جلسه سیزدهم _ شب 14 رمضان
(تهران حسینیه همدانیها)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
هنوز در یک جمله از روایت بسیار مهم پیغمبر ماندم، فکر نمیکردم این جمله اینقدر قوی و با برکت باشد که لطائف و اشارات و مسائل زیادی را به دنبال داشته باشد. جمله اول روایت این است النور اذا دخل القلب انفصح له و انشرح. وقتی نور وارد دل بشود، دل این قدرت را استعداد را خدا بهش داده که برای پذیرفتن این نور گسترده بشود، گشایش پیدا بکند، این گستردگی و گشایش هم شما با قرآن کریم آشنا هستید میدانید یک نعمت ویژهای است. که هم به انبیاء عنایت شده است و هم به اهل تسلیم به خدا. این نعمت نعمتی است که موسی ابن عمران در دقائق اولی که مبعوث به رسالت شد و مامور شد بیاید مصر و فرعون و فرعونیان را بیدار کند، با پروردگار عالم آشتی بدهد.
موسی چون بیست سال در دامن فرعون بزرگ شده بود اخلاقش را خوب میشناخت، میدانست به این آسانی و راحتی دعوت او را نخواهد پذیرفت، اگر بنا به پذیرفتن باشد سالها باید موسی زجر بکشد، شکنجه روحی ببیند تا فرعون دعوتش را قبول کند، اگر هم بنا باشد قبول نکند که زجر و شکنجه روانی بیشتر خواهد بود و ا ین هم نمیشود که همان روز اول از کوره دربرود و داد و بیداد بکند و یقه فرعون را بگیرد و اوضاع دربار را به هم بریزد، خب همان روز اول میکشتند، نباید خودش را به کشتن بدهد، این گشایش در باطن و گستردگی دل را از پروردگار تقاضا کرد، قٰالَ رَبِّ اِشْرَحْ لِي صَدْرِي ﴿طه، 25﴾.
و به عنوان یک نعمت ویژه به رخ پیغمبر اکرم کشیده، أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ ﴿الشرح، 1﴾، قشنگ آیه معلوم است که خدا دارد این نعمت را به رخ پیغمبر میکشد، من نبودم که گنجایش قلب به تو دادم؟ خب خیلی مهم است این نعمت، یا در امتیازبندی بین اهل خودش و بیگانه میگوید أَ فَمَنْ شَرَحَ اَللّٰهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلاٰمِ فَهُوَ عَلىٰ نُورٍ مِنْ رَبِّهِ ﴿الزمر، 22﴾، خب این آیه که یک دریاست، کی بشینیم با همدیگر حرف این آیه را بزنیم، لطائف این آیه را بگوییم شما لغات آیه را ببینید، افمن شرح الله صدره یعنی این گنجایش دست من است، این گسترده کردن دل دست من است افمن شرح الله تو به رخ پیغمبر کشیدن هم میگوید الم نشرح من نبودم که گستردگی دل به تو دادم، در ابتدای بعثت موسی هم موسی میگوید من از تو میخواهم این نعمت را، چون جای دیگر پیدا نمیشود که من بتوانم تمام حوادث تلخ و شیرین تا آخر عمرم را تحمل کنم.
در این آیه هم میگوید أَ فَمَنْ شَرَحَ اَللّٰهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلاٰمِ کسی که من دل او را برای تسلیم شدن به خودم گشایش دادم، چون تسلیم شدن به خدا خیلی مسأله است من اگر تسلیم خدا بشوم خب از اول تسلیم شدن هم تا روز مردنم یک بار هم باید چون و چرا با خدا نکنم، یک بار هم نباید چون چرا کنم. چرا من را پیر کردی، چرا زود موهای من را سفید کرد، چرا این قیافه را به من داد، چرا این بچهها را به من دادی چهرههایشان معمولی است، چرا به قارون آن ثروت را دادی به ما بخور و نمیر دادی، مگر من با دیگران چه فرقی دارم چرا صندلی وزارت و ریاست به من ندادی، چرا قدم کوتاست، چرا رنگم گندمگون است، چرا رنگم تیره است، چرا صدای خوش ندارم، آنی که میخواهد تسلیم بشود در فضای تسلیم دیگر تا آخر عمر چون و چرا وجود ندارد تسلیم است یعنی هم تسلیم خلقت تکوینی حق نسبت به خودش است، و هم تسلیم مسائل تشریعی حق نسبت به خودش است.
