انديشه نمىكنند.
موصوف گردد، و اين جمله چون طلسمى است كه حق تعالى از جسمانى و روحانى به يكديگر بستهاند و كليد طلسم گشايى آن «شريعت» كرده.
و شريعت را ظاهرى است و باطنى، و ظاهر آن اعمال بدنى است، كه كليد طلسم گشايى صورت قالب آمده و آن كليد را پنج دندانه است:
اسلام بر پنج پايه نهاده شده: نماز، زكات، روزه، حج و ولايت، و نسبت به هيچكدام به اندازه ولايت تأكيد نشده است.
زيرا كه طلسم صورت قالب را به پنج حواس بستهاند، به كليد پنج دندانه: «بُنِىَ الإسْلامُ عَلى خَمْسٍ» توان گشود.
و باطن شريعت اعمال قلبى است و سرّى و روحى، و آن را «طريقت» خوانند، و طريقت كليد طلسم گشايى باطن انسان است تا به عالم حقيقت راه يابد.
و خلايق بر دو نوعند: انبيا: و امّت ايشان. و انبيا را از در عالم حقيقت درآورند و به كليد مدد فيض فضل ربّانى و روحانيّت، ايشان را به عالم غيب برسانند كه قالب آن بودهاند در اصل فطرت، پس به كليد طريقت در طلسم دل ايشان را بگشايند تا مدد فيض به دل رسد، پس به كليد شريعت در طلسمات نفس بگشايند تا اثر فيض دررسد و صورت اعمال بدنى بر صورت ظاهر قالب پديد آيد. و از روحانيّت تا جسمانيّت جمله بدان منوّر گردد چنانكه از حال جناب مقدّس نبوى (صلى الله عليه و آله) بدين قانون خبر مىدهد كه:
و همان گونه [كه بر پيامبران پيشين وحى كرديم] روحى را [چون قرآن] از امر خود به تو وحى كرديم. تو [پيش از اين] نمىدانستى كتاب و ايمان چيست؟ ولى آن [كتاب] را نورى قرار داديم كه هر كس از بندگانمان را بخواهيم به وسيله آن هدايت مىكنيم؛ بىترديد تو [مردم را] به راهى راست هدايت مىنمايى.
اما امّت را از در عالم صورت درآورند، اوّل به كليد صورت شرع، طلسم قالب ايشان را بگشايند؛ آنگه به كليد طريقت، طلسمات باطنى ايشان بگشايند، همچنين تا به عالم غيب راه يابند.
اما ابتدا تا داد تصرّف كليد شريعت بر قانون فرمان و متابعت ندهند از طلسم صورت خلاصى نيابند. و داد تصرّف كليد شريعت چنان توان داد كه هر عضو را بدان مشغول كنى كه امر فرمودهاند و از آن عمل اجتناب نمايى كه نهى كردهاند، تا دندانهها راست نشيند، و چون راست نشيند اثر راستى به زبان مىرسد، و از زبان به دل مىرسد، و از دل به غيب مىرسد و نور ايمان از غيب به دل او پديد مىآيد كه:
آنان كه به غيب ايمان دارند.
و هر چند استقامت ايمان از غيب و اعمال بدنى بر قالب زياده ظاهر مىشود، نور ايمان از غيب در دل مىافزايد كه:
اوست كه آرامش را در دل هاى مؤمنان نازل كرد، تا ايمانى بر ايمانشان بيفزايد.
چون ترتيب صورت قالب بر قانون شريعت به كمال رسد، ايمان در دل به كمال رسيده باشد، چنانكه حديث نبوى به بيان آن ناطق است:
ايمان هيچ بندهاى راست نيايد تا دلش راست و استوار گردد.
فامّا آن كه پنج ركن شريعت، پنج دندانه كليد طلسم گشايى پنج حس است، از آن است كه ايشان را به واسطه پنج حس، آفاتى و حجبى پديد آمده است كه به مقام بهايم و انعام رسيدهاند، بلكه فروتر رفته تا اگر در اين مقام بماند و اين طلسم نگشايد و از اين صفت خلاص نيابد در حق او اين فرمايند كه:
آنان مانند چهارپايانند بلكه گمراهترند.
و بهايم و انعام را نقصان از تمتّع ايشان است در مراتع عالم حيوانى سفلى به واسطه پنج حس كه:
يك: حس بصر است، همه آن خواهند كه صورت خوب بينند و صورت غير خوب نبينند.دوم: حس سمع است، همه آن خواهند كه آواز خوش شنوند و از صورتهاى ناخوش و آوازهاى مهيب بترسند و برمند.
سيم: حاسّه شمّ است، همه آن خواهند كه بوى خوش بويند و از بوىهاى ناخوش متوّحش شوند.چهارم: حاسّه ذوق است، همه آن خواهند كه چيزى خوش خورند و از مأكولات ناخوش احتراز كنند.
پنجم: حاسّه لمس است، و آن به جمله تن تعلق دارد، تمامى استيفاى شهوات و لذّات بهيمى و انعامى به جمله تن خواهند كه كنند، و ايشان را از عالم ديگر خبرى نيست و آلتى ديگر ندارند كه بدان از عالم عِلوى و آخرتِ باقى برخوردارى يابند.پس اين پنج حس است كه آدمى را دادند، با مدركاتى كه ادراك عالم غيب كند و بهايم را از آن ندادند. پس اگر به كلّى به تمتّع مراتع بهيمى و حيوانى مشغول شود از تمتّعات عالم غيب به كلى باز ماند، چون بهايم و انعام باشد و گمراهتر از ايشان، زيرا كه هر قوّت شهوانى و حيوانى و آلات آن كه جملگى بهايم و سباع و وحوش و طيور و غير ذلك دارند مجموع آنها انسان را هست، و او را شهوت ديگرى است نفسانى كه حيوانات ديگر را نيست.
پس چون انسان به كلّى يك جهتِ تمتّعات حيوانى شود، شهوات نفسانى را ضايع و معطّل داشته است، و در حيوانات ديگر اين امكان ندارد، و اگر آدمى به كلّى ترك تمتّعات بهيمى و حيوانى كند از تربيت قالب باز ماند و از فوائد آن محروم گردد.
و شريعت را فرستادند تا ميل كردن آن به مراتع بهيمى و تمتّعات حيوانى به فرمان باشد نه به طبع، زيرا كه از طبع همه ظلمت و كدورت خيزد، و از فرمان همه نور و ايمان؛ زيرا كه چون به طبع كند همه خود را بيند و حق را نبيند و اين همه ظلمت است و حجاب، و چون همه به فرمان كند، آن همه حق بيند و خود را نبيند هيچ و اين همه عين نور است و رفع حجب.
ديگر آن كه هر ظلمت و حجاب كه در قالب، به واسطه حركات طبيعى پديد آيد كه بر وفق مراد نفس رفته باشد به واسطه اوامر شرعى كه به خلاف مراد نفس مىرود و بر مىخيزد.
ديگر هر ركنى از اركان شرع او را تذكّرى از قرارگاه اول و آمدن او از آن عالم ارشاد مىكند او را به مراجعت به مقام خويش، و آن جوار ربّ العالمين است و او را در مراجعت معاونت كند، چنانكه كلمه لا اله الا اللّه او را خبر دهد از عالم وحدانيت و آن حالت كه ميان او و حضرت حق هيچ واسطه نبود؛ شوق آن عالم و ذوق آن حالت در دلش پديد آيد، آرزوى مراجعت كند، دل از اين عالم سفلى برگيرد، لذّات شهوات بهيمى بر كام جانش تلخ شود، متوجّه حضرت خداوندى گردد
پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله) درباره ايمان كامل مىفرمايد:
ايمان در ده برنامه است: شناخت حقايق، اطاعت از خدا و رسول و امام، دانش، عمل، پرهيز و تقوا، كوشش در راه حق، صبر، يقين، رضا، تسليم، كه هر يك را صاحبش از دست دهد به همان اندازه نظام حياتش از حق منحرف مىگردد.
