جلسه هجدهم _ روز 21 رمضان ( شهادت امیرالمومنین)
(تهران مسجد امیر)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- قرآن خواندن زازان با توسل به اسم اعظم
- سالم شدن دست بریدۀ دزد با دعای امیرالمؤمنین(ع)
- -انصاف، یکی از خصایل مؤمنین
- -اقرار مرد سیاهچهره نزد امیرالمؤمنین(ع) به دزدی
- -رفتار عجیب مرد دزد پس از جاریشدن حد الهی
- -تعبیر زیبای امیرالمؤمنین(ع) از مرد دزد
- شفای چشمان دختر یتیم
- گیر اخلاقی، بدترین گیر در روز قیامت
- -جانکَندن، اصطلاحی قرآنی
- -«إرْحَمْ تُرْحَم»، قاعدۀ دین
- رفتار کریمانۀ امیرالمؤمنین(ع) با خرمافروش
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابوالقاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
در بیستویکم رمضان سالهای گذشته، مطالب علمی، برهانی و استدلالی بیان شد و امروز قصدم این است که چند کرامت از کرامات امیرالمؤمنین(ع) را برایتان عرض کنم تا هم از بحث علمی و پیچیده خسته نشوید و هم وجود مبارک حضرت مولیالموحدین(ع) را بیشتر بشناسید. خداوند توفیق شناخت حضرت را به ما عنایت کرده است؛ اما این شناخت مراتبی دارد. اگر پروردگار ما را به مرتبهٔ شناخت سلمان، ابوذر، مقداد، اویس قرن، کمیلبنزیاد، میثم تمار و مالکاشتر برساند، منت بزرگی بر ما گذاشته است. عطا کردن این نعمت هم از کرم او دور نیست.
قرآن خواندن زازان با توسل به اسم اعظم
یک ایرانی بهنام زازان که وقتی وارد زندگی در مردم عرب میشود، کنیهای بهنام «ابوعَمر» پیدا میکند. او از وقتی که از ایران به کوفه میآید، خیلی دلبستهٔ به امیرالمؤمنین(ع) میشود. روزی در جایی نشسته بود و قرآن میخواند. یکی از اصحاب بهنام سعد که تا اوایل امامت حضرت باقر(ع) زنده بود (خیلی طولانی هم نبود؛ چون امام باقر شانزده سال بعد از شهادت امیرالمؤمنین بهدنیا آمدند و در کربلا چهارساله بودند. بنابراین بعید نیست که این بزرگوار حضرت باقر را دیده باشد)، میگوید: من وقتی صدای قرآن زازان را شنیدم، دیدم آدم کمنمونهای در صداست؛ قرآن را هم خیلی زیبا و هم خیلی درست میخواند. در واقع، در قرائتش دو وصف بود: خوب خواندن با صدای خوش و درست خواندن. من به او گفتم: ای ایرانی، قرآن را بهوسیلهٔ چه کسی یاد گرفتی؟ علاوهبر اینکه صدایت خیلی زیبا و خوب است، قرآن را هم خیلی درست میخوانی. زازان گفت: بیا تا برایت بگویم.
روزی سر راه نشسته بودم و با همین صدا شعر میخواندم که آن خواندن من، خیلی هم جالب توجه بود. امیرالمؤمنین(ع) وقتی میخواستند از آنجا عبور کنند، ایستادند و به من فرمودند: زازان، با این صدای اعجابانگیزت، قرآن بخوان؛ برای چه شعر میخوانی؟ گفتم: علی جان، میدانی که من ایرانیام و فارس هستم، عربی بلد نیستم و یک کلمه از قرآن نمیدانم. کل قرآن خواندن من، همان حمد و سورهٔ نمازم است که به من یاد دادهاند و بیشتر نمیتوانم. امیرالمؤمنین(ع) دهان مبارکشان را کنار گوشم آوردند و چیزی گفتند، من اصلاً نفهمیدم و نمیدانم چه بود! وقتی حرفشان درِ گوشم تمام شد، فرمودند: دهانت را باز کن! دهانم را باز کردم، ایشان دهان مبارکشان را نزدیک دهان من آوردند و مقداری از آب دهانشان را در دهان من ریختند، بعد خداحافظی کردند و رفتند. من دیدم کل قرآن نزد من است، دیگر شعر را رها کردم و از آن به بعد، فقط قرآن خواندم.
سعد میگوید: چون امیرالمؤمنین(ع) شهید شده بود، من مدتی از عمرم گذشت تا خدمت حضرت باقر(ع) رسیدم و به ایشان گفتم: یابنرسولالله! من چنین داستانی را از زبان یک ایرانی شنیدم، آیا راست است؟ حضرت فرمودند: زازان راست گفته است. آنچه که جدم در گوشش گفته بود، یک دعا در حقش با توسل به اسم اعظم بود. آن اسم هم پیش انبیا و ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) است و ما نمیدانیم چیست! آن آب دهانی هم که در دهان این ایرانی ریخت، به قول لاتهای تهران، او را به خدا رساند.