أَ فَمَنْ شَرَحَ اَللّٰهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلاٰمِ، من کسی را که سینهاش را قلبش را، گنجایش برای تسلیم شدن دادم، مگر تسلیم شدن کار معمولی است؟ در تسلیم چون و چرا زبانش قطع است، ما آیهاش را میخوانیم خودمان را بگذاریم جای او ببینیم ما چند مرده حلاج هستیم جای او که نود سال است بچهدار نشده، حالا پروردگار عالم یک فرزند پسر بهش داده که این فرزند گل فرزندان روزگار خودش و قبل است، خوش هیکل، خوش اندام، خدای ادب، فهم، علم، چهارده سالش شده معلوم است آدم نود ساله یک همچنین بچهای پیدا کرده چه عشقی به او میورزد، آن وقت سر چهارده سالگی پروردگار بهش بگوید این پسر را بیاور در قربانگاه و برای من ذبح کن، فرمان خدا را اولا باور کرد توجیه نکرد، نکند این شیطانی باشد، نکند این دم دم ابلیس باشد در من دمیده آمد به پسرش گفت، أَرىٰ فِي اَلْمَنٰامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ ﴿الصافات، 102﴾ به من گفتند ببرمت رو به کعبه درازت کنم و سرت را ببرم، این بچه چهارده ساله چه گنجایشی داشت، گفت يٰا أَبَتِ اِفْعَلْ مٰا تُؤْمَرُ مگر بهت نگفتند من را ذبح کن خب ببر چرا معطل هستی، خیالت از من راحت باشد سَتَجِدُنِي إِنْ شٰاءَ اَللّٰهُ مِنَ اَلصّٰابِرِينَ من در مقابل خالقم و مالکم اصلا چون و چرا ندارم.
این یک نعمت ویژه است که به مردم مومن میدهد شرح الله صدره للاسلام، وقتی این گنجایش را دادم برای قبول کردن حالت تسلیم فهو علی نور من ربه، او دیگر در زندگی متکی به نوری عظیم است، کلمه عظیم کجای آیه است داخل نور است که نکره است، الف و لام ندارد، نکره در بعضی از لغات عرب دلالت بر تفخیم دارد، عظمت، متکی بر نور عظیمی از پروردگارش است. این نور وقتی وارد دل شود انفصح له و انشرح خودش را برای قبول نور گنجایش میدهد. چون این نور یک جای خیلی وسیعی میخواهد نور سر کبریتی نیست، سر شمعی نیست. نور پانصد وات و هزار وات نیست، این نور نور الله است، که چراغدانش فقط قلب است.
بعد یک کس بلند میشود پای منبر میگوید یا رسول الله و ما علامت ذلک، از کجا میشود فهمید این نور وارد قلب شده، که حالا پیغمبر چهار تا جواب بهش داد آنها بماند فعلا ما ماندیم سر کلمه نور و دل، این مطلبی که برایتان عرض میکنم اولین بار در کتابی که دیدم نوشته بود روایت شده، اما از کی روایت شده از این چهارده نفر؟ ننوشته، اما ردهبندیاش معلوم است که روایت است یعنی معصوم این مطالب را بیان کردند. خداوند این خیلی مسئله مهمی است، خداوند این را دقت بفرمایید خداوند اگر ببیند بندهای او را میخواهد، یک وقت بحث این است که میگوییم خدا بندهای را میخواهد، بحث این است که خدا اگر اراده داشته باشد این حقیقت را برای یک بندهای چی میشود چی میشود اما در ابتدای روایت است اگر پروردگار عالم ببیند، اگر عبدی خداخواه بشود، خب چطوری آدم خداخواه میشود، خیلی کار میخواهد آدم خداخواه بشود، یکی اینکه آدم باید به کل از خود خواستن جدا بشود، چون وقتی من خودم را میخواهم آنوقت چارهای ندارم باید تابع شکمم، شهوتم، زنم، بچهام، مالم، سیاستم بدون ملاحظه بشوم، چون خودم را میخواهم میبینم خود خواستنم منوط به این است که جواب همه غرائز خودم و خواستههای ناروای کس و کارم را بدهم، طاقت هم ندارم تنها بمانم، طاقت هم ندارم تلخی همسر بچشم، طاقت ندارم تلخی بچهها را بچشم، طاقت ندارم تلخی داماد و عروس را بچشم، طاقت ندارم تلخی تقوا را بچشم. طاقت ندارم تنهایم بگذارند.