امام صادق (عليه السلام) فرمود:
هر كس براى خدا عشق ورزد، و محض خدا دشمنى كند و به خاطر خدا عطا كند، و براى خدا منع كند، ايمانش كامل است.
امام صادق (عليه السلام) فرمود:
سه حقيقت از نشانههاى مؤمن است: معرفتش به ذات و صفات حق به اندازه وسعت و طاقت و ظرفيّتى كه دارد، عشق به انبيا و اوصيا و پيروان حقيقى آنان، دشمنى و نفرت نسبت به كفّار و اهل ضلالت.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود:
ملازم حريم عشق و اطاعت از ما اهل بيت باشيد، كه هر كس با محبّت ما خدا را ملاقات كند بهرهاش از بركت شفاعت ما بهشت است. به خدايى كه جانم به دست اوست، عمل بدون معرفت و شناخت ما اهل بيت كه داراى ولايت بر همهايم، سود ندارد.
آرى، قبول ولايت ديگران بنا به روايت بالا و روايات مشابه و برتر از روايات بنابر آيات قرآن مجيد، مانع قبولى عمل در پيشگاه حضرت حق است.
ولايت بر مردم نه در شأن هر كسى است، كه حق ولايت را شرايطى است كه آن شرايط در انبيا و امامان معصوم و اولياى خاصّ حق از تربيت شدگان مكتب قرآن و اهل بيت جمع است.
امام صادق (عليه السلام) مىفرمايد:
دارنده دين چون در وجود خودش فكر كند كه ريشهاش خاك و اصل وجودش نطفه و پايانش جيفه شدن جسم و بدن در خاك است و در برابر حضرت حق قابل ذكر نيست، آرامش و اطمينان بر او دست دهد. از علوّ و فساد بركنار بماند پس به تواضع در برابر خالق و خلق برخيزد. به حلال حق قناعت كند پس استنعناى از آنچه در دست مردم است برايش حاصل شود و به عنايت و داده خدا خشنود گردد. دل از علايق غلط به دنيا و مردم دنيا بردارد پس به اين جهت از حزن و غصه راحت گردد. ترك شهوات نمايد پس به آزادى رسد. دل از دنياى فانى بركند پس از شرور امان يابد. حسد را بگذارد پس محبّت در قلبش ظهور نمايد. مردم را نترساند پس به اين خاطر از آنان نترسد. نسبت به آنان گناهى ننمايد پس از سوى آنان به سلامت ماند. نفس از هر چيزى راحت كند پس به فلاح و رستگارى رسد و بر فضلش بيفزايد. مواضع عافيت و سلامت در دنيا و آخرت را بشناسد پس بدين لحاظ بر حريم امن راه پيدا كند.
آرى، از ويژگىهاى مؤمن عدم خودبينى است، چه آن كه خودبينى ريشه و مادر بسيارى از گناهان است، مؤمن چون خودبين نيست خدا بين است، و خدا بين آيينه صفات و اسماى حق است و باقى در رحمت حضرت محبوب.
خودبين چيزى ندارد و به جايى بند نيست، غرورش بيهوده و كبرش بى مورد و موجودى است كه در برابر طوفان حادثه چون پر كاه از بين رفتنى است.
امام باقر (عليه السلام) درباره شناخت امامت و ولايت مىفرمايد:
مرحله اعلاى ايمان و شريفترين جايگاه آن و كليد ساير امورش و درى كه آدمى را به همه چيز مىرساند و خشنودى حق، شناخت رهبر تعيين شده از جانب حق و اطاعت از اوست.
سپس فرمود: خداوند در قرآن مىفرمايد: هر كه از پيامبر اطاعت كند، در حقيقت از خدا اطاعت كرده و هر كه روى برتابد [حسابش با ماست.] ما تو را بر آنان نگهبان [اعمالشان كه به طور اجبار از فسق و فجور حفظشان كنى] نفرستاديم.
بر اساس مدارك بى شمارى كه در كتب اهل سنّت و شيعه است، رهبر واجب الاطاعه پس از رسول خدا، على (عليه السلام) است كه پيامبر عزيز اسلام در روز هيجدهم ذوالحجّه در كنار غدير به دستور حضرت حق وى را براى رهبرى امّت معرفى كرد، و آن روز تمام مردم و به خصوص ابوبكر و عمر با وى به عنوان خلافت از پيامبر و ولىّ مؤمنان بيعت كردند. آنان كه تا آخر عمر بر بيعتش ماندند صحابى و پيرو حقيقى پيامبرند و آنان كه بر خلاف عقل و سنّت و به خصوص بر خلاف آيات قرآن با آن حضرت به مخالفت برخاستند، چگونه مىتوانند مدّعى پيروى از خدا و رسول باشند و خود را مشمول رضايت حضرت حق بدانند در صورتى كه رضايت حق در پيروى كامل از قرآن و دستورهاى رسول خداست.
امام باقر (عليه السلام) از پيامبر (صلى الله عليه و آله) روايت مىكنند:
بهترين شما آنان هستند كه داراى عقل و خرد هستند، عرضه داشتند: دارندگان عقل و خرد كيانند؟ فرمود: صاحبان اخلاق حسنه، دارندگان حلمى كه آنان را از انتقام باز مىدارد، آنان كه به ارحام خود مىرسند، و به پدران و مادران نيكى مىكنند، به فقرا و همسايگان و ايتام رسيدگى مىكنند، اطعام طعام مىنمايند، در جهان افشاى سلام مىكنند و به وقتى كه مردم در خواب و بىخبرىاند به نماز شب برمىخيزند.
امام على (عليه السلام) فرمود:
خوشا كسى كه نفسش به تواضع و فروتنى نشست، كسبش از مواضع حرمت و كراهت و شبهه پاك ماند، نيّت و اعتقادش پسنديده شد، خلق و خويش نيكو گشت، اضافه ثروتش را به مستمندان داد، پرگويى زبانش را حفظ كرد، شرّش را از مردم دور داشت و عمل به سيرت و روش پيامبر بر او ناگوار نيامد تا به بدعت و ضلالت كشيده شود.
مردى به محضر امام صادق (عليه السلام) آمد، عرضه داشت: اى پسر رسول خدا! مرا از مكارم اخلاق خبر ده، حضرت فرمود: گذشت از كسى كه تو را آزرده، صله رحم نسبت به كسى كه با تو جدايى نموده، پرداخت به كسى كه تو را محروم كرده و گفتار حق گر چه به ضرر خودت باشد.
على بن ميمون مىگويد: از حضرت صادق (عليه السلام) شنيدم فرمود:
هر كس علاقه دارد خداوند عزَّوجلَّ وى را در رحمتش وارد كند و در بهشتش ساكن نمايد، بايد اخلاقش را نيكو كند، از جانب خود به ديگران انصاف دهد، به يتيم رحمت آورد، ضعيف را يارى كند و براى خدايى كه او را آفريده تواضع نمايد.
جرّاح مدائنى مىگويد: حضرت صادق (عليه السلام) به من فرمود: مىخواهى تو را از مكارم اخلاق خبر دهم؟ گفتم: آرى، فرمود: چشم پوشى و گذشت از مردم، برادر دينى را به هنگام شدّت در مال خود شريك كردن، و زياد از خدا ياد نمودن.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود: هفت نفر در قيامت در سايه رحمت حقّند، روزى كه سايهاى به جز سايه آن رحمت واسعه نيست:
امام صادق (عليه السلام) مىفرمايد:
در يكى از جنگها تنى چند اسير شدند، رسول خدا (صلى الله عليه و آله) دستور داد جز مردى از آنها بقيّه را به قتل برسانند. آن مرد به آن حضرت عرضه داشت: پدر و مادرم فدايت، چه شد كه از اين همه مرا آزاد ساختى؟ فرمود: جبرئيل از جانب حق به من خبر داد كه در تو پنج خصلت است كه خداوند و رسولش به آن خصلتها عشق مىورزند:
غيرت شديد بر ناموست، سخاوت، حُسن خُلق، راستى در زبان، شجاعت.
آن مرد چون اين حقايق را شنيد مسلمان شد و اسلامش نيكو گشت و در جبههاى در ركاب رسول خدا (صلى الله عليه و آله) به مجاهدت با دشمن برخاست تا به فيض شهادت رسيد.
اى قوى پنجه كه بازوى تواناست تو را
دست گير از ضعفا پاى چو برجاست تو را
كن مهيّا ز وفا خواسته محرومان
اى كه ناخواسته هر چيز مهيّاست تو را
جرعهاى هم به حريفان تهى كاسه ببخش
اى كه پر مى قدح و ساغر و ميناست تو را
اى به هر دايره پرگار صفت سرگردان
بشنو اين نكته كه آن حلّ معماست تو را
حاجت خويش به محتاج دگر عرضه مكن
از خداوند طلب هر چه تقاضاست تو را
انتقال روح از بدن و كوچ آن به سوى آخرت در سير آيات شريفه، به لحظههاى «سكرة الموت يا غمرات الموت يا بلغت الحلقوم يا بلغت التّراقى»
اين حالت از واژه سِكر به معنى مسدود كردن راه آب است و چون انسان در اين لحظهها يك حال مستى و گيجى دارد پس اين سدى ميان انسان و عقل و احساس او مىشود و گمراهى از جاده زندگى براى او پديد مىآيد.
در اين لحظهها انسان از چند سو در محاصره عوامل گوناگون قرار مىگيرد. از يك سو فرشتگان مرگ براى قبض روح او آمدهاند.
از يك سو ارواح مقدس معصومان و اولياى خدا براى بشارت به بهشت و نجات او از دوزخ بر بالين او حاضر مىشوند.
از سوى ديگر شيطان و يارانش در دم آخر به وسوسههاى نهايى مىپردازند.
و از سويى ديگر علاقه به فرزند و مال و مقام دنيايى او را رها نمىكند.
و مهمتر اين كه ترسى از مرگ و اميدوارى به خدا و معصومان: و اعتقادات و ارزشهاى دينى كه يك عمر با آنها زيسته است او را مضطرب ساخته است.
قرآن بارها روى مسأله مرگ و مخصوصاً لحظه جان دادن تكيه مىكند و به انسانها هشدار مىدهد كه همگى چنين لحظهاى را در پيش دارند:
و سكرات و بيهوشى مرگ، حق را [كه همه واقعيتهاى جهان پس از مرگ است] مىآورد [و به محتضر مىگويند:] اين همان چيزى است كه از آن مىگريختى؛
سكره مرگ حالتى شبيه به مستى است كه بر اثر فرا رسيدن مقدمات مرگ به صورت هيجان و انقلاب فوق العادهاى به انسان دست مىدهد، و گاه بر عقل او چيره مىگردد و او را در اضطراب و ناآرامى شديدى فرو مىبرد، چگونه چنين نباشد در حالى كه مرگ يك مرحله انتقالى مهم است كه بايد انسان در آن لحظه تمام پيوندهاى خود را با جهانى كه ساليان دراز با آن خو گرفته بود قطع كند و در عالمى گام بگذارد كه براى او كاملًا تازه و اسرارآميز است.
به خصوص اين كه در لحظه مرگ انسان درك و ديد تازهاى پيدا مىكند، بىثباتى اين جهان را با چشم خود مىبيند و حوادث بعد از مرگ را كم و بيش مشاهده مىكند. اين جا است كه وحشتى عظيم سرتاپاى او را فرا مىگيرد و حالتى شبيه مستى به او دست مىدهد ولى مست نيست. حتى انبيا و مردان خدا كه در لحظه مرگ از آرامش كاملى برخوردارند از مشكلات و شدايد اين لحظه انتقالى بىنصيب نيستند. چنانكه در حالات معصومين (عليهم السلام) نقل شده است:
حضرت سجاد (عليه السلام) در هنگام ياد مرگ هميشه مىفرمود: «خدايا! به من رحم كن چون تو بزرگوارى، خدايا! به من رحم كن چون تو مهربانى»؛ پس پيوسته اين را تكرار مىنمود تا اين كه از دنيا رحلت فرمود. در نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله) ظرفى از آب در وقت رحلت و مرگ بود و ايشان دستش را در ظرف آب مىكرد و به صورت مىكشيد و مىفرمود: خدايا! مرا بر سختىهاى مرگ كمك بفرما.
اين حالت چقدر سرنوشت ساز است كه انسان هميشه در حال شك و اميد به سر مىبرد و راهى براى فرار از آن آماده مىكند. و قرآن در ادامه مىفرمايد: به كسى كه در حال سكرات مرگ است گفته مىشود اين همان چيزى است كه ناخوش داشتى و از آن مىگريختى.
آرى، مرگ واقعيّتى است كه غالب افراد از آن مىگريزند به خاطر اين كه آن را فنا مىدانند نه دريچهاى به عالم بقا؛ در حالى كه جهان آخرت براى جاودانگى آفريده شده است.
و سكرات موت هم مانند مرگ حق است و قابل انكار نيست يعنى آن حالتهاى سخت و جان گداز يك حقى به دنبال دارد كه مرگ است و اين به خاطر آن است كه انسان هر باورى را درباره قيامت انكار كند نمىتواند اين واقعيّت را منكر شود كه سرانجام مرگ درِ خانه همه را مىكوبد.
در آيه ديگر مىفرمايد:
اينچنين نيست [كه مىپندارد]، هنگامى كه جان به گلوگاه رسد،* و [كسان بيمار] گويند: درمان كننده اين بيمار كيست؟* و [بيمار] يقين مىكند [كه با رسيدن جان به گلوگاه] زمان جدايى [از دنيا، ثروت، زن و فرزند] فرا رسيده است!* و [از سختى جان كندن] ساق به ساق به هم پيچد؛* آن روز، روز سوق و مسير به سوى پروردگار توست.
آن روز كه چشم برزخى او باز مىشود و حجابها كنار مىرود، نشانههاى عذاب و كيفر را مىبيند و به اعمال خود آگاه مىشود و در آن لحظه ايمان مىآورد ولى ايمانى كه هرگز مفيد به حال او نخواهد بود.