خداخواهی به این است که خودم را نخواهم، چون وقتی خودم را بخواهم خودم را میگذارم جای خدا، ما همیشه گرفتار دو نوع خواسته هستیم، خواستههای خدا، خواستههای خودم، خواستههای خودم مخالف با خواستههای خداست، خدا میگوید به بدنت لذت حرام نچشان، سختم است، وقتی خودم را میخواهم میچشانم بهش، میگوید دنبال پول حرام، سیاست شیطانی بانکبازی نرو، میبینم اگر نروم تک و تنها میمانم یک چهار تا آدم حسابی بهم سلام و علیک کنند و احترامی به من بگذارند اما اگر شلوغ کنم و هیجان ایجاد کنم بالا و پایین بپرم، اینور و آنور بروم اسمم را ببرند کف و سوت میزنند چیزی میشود زندگی، خودت را نخواه. خدا را بخواه. این خداخواستن از دل خود نخواستن درمیآید.
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز، من وقتی خودم را بخواهم سایه منیتم میافتد روی توحید یک ابر متراکمی ایجاد میکند فیوضات حق به من نمیرسد چون من آن را نمیخواهم، خود را نخواه، وقتی خودم را نخواستم، خب چی را میخواهم؟ از دل خود نخواستن من دیگر دنبال این نباید بروم که چی را بخواهم، همین که خودم را نمیخواهم او به من کمک میکند او را بخواهم. وقتی او را خواستم در دلم را به روی ده نور باز میکنم. همانی که در آیه مربوط به اهل تسلیم شنیدید فهو علی نور من ربه، در همین دوره زندگی میکند با این موج فساد که در داخل جوانها، فیلمها، مقالهها، عکسها، سایتها دارند تولید میکنند و از خارج هم هزار جور ماهواره که وصل به کثیفترین مراکز هستند دارد موج پخش میکند در همین موج فساد گناه داخل و گناه خارج من وقتی که خدا را بخواهم میشوم فهو علی نور من ربه، تمام زندگیام میشود نورباران، میشوم متکی به پروردگار مهربان عالم.