تراقى جمع ترقوه به معنى استخوانهايى است كه دور گلو را گرفته است و رسيدن جان به گلوگاه كنايه از آخرين لحظات عمر است؛ زيرا هنگامى كه روح از بدن بيرون مىرود اعضايى كه فاصله بيشترى از قلب دارند مانند دست و پاها زودتر از كار مىافتند، گويى روح به تدريج از بدن بيرون رفته تا به گلوگاه برسد و اين حالت ادامه دارد كه هيچ كسى نمىتواند او را نجات دهد، ساق پاها به هم پيچيده مىشود و اندك اندك اعضاى بدن از روح خالى مىشوند در اين احتضار، يأس كامل در نزد انسان و بستگان او پديد مىآيد و فراق هميشگى اتفاق مىافتد. و اين آخرين وضعيتى است كه شدتهاى دنيايى با شدتهاى آخرت پيچيده مىشود.
در آيه ديگر مىفرمايد:
پس چرا هنگامى كه روح به گلوگاه مىرسد،* و شما در آن وقت نظارهگر هستيد [و هيچ كارى از شما ساخته نيست!]
ضعف و ناتوانى كامل انسان در اين لحظات حساس آشكار مىشود، نه تنها در زمانهاى گذشته كه امروز با تمام تجهيزات فنى و پزشكى و درمانى نمىتواند ضعف و زبونى به هنگام احتضار را سامان دهد.
اطرافيان او از يك سو حال او را نظاره مىكنند و از سوى ديگر ضعف و ناتوانى خود را مشاهده مىنمايند و از سويى برترى قدرت خدا را بر همه چيز؛ حضور مرگ و پايان حيات در دست او را حس مىكنند و خودشان نيز همچنين سرنوشتى را در پيش دارند.
تعبير جان به گلو رسيدن كنايه از واپسين لحظههاى زندگى است كه بيشتر اعضاى بدن مانند دستان و پاها قبل از بقيه اعضا از كار مىافتد و گلوگاه آخرين عضوى است كه از كار مىافتد. و پيكر به سوى متلاشى شدن به پيش مىرود.
و در مراحل پايانى نفس انسان به جايگاه حقيقى خود باز مىگردد كه خداوند حال آن را چنين بازگو مىفرمايد:
اى جان آرام گرفته و اطمينان يافته!* به سوى پروردگارت در حالى كه از او خشنودى و او هم از تو خشنود است، باز گرد.
پس از گذشت از وضعيّت وحشت و عذاب روحى كه در برزخ بين زندگى و مرگ رخ مىدهد، ارواح دو دسته مىشوند. يك گروه ارواح طيبه و مطمئنه هستند كه خداوند از آنها به نفس مطمئنه و روح آرامش يافته تعبير مىكند و مىفرمايد: «تو اين روح آرام يافته به سوى پروردگارت بازگرد اين بازگشت همان دعوت الهى به سوى خويش و رضايت محبوب و معبود حقيقى از روح مقدس است. سپس از او براى ورود و پذيرايى در بهشت برين، همه مقدمات وعدهها را آماده مىسازد.
برخى از مفسران عقيدهمندند كه منظور از بازگشت به سوى پروردگار، بازگشت به ثواب و رحمت اوست. ولى بهتر آن است گفته شود: بازگشت به سوى خود اوست يعنى در جوار قرب او جاى گيرد
آيا اين دعوت به بازگشت به سوى پروردگار تنها در قيامت است و يا از لحظه جان دادن آغاز مىشود؟ به روايات اهل بيت (عليهم السلام) نگاهى مىاندازيم:
امام صادق (عليه السلام) به سدير مىفرمايد:
مؤمن، بيرون رفتن از دنيا را حس نمىكند و اين سخن خداى متعال است كه فرمود: «اى جان آرام گرفته و اطمينان يافته!، به سوى پروردگارت در حالى كه از او خشنودى و او هم از تو خشنود است، باز گرد. پس در ميان بندگانم درآى، و در بهشتم وارد شو سپس فرمود: و اين حالت براى كسى است كه پارسا باشد و با برادرانش همدردى و به آنها رسيدگى كند.
حضرت على (عليه السلام) از رسول اللّه (صلى الله عليه و آله) نقل فرمود:
علاقهمندترين شيعيان به ما، جان كندنش مانند نوشيدن آب خنك روحبخشى است كه يكى از شما در روز تابستان بنوشد و بقيه آنها در بستر خود به خوشايندترين حالت مىميرند، حالتى كه هر يك از شما آرزوى چنان مردنى را كند.
راوى از امام صادق (عليه السلام) پرسيد:
درست به اين مىماند كه دندان فاسدى از دهان بيرون كشند، در لحظه جدايى دردناك است ولى بعد از آن احساس آرامش مىكنيم.
در حديث معراج آمده است:
امام على (عليه السلام) ترسيم زنده و توصيف دقيقتر گويايى از لحظه مرگ و سكرات غافلگير كننده از آن لحظهها براى ما ارائه مىفرمايد:
سكرات مرگ و اندوه بر آنچه از دستشان رفته يك جا آنان را در بر گرفت، اعضاى بدنشان در برابر آن سختىها به سستى گراييد، رنگشان تغيير كرد. سپس مرگ بيشتر در وجودشان نفوذ نمود و بين آنان و سخن گفتنشان مانع شد و آن محتضر در ميان اهل بيتش با ديدهاش مىبيند، و با گوشش مىشنود در حالى كه عقلش بجاست و فكرش باقى است، انديشه مىكند كه عمرش را در چه راهى به باد داده و روزگارش را كجا برده، به ياد مىآورد ثروتى را كه جمع كرده و در به دست آوردنش توجه به حلال و حرام ننموده و از جايى كه حلال و حرامش برخى روشن و برخى مشتبه بوده و به چنگ زده و فعلًا پايبند گناه جمع آورى آن ثروت است و مشرف بر جدا شدن از آن شده، ثروتى كه براى وارثان مىماند و در آن خوش مىگذرانند و از آن بهرهمند مىشوند، راحتى آن نعمت براى وارث و بار مسؤوليّت آن بر دوش اوست واو در گرو اين ثروت است. در پى آنچه وقت مردن برايش ظاهر مىشود از حسرت دست به دندان مىگزد، و به آنچه در ايام عمرش به آن رغبت داشته بىميل مىشود و آرزو مىكند اى كاش! آن كسى كه قبل از اين به ثروت او غبطه مىخورد و به خاطر آن به او حسد مىورزيد آن ثروت را به جاى او گرد آورده بود. آن گاه مرگ در غلبه بر بدنش چندان پيش مىرود كه ديگر گوشش مانند زبانش از كار مىايستد در حالى كه ميان خانوادهاش مىماند كه قدرت سخن گفتن و قوت شنيدن ندارد، ديده به چهره اهل و عيالش مىگرداند، حركات زبانشان را مىبيند ولى صداى كلام آنان را نمىشنود سپس پنجه مرگ با او گلاويز مىشود، چشم او نيز، مانند گوشش از كار مىافتد و روح از بدنش بيرون مىرود، و لاشهاى شده بين خانوادهاش مىافتد ....
يكى از حكمتهاى بروز اين حالتها، در واقع رسيدن به سرنوشتى است كه در انتظار اوست و انسان پيوسته در حال شك و ترديد به سر مىبرد و حقيقت مطلب بر او روشن نيست. و اين واقعيّت به ويژه در انتظار كفار و مشركين است كه دين اسلام را انكار مىكنند و مرگ و قيامت را به مسخره مىگيرند، پس لحظاتى چند بين آرزوها و افكارشان فاصله مىافتد و شبههها به يقين تبديل مىشود. اما آنان به آن يقينى مىرسند كه پوچى و بىهويتى باطل را به همراه دارد.