نمیدانم حتما شما خودتان میدانید اما من دیدم با چشمم، حس کردم، بودم با اینجور افراد، یعنی یکی از عنایات ویژه خدا به من از روزی که طلبه شدم چه در تهران، چه در شهرستان قرار دادن اولیاءش سر راهم بود، جوان بودم، اینها سر راهم که قرار میگرفتند عجیب دلبسته به اینها میشدم یعنی یک جوان بیست ساله آن هم زمان حکومت طاغوت که باید دائم دلش دنبال لذات دنیایی باشد و خانهاش بین چند تا دبیرستان دخترانه که اغلبشان نیمه عریان میآمدند در دبیرستان و میرفتند بیرون، باید دل من را بدزدند اما دل من را خدا در دست اولیائش گذاشت، یعنی در عشق اشباع بودم، یعنی به حقیقت پروردگار میلی در حالی که بیست سالم بود و ازدواج نکرده بودم به زیباترین دختر برایم نمیآمد چون اشباع عشقی بودم. اینها را نمیخواستم بگویم میخواستم در گفتن اینها یک اشارهای به لطف خدا کرده باشم، آنی که میخواستم بگویم این است، به حقیقت حق قسم آن زمان من زندگی تا الان شادتر، لذتبخشتر از زندگی آنها در هیچ صنفی در مملکت ندیدم، بسیار دنیایشان را خوش گذراندند، بسیار خوش مردند و بسیار بعضیهایشان خوش از برزخ خبر برزخیشان را به خودم دادند. مگر من مرض داشتم با بودن اینها دنبال روابط نامشروع بروم یا دنبال تقلب بروم، یا در لباس آخوندی دنبال سالوسبازی و گردن کج و پشت چشم کوچک کردن و با ایماء و اشاره که من بنده خدا هستم بروم که پول بسازم. میدیدم اینها خوشترین زندگی را دارند کمبود هم ندارند، نهایتا اگر هم از جانب پروردگار برای بالا بردن مقامشان مصیبتی بهشان میرسید بودند در آنها جوان بیست سالهاش مرد، چه جوانی، هیچ وقت نیامد در ما و در جمعهای دیگر بگوید ما داغدیده هستیم حتی نیامد بگوید من با داغ جوانم تازه فهمیدم به جیگر ابی عبدالله برای علی اکبر چه زخمی رسید این را هم نمیگفتند.
گاهی که کسی مصیبت علی اکبر میخواند آرام گریه میکرد دستش را به دستش میکشید میگفت انا لله و انا الیه راجعون، خوش بودند. فکر میکنید اینها یک لبخند نمیزدند، خیلی خوب میخندیدند، خیلی خوب گریه میکردند، خیلی خوب دور هم با دست غذا میخوردند به خدا از انگشتهایشان چربی روغن طبیعی میچکید و هشتاد سالشان بود و کیف میکردند. و بعد وقت عبادت، وقت زیارت، وقت دعای عرفه، چون من با اینها بودم، بعضی گروههایشان دعای عرفهشان در بیابان بود، فقط نمیمردند در دعا، وگرنه آن گریهای که آنها میکردند و آن پرپری که برای وصال خدا میزدند باید برنمیگشتند، سفرهایشان، حالا دلتان میخواهد باور کنید میخواهید باور نکنید، من هیچ وقت در این چهل سال منبرم ابدا به مردم اصرار نکردم تو را خدا این حرف را باور کنید نه، آزاد هستید باور کنید باور نکنید بین شاهرود و سبزوار چهل فرسخ است، دویست و چهل کیلومتر، یک دانه از این جنسهای استیشن قدیمی هشت نفر در آن جا میگرفت خدا رحمتش کند، پیارسال پسرش آمد اینجا، هفت هشت تا را سوار کرد یکی از آنهایی که سوار کرده بود از تهران ببرد مشهد پدر مرحوم این حاج آقا مجتبی طهرانی بود که جلسهاش در خیابان ایران بود، شبها گاهی تلویزیون ده دقیقهای منبرهایش را میگذارد یکی از آنها پدر ایشان بود من پدر ایشان را دیده بودم کامل و بین شاهرود و سبزوار کویر بود نه آبی پیدا میشد الا نزدیک میامی و دهانه زیقم و جاده هم خاکی خراب، تابستان گرم، ماشین خاموش شد، راننده عقربههای جلوی خودش را نگاه کرد گفتند چی شده؟ گفت هیچی نشده پیاده نشوید، بنزین تمام کرده، حالا شاهرود باید پر میکرد فکر کرد با همین بنزین میرسد به سبزوار بیست فرسخ مانده به سبزوار، خدایا تو شاهد هستی چیزهایی که در آن بودم دارم برای این بندگانت میگویم باور بکنند یا نکنند مهم نیست، حالا اگر این قطعه را حذفش نکنند پخش هم بشود باز مردم ایران باور بکنند یا نکنند، من خواب که ندیدم، یک آفتابه ریخت در باک آن ماشین تا پمپ بنزین سبزوار رفت، آمد بالا گفتند چی شده ماشین؟ گفت هیچی بنزین تمام کرده، گفتند خب اینجا که بنزین نبود چی کار کردی؟ گفت بنزین خدایی ریختم شما خیالتان راحت باشد ما به امام رضا میرسیم، خیلی خوش زندگی کردند.