اما گروه دوم: ارواح خبيثه و شيطانى مانند ارواح كافران و منافقان هستند كه به دوزخ دعوت مىشوند.
جان كندن كافر از بلاهاى دنيايى ناگوارتر است، چون او از هر گونه آلودگى روحى و جسمى انباشته شده است و راه پاكى را هم نگذرانده است پس در لحظه تسليم جان، وسيله نجات دهندهاى كه او را از منجلابها بيرون بكشد وجود ندارد و علاوه بر اين شيطان هم او را به انكار حق و ارزشها تشويق مىكند و سپس رها مىكند، در اين وضعيت جان كندن بر او بسيار سخت شده و به بدترين حال از دنيا مىرود.
برخلاف آنچه ماديين مىگويند كه مردن انسان تمام شدن و نابودى است؛ اين لحظهها مانند انتقال جنين به دنيا به همراه درد و رنج فراوان است و زندگى جديدى آغاز مىشود.
از على بن الحسين (عليه السلام) امام سجاد (عليه السلام) پرسيدند: مرگ چيست؟ فرمود:
در روايت است كه، امام موسى بن جعفر (عليه السلام) وارد بر كسى شد در حالى كه غرق سكرات موت بود و به هيچكس پاسخ نمىگفت، جمعيت عرض كردند:
اى فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله)! دوست داريم حقيقت مرگ را براى ما شرح دهى و بگويى بيمار ما اكنون در چه حالى است؟
فرمود:
مرگ وسيله تصفيه است كه مؤمنان را از گناه پاك مىكند و آخرين ناراحتى اين عالم است و كفاره آخرين گناهان باقيمانده آنهاست. در حالى كه كافران را از نعمتهايشان جدا مىكند و آخرين لذت يا راحتى است كه به آنها مىرسد و آخرين پاداش كار خوبى است كه احياناً انجام دادهاند. و امّا اين شخص محتضر به كلى از گناهانش پاك شد و از معاصى بيرون آمد و خالص گشت آن چنان كه لباس چركين با شستشو پاك مىشود. و او هم اكنون شايستگى آن را پيدا كرده كه در سراى جاويد همنشين ما اهل بيت باشد.
اكنون به تاريخ بنگريم آن سوى حقيقت را از دريچه نگاه اولياء اللّه به مرگ مشاهده كنيد.
امام حسين (عليه السلام) در روز عاشورا به هنگام شدت گرفتن جنگ، تعبير لطيفى درباره مرگ براى يارانش ارائه فرمود:
شكيبايى كنيد اى فرزندان مردان بزگوار، مرگ تنها پلى است كه شما را از ناراحتىها و رنجها به باغهاى وسيع بهشت و نعمتهاى جاودان منتقل مىكند. كدام يك از شما از انتقال يافتن از زندان به قصر ناراحتيد؟ و اما نسبت به دشمنان شما همانند اين است كه شخصى را از كافى به زندان و عذاب منتقل كنند.
پدرم از رسول خدا (صلى الله عليه و آله) نقل فرمود كه: دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است و مرگ تنها پل آنها به باغهاى بهشت و پل اينها به جهنّم است.
پس نيكوست به سفارشهاى عملى اهل بيت (عليهم السلام) گوش جان بسپاريم:
حضرت صادق (عليه السلام) مىفرمايد:
هر كه دوست دارد خداى عزوجل سكرات مرگ را بر او سبك گرداند بايد به خويشانش رسيدگى كند و به پدر و مادرش نيكى كند. اگر چنين كند، خداوند عزوجل سختىهاى مرگ را بر او آسان گرداند و در زندگيش هرگز به ندارى نيفتد.
فتنه در حقيقت به معناى وسيله آزمودن و آزمايش كردن است كه در اصل به گداختن طلا و زر در آتش براى امتحان ناخالصى آن گويند. اين به جهت تجربه و آزمايش حسى است.
اين واژه هنگامى كه در آيات و روايات استفاده مىشود، مقصود، گمراهى كفر و عذاب و خلاف و رسوايى است. و بيشتر در زمينهاى طرح مىشود كه امرى سخت يا ناپسند مورد آزمايش قرار گيرد.
علامه طباطبايى در اين زمينه مىفرمايد:
«فتنه عبارت است از وسيله آزمايش و امتحان و مراد از قرار دادن مؤمنان به عنوان وسيله براى آزمايش كفار، مسلط كردن كافران بر ايشان است. تا بدين وسيله خداوند آنان را در بوته آزمايش گذارد تا هر تباهى و فسادى كه در خود دارند بيرون بريزند. آنان مؤمنان را به خاطر اين كه ايمان آورده بودند انواع آزارها مىدادند
در جاى ديگر مىفرمايد:
«تفاوت ميان امتحان الهى و امتحانى كه ما بشر مىكنيم اين است كه ما غالباً از باطن و درون اشيا بىخبريم و لذا آن را امتحان مىكنيم تا بدين وسيله وضعيت ناشناخته آن بر ما معلوم شود، در حالى كه جهل و نادانى نسبت به خداى سبحان معنا ندارد و كليدهاى غيب در اختيار اوست، بنابراين تربيت و هدايت عامه الهى نسبت به انسان كه به منظور فراخواندن او به نيك فرجامى و سعادت صورت مىگيرد، امتحان است؛ زيرا با اين كار وضعيت موجود كه آيا اهل سراى ثواب است يا سراى عقاب و كيفر به منصّه ظهور و تعين مىرسد. به همين دليل است كه خداوند متعال اين عملكرد خود يعنى تشريع و جهت بخشيدن به حوادث را به نام بلا و ابتلا و فتنه نامبرده است. و به طور كلى و عام مىفرمايد:
«ما آنچه را بر روى زمين است زيور آن قرار داديم تا مردم را بيازماييم كه كدام يك بهتر عمل مىكنند
و چنانكه ملاحظه مىشود آيات امتحان، بلا را به كليه امور مربوط به انسان تعميم مىدهد چه آنهايى كه به وجود او و اعضاى وجود او مربوط مىشود مانند گوش و چشم و زندگى و چه آنهايى كه از حيطه وجود او خارج است اما به نحوى با او ارتباط دارد، مانند فرزند و همسر و ايل و تبار و دوست و مال و مقام و هر آنچه به نوعى از آن بهرهمند مىشود. نيز نقطه مقابل اين امور مانند مرگ و ديگر مصيبتهايى كه به انسان مىرسد. خلاصه آن كه اين آيات هر جزئى از اجزاى عالم و هر حالتى از حالات انسان را كه با انسان ارتباط پيدا مىكند، وسيله امتحان و آزمايش خداوند از انسان برمى شمارد.
بر اساس آيات قرآن مجيد، انسان در همه مراحل زندگى مورد آزمايش گوناگون قرار مىگيرد. خداوند براى تربيت انسان هميشه او را در كورههاى داغ امتحان قرار مىدهد تا جاذبههاى روحى و قلبى او را بيازمايد.
مال و فرزند دو عامل مهم نزد خداوند است كه مىفرمايد:
و بدانيد كه اموال و فرزندانتان فقط وسيله آزمايش شماست، وخداست كه پاداشى بزرگ نزد اوست.
فتنه گاه آزمون خير و گاه آزمايش شر است. تا جوهره باطن در دو وضعيت مشخص شود كه مىفرمايد:
هر كسى چشنده مرگ است و ما شما را [چنانكه سزاوار است] به نوعى خير و شر [كه تهيدستى، ثروت، سلامت، بيمارى، امنيت و بلاست] آزمايش مىكنيم، و به سوى ما بازگردانده مىشويد.
امّا مردم از اين آزمايشها خبر ندارند كه تا سختى مىبينند از جاده حقيقت بيرون مىروند و خويشتن را گم مىكنند. خداوند در اين زمينه مىفرمايد:
پس چون انسان را آسيبى رسد، ما را [براى برطرف كردنش] بخواند، سپس هنگامى كه [براى برطرف شدن آسيب] از سوى خود نعمتى به او مىدهيم، مىگويد: فقط آن را بر پايه دانش و كاردانى خود يافتهام! [چنين نيست كه مىپندارد] بلكه آن نعمت آزمايشى است [كه آيا به خاطر آن سپاس گزارى مىكند يا به طغيان برمىخيزد؟] ولى بيشتر آنان [به اين واقعيت] معرفت و آگاهى ندارند.
دو نكته اساسى در امتحانهاى الهى است:
1- امتحان خداوند براى آزمايش قوى از ضعيف است و همچنين پرورش برترىهاى عملى و فكرى انسانهاست تا پاداش و كيفر عمل نيك و بد مشخص شود.
2- خداوند با امتحانها؛ حجت و دليل را بر همه انسانها تمام مىكند تا امتياز و ارزشهاى آدميان معلوم گردد.
بنابراين انسانها در برابر بلاها و حوادث چهار گروه مىشوند:
الف- عدهاى در برابر بلا فرياد كنندهاند و هميشه از روزگار شكايت مىكنند.
مانند: انسانهاى دنيا دوست و مال پرست كه ترس از دست دادن مال، آنها را گلهمند مىكند.
ب- عدهاى در بلاها صبور و شاكرند. مانند: حضرت ايوب (عليه السلام) كه هر چه بيشتر بلا مىديد شاكرتر بود.
ج- عدهاى بلا را هديه آسمانى مىدانند. مانند: رزمندگان راه حق كه شهادت را پاداش آسمانى مىدانند.
د- عدهاى هم به استقبال بلا مىروند. مانند: جوانانى كه عازم جبهههاى جنگ حق عليه باطل مىشوند و از حق دفاع مىكنند.
پس در اين گرداب و سراب دنيا، گروهى سرافراز از امتحان بيرون مىآيند و گروهى سرافكنده در آزمايشها مردود مىشوند.
در روايات آمده است كه: دين و ايمان انسانها مورد سنجش قرار مىگيرد، آيا در آسايش و امنيت ديندارند و در مشكلات هم پايبند به اصول اعتقادى هستند.
حضرت على (عليه السلام) اصل آزمايش را از مسلمات امر خداوند مىداند و مىفرمايد:
اى مردم! به همين زودى زمانى بر شما مىرسد كه اسلام واژگون شود همچون ظرفى كه با محتوياتش واژگون گردد. اى مردم! خدا شما را پناه داده از اين كه بر شما ستم روا دارد، ولى به شما اين تأمين را نداده كه در معرض آزمايش قرارتان ندهد، آن بزرگترين گوينده در قرآن فرمود: «در اين برنامه نشانههايى است و ما آزمايش كنندهايم».
آرى، امتحان الهى از برنامههاى حتمى است كه هيچ گذشت و جدا كردنى براى هيچ كسى وجود ندارد حتى پيامبران و اولياى خدا با درجات بالاتر آزمايش مىشوند. و حتى شيطان هم در اطاعت از حق آزموده شد.
شخصى به حضرت على (عليه السلام) گفت: آيا امكان دارد خداوند ما را امتحان نكند؟!
حضرت فرمود:
كسى از شما نگويد: «الهى، از امتحان به تو پناه مىبرم» چه اين كه كسى نيست مگر اين كه مشمول امتحان است. اما اگر كسى خواست از خدا پناه جويد بايد از فتنههاى گمراه كننده پناه جويد.
مقصود حضرت اين است كه از خدا نخواهيد كه شما را امتحان نكند چرا كه امتحان يقينى و همگانى است بلكه از او سرافرازى و موفقيت در امتحان را بخواهيد. محذورات فتنه در دعاى امام سجاد (عليه السلام) همان مضلّات فتن است كه به معناى سختىها و ترسها و امور گمراه كننده و فريبنده دنيا است.
حضرت صادق (عليه السلام) فرموده كه حضرت على (عليه السلام) به عبداللّه بن يحيى فرمود:
ستايش از براى خدايى است كه زدودن گناهان پيروان ما را به سبب سختىها و مشكلات در دنيا قرار داد. تا به اين رنجها و بلاها طاعات آنان؛ سلامت بماند و پاداشى سزاوار نصيبشان گردد.
به هر حال اهل حق و ايمان در فشار و شدت قرار مىگيرند؛ كه مدت آن اندك است و عافيت آن زياد است. يعنى زمان بلا و صبر به مدت عمر انسان كوتاه و گذراست ولى زمان آسايش و راحتى آن بلند و هميشگى است كه آن در آخرت است.
اگر در پى راهى اساسى مىگردى پس به فرمايش مولا بنگر كه راه چاره را چه پيشنهاد فرموده است:
بدانيد آن كه تقواى الهى را رعايت كند خداوند راه خروج از فتنهها را برايش باز كند، و به او نورى بنماياند كه از تاريكى برهد، و او را در آنچه كه ميل و آرزوى اوست جاويدان كند.
بنابراين از درگاه حق تعالى طلب كنيم كه در دوران آزمايشهاى سخت و آسان كه همگان در خواب غفلت به سر مىبريم به سلامت گذر كنيم و به سوى بهشت عنبر سرشت فرود آييم.
رسول اللّه (صلى الله عليه و آله) فرمود:
عالم حيات و زندگى همچون كاروانى است كه از جهان عدم به حركت درآمده و در مسير بى انتهاى خود به سوى بىنهايت كه ذات پاك خداست پيش مىرود، هر چند مخلوقات محدودند و محدود هرگز بىنهايت نخواهد شد ولى سير او به سوى تكامل نيز متوقّف نمىگردد، حتى پس از قيام قيامت باز اين سير تكاملى ادامه مىيابد.
و از آنجا كه آغاز اين حركت از ناحيه پروردگار شروع شده و نخستين جرقه حيات از او پديد آمده و اين حركت تكاملى نيز به سوى او است، تعبير رجوع و بازگشت شده است.
حضرت حق مىفرمايد:
بازگشت همه شما فقط به سوى اوست. [خدا شما را وعده داد] وعدهاى حق وثابت؛ بىترديد اوست كه جهان آفرينش را مىآفريند، سپس آن را [به قيامت] بازمىگرداند تا كسانى كه ايمان آوردهاند و كارهاى شايسته انجام دادهاند، به عدالت و انصاف پاداش دهد، و براى كسانى كه كافر شدند به كيفر كفرى كه همواره مىورزيدند، شربتى از آب بسيار جوشان و عذابى دردناك است.
در آيه ديگر كوشش و تلاش نيكوكاران را تشبيه به يك مسابقه معنوى كرده كه هدف نهايى آن آمرزش الهى و نعمتهاى جاويدان بهشت است.
و به سوى آمرزشى از پروردگارتان و بهشتى كه پهنايش [به وسعتِ] آسمانها و زمين است بشتابيد؛ بهشتى كه براى پرهيزكاران آماده شده است.