شما دنبال این لذتهای حرام جوانها نروید، صرف نمیکند، اسیر بدن و شهوت نباشید صرف نمیکند، شما از خودتان بیایید بیرون به جای خدا نشینید در زندگی که همه چیز را خودتان امر و نهی بکنید تمام خواستههایتان را تعطیل کنید به زلف خواستههای خدا گره بزنید بگویید مولای ما هر چی تو میخواهی، نه هر چی من میخواهم. هر چی تو میخواهی. اگر عبدی خدا را بخواهد، خداوند ده نور را به طرف قلبش سفر میدهد، به ده تا نور میگوید جای شما در این عالم دل بنده مومن من است، بروید آنجا.
روی ردهبندی که این روایت نقل شده کرده نور اول نور هدایت است، نور هدایت. به دل جهت میدهد، دل هدایت الهی را که میگیرد کمک عجیبی به صاحبش میکند، خیلی کمک میکند، اما خدا را آدم بخواهد، یک بخش آباد شاهرود خیلی آباد یک آخوندی بود اواخر قاجاریه ماشین هم نداشت، خیلی مردم میخواستندش، عالم، پاک، زاهد، باتقوا، بزرگوار، عاشقش بودند مردم، إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ اَلرَّحْمٰنُ وُدًّا ﴿مريم، 96﴾، آنی که مومن است و عمل صالح دارد من محبتش را در دلها میریزم آن هم دلهای درست و حسابی، شمر که نمیآید شما را دوست داشته باشد، محبت آنی که مومن است و عمل صالح دارد را میریزد در دل ابی عبدالله در دل قمر بنی هاشم، جا دارد این محبت، دوستش داشتند، مرد. آمدند پسرش را لباس بابایش را پوشاندند ده بود دیگر بخش بود خیلی مته به خشخاش نمیگذاشتند گفتند این پسر کنار این پدر تربیت شده جای پدرش باشد، پسره درس نخوانده بود، مسأله هم بلد نبود، اما خیلی بچه آرامی بود خودش هم نشان نمیداد که من خیلی بلد نیستم هر مسئلهای که ازش میپرسیدند اشتباه میگفت بلد نبود، این دهاتیها شیر میاورند پنیر میاوردند، کره و گوسفند میآورند، به قول ما تهرانیها نانش در روغن بود بعد از پدر، یک شب در خانه تنها به فکر آمد، این محراب جای من است، این منبر جای من است؟ من باید به مردم هر چی میپرسند بگویم بلد هستم؟ من خیلی بد کردم، چقدر هم مردم به من محبت دا رند، چقدر گفت خدایا من در پیشگاه تو اشتباه کامل داشتم، غلط کردم، دیگر نمیکنم، نگذاشت صبح بشود نصف شبی از خانه زد بیرون پیاده به طرف تهران، زن هم نداشت هنوز، گفت گم کنم خودم را این که میگویند برو گمشو من خودم خودم را گم کنم، خودم به خودم بگویم برو گمشو آدم عوضی.