در حقيقت قرآن در اين جا از يك نكته روانى استفاده كرده كه انسان براى انجام دادن يك كار اگر تنها باشد معمولًا كار را بدون سرعت و عادى انجام مىدهد ولى اگر جنبه مسابقه به خود بگيرد آنهم مسابقهاى كه جايزه باارزشى دارد، تمام نيرو و انرژى خود را به كار مىگيرد و با سرعت هر چه بيشتر به سوى هدف پيش مىتازد، اگر هدف اين مسابقه در درجه اول مغفرت قرار داده شده براى اين است كه رسيدن به مقام معنوى بدون آمرزش و شستشوى از گناه ممكن نيست، نخست بايد خود را از گناه شست و سپس به مقام قرب پروردگار گام نهاد.
و مؤمنان چنيناند كه در راهيابى به حقيقت آخرت در مسابقهاند.
سپس به جايگاه ابدى منتقل مىشوند.
و امّا حضرت سجّاد (عليه السلام) در دعاى مورد شرح فرمود: «مَقيل المتقين» كه تنها متقيان به آن جايگاه عنبر سرشت، وعده هميشگى داده شدهاند نه ديگران، همان طور كه در سوره فرقان مىفرمايد:
بگو: آيا اين [آتش سوزان] بهتر است يا بهشت جاودانى كه به پرهيزكاران وعده دادهاند كه پاداش و بازگشت گاه آنان است؟* در آنجا هر چه بخواهند در حالى كه جاودانهاند براى آنان فراهم است، اين بر عهده پروردگارت وعدهاى است درخواست شده [و مورد انتظار اهل ايمان از خداى بخشنده و كريم.]
زيرا كه خداوند بهشت را به مؤمنان متقى وعده داده است و هيچ گونه حق و استحقاقى در كار نيست ولى به خاطر تقواى فوق العاده و پذيرش سختىهاى دنيا و دورى از لذتهاى مباح و غيرمباح بايد پاداشى شايسته داشته باشند.
پرسشى در اين جا مطرح است كه چرا خداوند درباره مژده جايگاه دوزخيان و بهشتيان كلمه «خُلد» را به كار برده است؛ با اين كه اهل گناه اگر هدايت مىشدند و يا گروهى در آزمايشهاى دشوارى قرار مىگرفتند؛ اهل طاعت نمىشدند و امور دنيا همه محدود است پس اين جاودانگى بر اساس عدالت نيست؟
پاسخ اين سؤال از دقت در مطالب گذشته روشن مىشود كه با مطالعه آيات و روايت به دست مىآيد:
خداوند به مؤمنان پرهيزگار وعده بهشت ابدى با قيد تقوا داده است و هرگز بندهاى حق يا استحقاقى نسبت به بهشت رفتن ندارد و حتى بسيارى از انسانها با تخفيف در محاسبه و شفاعت و گذشت خداوند و اولياء اللّه به بهشت مىروند. و نكته ديگر اين كه هميشگى بودن پاداش و كيفر مؤمنان و كافران بر اساس نيت آنان است؛ زيرا قصد و علاقه و هدف اهل ايمان، انجام عمل صالح و طاعت الهى براى هميشه است پس اطاعت و پرهيزگارى دائمى حالتى سخت و كوبنده لذت است، پس عاقبت خوشى و راحتى است.
امّا اهل گناه نيتشان تا هنگامى كه زندگى مىكنند اين است كه به دنبال لذتها و هوسها و دورى از راه حق و انكار معاد باشند؛ پس سرانجام آنها درد و آتش است. با اين حال هر كسى بر اساس نيت زندگى مىكند و همان گونه جاودانه مىماند. بنابراين بر كسى يا گروهى ظلمى صورت نمىگيرد.
حضرت صادق (عليه السلام) اين نكته را مستند به شاكله انسان مىداند و مىفرمايد:
دوزخيان از اين رو در آتش جاويدانند كه در دنيا نيتشان اين بود كه چنانچه تا ابد زنده بمانند، خدا را نافرمانى كنند و بهشتيان در بهشت جاويدانند كه در دنيا بر اين نيت بودند كه هميشه خدا را فرمان برند. پس به نيتها هر دو گروه جاودانه هستند. سپس حضرت اين آيه را تلاوت فرمود: «بگو هر كس بر پايه خلق و خوى و عادتهاى اكتسابى خود عمل مىكند» و فرمود: يعنى با نيت خود.
مؤمنان با نيتهاى پاك و ضميرهاى مطمئن و اميدوار به دار امان وارد مىشوند و در سراى امنيت و آسايش، تلخىهاى دنيا از بين مىرود.
چقدر بهشت رفتن ارزان است؟! كه با اطاعت و شكيبايى به دست مىآيد.
حضرت رسول اللّه (صلى الله عليه و آله) فرمود:
سوگند به آن كه مرا نويد دهنده برانگيخت، خداوند هرگز يكتاپرست را در آتش عذاب ندهد.
حضرت باقر (صلى الله عليه و آله) مىفرمايد:
پس راه بهشت را بايد شناخت و از صاحبانش كليد راهيابى را درخواست نمود كه امام على (عليه السلام) فرمود:
و چون مؤمن به اين خصلتها دست يافت در منازلى سكونت خواهد گزيد كه مقدار آن به هيچ اندازهاى محاسبه نشود.
در اين زمينه حضرت على (عليه السلام) مىفرمايد:
______________________________
(2)- الحكمة المتعالية: 8/ 7؛ شرح الأسماء الحسنى: 1/ 36.
(3)- شرح الاسماء الحسنى: 1/ 189.
(6)- التوحيد: 195، باب 29، ذيل حديث 9.
(14)- مصباح المتهجّد: 849؛ المصباح، كفعمى: 559، دعاى كميل.
(15)- سفينة البحار: 2/ 605؛ الكافى: 2/ 164، حديث 7؛ مستدرك الوسائل: 12/ 390، باب 22، حديث 14375.
(17)- نهج البلاغه: خطبه 184، خطبه همام.
(18)- مفاتيح الجنان: دعاى كميل.
(20)- بحار الأنوار: 95/ 226، باب 2، دعاى عرفه.
(21)- نيايش حسين در عرفات: 79.
(22)- بحار الأنوار: 95/ 226، باب 2، دعاى عرفه.
(24)- بحار الأنوار: 4/ 194، باب 3؛ التوحيد: 203، باب 29.
(25)- التوحيد: 203، باب 29؛ بحار الأنوار: 4/ 194، باب 3.
(26)- فيض القدير: 3/ 709، حديث 4221.
(27)- إقبال الأعمال: 709؛ مصباح المتهجّد: 849، دعاء آخر و هو دعاء الخضر (ع)، دعاى كميل.
(28)- تذكرة المتقين: 112- 113.
(30)- علم اليقين: 1/ 112؛ بحار الأنوار: 72/ 51، باب 42، حديث 3؛ معانى الاخبار: 239، حديث 1.
(31)- بحار الأنوار: 4/ 196، باب 3؛ التوحيد: 205، باب 29؛ عدة الداعى: 325.
(33)- بحار الأنوار: 2/ 99، باب 14، حديث 54، الدعوات، راوندى: 170، حديث 475.
(34)- التوحيد: 207، باب 29؛ بحار الأنوار: 4/ 198، باب 3؛ كنز العمال: 11/ 619، حديث 33007.
(38)- مستدرك الوسائل: 12/ 172، باب 101، حديث 13806؛ بحار الأنوار: 75/ 228، باب 23، حديث 100.