نمیدانم از شاهرود تا تهران چقدر مسیر بوده پیاده، ده روز، پا نزده روز، آمد یک روز نزدیک غروب سرازیر شده بود دیگر دیوارهای شهر پیدا بود یک کسی بهش رسید سلام گرمی کرد، گفت پسرم کجا میروی؟ گفت نمیدانم، من بد کردم، دارم میروم گم شوم، گفت که تو برو تهران، محل سید نصر الدین یک حوزه علمیه هست عالم بزرگی به نام حاج میرزا حسن کرمانشاهی درس میدهد، رسیدی آنجا بهش بگو منطق درست بدهد، گفت چشم، خداحافظ خداحافظ، گفت جوان من بهت سر میزنم هفتهای یک بار دو بار، میآیم پیشت، رسید تهران روز روشن آمد حوزه علمیه و با حاج میرزا حسن کرمانشاهی گفت منطق برای من بگو حاج میرزا حسن بالاترین استاد بود منطق را باید دو تا طلبه بهش درس میدادند، گفت برای من منطق بگو گفت روی چشمم، اصلا حالت تسلیم به حاج میرزا حسن دست داد، یک حجره بهش داد شروع کرد منطق درس دادن، یک مدت کمی که گذشت یک شب خانمش گفت به درست درسی اضافه شده گفت بله، گفت خیلی طولانی مطالعه میکنی ما دلمان میخواهد یک د و ساعت هم پیش ما باشی کتاب منطق را که اضافه به درس شده بود برداشت لای رختخواب پنهان کرد، یواشکی، فردا که آمد درس داد بهش گفت که استاد دیشب خوب مطالعه نکردی، گفت کتابم نبود گفت کتابت لای رختخواب است، گفت کی بهت گفت؟ گفت همان رفیقم که اولین بار به من گفت بیایم پیش تو، گفت رفیقت کیست؟ گفت نمیشناسم ولی خیلی آدم بامحبتی است، هفتهای یک روز هم من پیشش هستم، گفت در این هفته هم قرار ملاقات داری؟ گفت بله، گفت ازش خواهش کن بگو که استادم حاج میرزا حسن میخواهد شما را زیارت کند، گفت چشم کاری ندارد، آن خیلی آدم نرمی است، گفت آقا این استاد من میخواهد شما را ببیند فرمود بگو نیاز ندارد من را ببیند کارش را ادامه بدهد، حاج میرزا حسن فهمید رفیق این کیست همانی که به وجود این ثبتت الارض و السماء، همانی است که امروز انسان کامل در این عالم است، همانی است که خیلی از مردم حق فعلیاش را که سهم امام است راحت بالا میکشند، میخورند، حرام میخورند، حالا شاید بعد از منبر یک کتاب استدلالی درباره خمس نوشته شده بگیرید پنجاه شصت تا روایت در این کتاب است وحشتناک است درباره اینهایی که حق امام زمان را میخورند و نمیدهند، حاج میرزا حسن فهمید این کیست، طلبه آمد گفت رفیقم گفت نیاز ندارد ما با هم ملاقات کنیم شما کارت را ادامه بده، گفت کی میبینی او را؟ گفت خودش میآید پیش من من نمیدانم در هفته کی میآید، گفت اگر دیدی بگو من از ملاقات حضوری و آشنایی گذشتم اجازه بده من از دور قیافهات را یک بار ببینم، دل هدایت شده.
این طلبه از خود خواستن گذشت، خداخواه شد پروردگار هم راهنمایی مثل امام زمان را در دروازه تهران سر راهش قرار داد، طبیب عشق مسیح آدم است و مشرک، لیک چو درد در تو نبیند که را دوا بکند، آخه باید بگویم دردم میآید که طبیب بیاید بگوید بیا من دردت را معالجه کنم، گفت چشم آقا بهش میگویم، حاج میرزا حسن میفرمودند من به دو واسطه نقل میکنم، میفرمودند چند سال است چشمم به این در خشک شد رفت که پیغام من را بدهد که من از دور یک بار جمالت را ببینم دیگر نیامد، دیگر نیامد.
کجایید ای شهان آسمانی، پرندهتر ز مرغان هوایی، کجایید ای در زندان گشاده، بداده وامداران را رهایی، کف دریاست کف روی آب کف دریاست صورتهای عالم، ز کف بگذر اگر اهل صفایی. محبوب ما خیلی مریض هستیم دکتری میکنی در حق ما، ما از این طلبه کمتر هستیم؟ آن که گناهش خیلی زیاد بود، من فکر نمیکنم گناه ما به سنگینی او باشد، چشم از خودخواستن کنار میرویم، تو جلوه کن. کار ما درجا درست میشود. درهای فیوضات به روی ما باز میشود.