(41)- شرح گلشن راز: 199؛ الانصاف فيما تضمنه الكشاف: 2/ 84؛ تفسير ابن كثير: 1/ 258.
(50)- مجموعة ورام: 1/ 82؛ ارشاد القلوب، ديلمى: 1/ 14.
(52)- بحار الأنوار: 20/ 21، باب 12؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 1/ 192، فصل فى غزواته.
(53)- بحار الأنوار: 84/ 339، باب 13، حديث 19؛ الأمالى، شيخ مفيد: 254، پاورقى.
(58)- الكافى: 1/ 32، حديث 2؛ وسائل الشيعة: 27/ 78، باب 8، حديث 33247.
(59)- مستدرك الوسائل: 10/ 300، باب 45، حديث 12054؛ المصباح، كفعمى: 500.
(62)- تفسير نور الثقلين: 2/ 103؛ الكافى: 1/ 144، حديث 4؛ مستدرك الوسائل: 5/ 230، باب 35، حديث 5760.
(67)- بحار الأنوار: 68/ 263، باب 76، حديث 1؛ مستدرك الوسائل: 2/ 100، باب 17، حديث 1534.
(68)- الأمالى، شيخ صدوق: 321، حديث 8؛ بحار الأنوار: 68/ 263، باب 76، حديث 2.
(69)- بحار الأنوار: 68/ 265، باب 76؛ مصباح الشريعة: 85، باب 38.
(70)- بحار الأنوار: 75/ 453، باب 33، حديث 24؛ الاختصاص: 230.
(71)- بحار الأنوار: 68/ 266، باب 76، حديث 12.
(72)- بحار الأنوار: 68/ 267، باب 76، ذيل حديث 13؛ الزّهد: 78، باب 14، ذيل حديث 211.
(73)- نهج البلاغه: حكمت 349، بحار الأنوار: 68/ 267، باب 76، حديث 16.
(74)- بحار الأنوار: 68/ 268، باب 76، حديث 17؛ الدعوات، راوندى: 122، حديث 300.
(75)- بحار الأنوار: 68/ 267، باب 76، حديث 17؛ الدعوات، راوندى: 123، حديث 302.
(76)- التفسير الكبير، فخررازى: 25/ 217، ذيل حديث اصحابى كالنجوم.
(77)- بحار الأنوار: 10/ 367، باب 20، حديث 3؛ عيون اخبار الرضا (عليه السلام): 1/ 227، باب 22، حديث 5.
(78)- معارف بهاء الدين ولد: 129، فصل 90.
(79)- شورى (42): 15؛ «اللَّهُ رَبُّنَا وَرَبُّكُمْ».
(80)- فصّلت (41): 30. «إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا».
(82)- الكافى: 2/ 33- 37، حديث 1؛ وسائل الشيعة: 15/ 164- 167، باب 2، حديث 20218، با كمى تلخيص.
(83)- بحار الأنوار: 66/ 72، باب 30، حديث 26؛ تحف العقول: 370؛ معانى الاخبار: 187، حديث 3.
(85)- الكافى: 2/ 18، حديث 3؛ وسائل الشيعة: 1/ 18، باب 1، حديث 10.
(89)- عوالى اللآلى: 1/ 278، حديث 111؛ مجموعة ورام: 1/ 105.
(92)- بحار الأنوار: 66/ 175، باب 32، حديث 28؛ كنز الفوائد: 2/ 11.
(93)- بحار الأنوار: 66/ 238، باب 36، حديث 10؛ وسائل الشيعة: 16/ 169، باب 15، حديث 21261.
(94)- الكافى: 2/ 126، حديث 9؛ وسائل الشيعة: 16/ 168، باب 15، حديث 21255.
(95)- الأمالى، شيخ مفيد: 13، حديث 1؛ بحار الأنوار: 27/ 101، باب 4، حديث 63.
(96)- الأمالى، شيخ مفيد: 52، حديث 14؛ بحار الأنوار: 66/ 277، باب 37، حديث 12.
(98)- مستدرك الوسائل: 17/ 268، باب 7، حديث 21305، الأمالى، شيخ مفيد: 68- 69، حديث 4.
(99)- بحار الأنوار، 66/ 305، باب 37، حديث 27؛ الكافى: 2/ 240، حديث 32.
(100)- نهج البلاغه: حكمت 123؛ مستدرك الوسائل: 2/ 377، باب 53، حديث 2236.
(101)- بحار الأنوار: 66/ 368، باب 38، حديث 6؛ معانى الاخبار: 191، حديث 1.
(102)- بحار الأنوار: 66/ 370؛ باب 38، حديث 12؛ الأمالى، شيخ صدوق: 389، حديث 15.
(103)- بحار الأنوار: 66/ 372، باب 38، حديث 18؛ معانى الأخبار: 191، حديث 2.
(104)- بحار الأنوار: 66/ 377، باب 38، حديث 29؛ الخصال: 2/ 343، حديث 7.
(105)- بحار الأنوار: 18/ 108، باب 11، حديث 8؛ روضة الواعظين: 2/ 377.
(106)- سوره ق (50): 19، انعام (6): 93، واقعه (56): 83، قيامت (75): 26.
(108)- بحار الأنوار: 78/ 241، باب 5؛ الدعوات، راوندى: 250، حديث 704 و 705.
(112)- برگرفته از تفسير نمونه: 26/ 475- 477، ذيل آيه 27- 28 سوره فجر.
(114)- بحار الأنوار: 6/ 186، باب 7، حديث 21؛ المحاسن: 1/ 177، باب 39، حديث 161.
(115)- بحار الأنوار: 6/ 162، باب 6، حديث 30؛ تأويل الآيات الظاهرة: 752.
(116)- بحار الأنوار: 6/ 158، باب 6، حديث 17؛ علل الشرايع: 1/ 3009، باب 261، حديث 1.
(117)- بحار الأنوار: 74/ 27، باب 2، حديث 6؛ مستدرك الوسائل: 7/ 500، باب 1، حديث 8743.
(119)- بحار الأنوار: 6/ 155، باب 6، ذيل حديث 9؛ معانى الأخبار: 289، حديث 4.
(120)- بحار الأنوار: 6/ 155، باب 6، ذيل حديث 9؛ معانى الأخبار: 289، حديث 6.
(121)- بحار الأنوار: 6/ 154، باب 6، حديث 9.
(122)- الأمالى، شيخ طوسى: 432، حديث 967؛ بحار الأنوار: 71/ 81، باب 2، حديث 82.
(123)- تفسير الميزان: 19/ 233، ذيل آيه 5 سوره ممتحنه.
(125)- تفسير الميزان: 4/ 31- 36، كلام فى الإمتحان و حقيقته.
(132)- بحار الأنوار: 64/ 232، باب 12، حديث 48؛ تفسير الامام العسكرى: 23، حديث 7.
(134)- بحار الأنوار: 78/ 194، باب 1؛ أعلام الدين: 277.
(137)- التفسير الكبير، فخر رازى: 24/ 72- 73، ذيل آيه 24 سوره فرقان.
(140)- الكافى: 2/ 85، حديث 5؛ وسائل الشيعة: 1/ 50، باب 6، حديث 96.
(141)- بحار الأنوار: 3/ 1، باب 1، حديث 1؛ التوحيد 29/ 31.
(142)- بحار الأنوار: 68/ 72، باب 62، حديث 4؛ الكافى: 2/ 89، حديث 7.
(143)- مجموعة ورام: 1/ 135؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد: 20/ 264.