سالم شدن دست بریدۀ دزد با دعای امیرالمؤمنین(ع)
-انصاف، یکی از خصایل مؤمنین
کرامت دوم، واقعاً انسان را از انصافِ یک آدم باانصاف شگفتزده میکند؛ یعنی آدم خودش را جای آن آدم منصف بگذارد، احتمالاً به خودش نمره ندهد! چون خیلی سخت است و در بعضی از موارد، انصاف دادن بسیار مشکل است. انصاف یعنی حق هر کسی را به او بپردازیم؛ اگر عالم است، بین مردم نگو او بیسواد است؛ اگر طلب دارد، نگو طلب نداری؛ اگر خودت مقصر هستی، تقصیر را گردن طرفت نینداز و بگو من مقصر هستم. اینها کمال بیانصافی است. انصاف داشتن کار خیلی سختی است و ایمانی محکم و حسابی میخواهد که آدم در همهجا به مردم انصاف بدهد. امیرالمؤمنین(ع) روایتی دارند که از گوهرها و شبچراغهای روایات ماست. وقتی حضرت مؤمن را معرفی میکنند، میفرمایند: مومن هفت خصلت دارد و اگر یکی از این خصلتها را نداشته باشد، از ایمان کم دارد. یکی از آن هفت خصلت، «أَنْصِفِ النَّاسَ مِنْ نَفْسِكَ» به تمام مردم از جانب خودش انصاف میدهد. مسیحی، یهودی، زرتشتی، عرقخور و قمارباز برای او فرقی ندارد و اگر جای انصاف است، انصاف میدهد.
امروز که این کرامت را یادداشت میکردم، مانده بودم و هنوز هم ماندهام. حالا میگویم، شما هم ممکن است که پای عقلتان نسبت به انصاف این آدم لنگ بزند!
-اقرار مرد سیاهچهره نزد امیرالمؤمنین(ع) به دزدی
مرد سیاهچهرهای در ایام حکومت و قدرت ظاهری امیرالمؤمنین(ع) نزد ایشان به شهر کوفه آمد (قدرت باطنی که حضرت قدرت سوم خلقت بودند: خدا، پیغمبر و علی) و خیلی آرام به امیرالمؤمنین(ع) گفت: من دزدی کردهام، مرا پاک کن. این مرد دزدی هم کرده بود، ولی امیرالمؤمنین(ع) برای اینکه او دچار بریدهشدن چهار انگشت نشود (حد دزدی قطع چهار انگشت است و کف دست باید برای سجدهٔ بر خدا بماند)، فرمودند:احتمال نمیدهی جنسی که دزدیدهای، از جای غیرسرپوشیدهای بوده و از انباری، اتاق یا دفتری نبوده است؟! مرد چند لحظهای سرش را پایین انداخت، بعد سرش را بلند کرد و گفت: نه از جای بدون سقف نبود. حضرت برای اینکه دستش را نبُرند، دوباره فرمودند: احتمال نمیدهی آنچه دزدیدهای، قیمتش کمتر از جنسی باشد که موجب قطع دست بشود؟! سرش را پایین انداخت و بعد از چند لحظه گفت: آنچه دزدیدهام، قیمتش خوب بوده است. حضرت دیدند که هر کاری میکنند تا بهشکلی این دست بریدن پیش نیاید، نمیگذارد! بالاخره اقرار پیش حاکم ثابت شد و حضرت چهار انگشتش را زدند.
-رفتار عجیب مرد دزد پس از جاریشدن حد الهی
این شخص با همان درد چهار انگشت، خرد شدن استخوان، پی و رگ و خونریزی به جای شلوغ کوفه، یعنی بازار رفت و بدون اینکه دستش را پنهان بکند، دستش را در بازار بالا گرفته بود و میگفت: «قَطَعَ یمِینِی سَیدُ الْمُؤْمِنِینَ وَ قَائِدُ الْغُرِّ الْمُحَجَّلِینَ وَ أَوْلَی النَّاسِ بِالْیقِینِ سَیدُ الْوَصِیینَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ عَلِی بْنُ أَبِی طَالِبٍ» مردم! این دست بریدهٔ مرا میبینید؟ امیرالمؤمنین(ع)، رهبر آبروداران عالم، همهکارهٔ دین، پیشوای پرهیزکاران عالم و آقای تمام جانشینان انبیا دستم را بریده است. مدام هم جملهاش را تکرار میکرد.
امام مجتبی(ع) و ابیعبدالله(ع) رد میشدند که گفتار این دزد سیاهچهره را شنیدند. با عجله خدمت امیرالمؤمنین(ع) آمدند و گفتند: بابا، شما دست این سیاه را بریدید؟ حضرت فرمودند: اقرار به دزدی کرد، حکم خدا را جاری کردم. بچهها گفتند: به جای اینکه از شما نفرت پیدا بکند، عصبانی باشد و کینه به دل بگیرد، همینطوری راه میرود و میخواند: «قَطَعَ یمِینِی سَیدُ الْمُؤْمِنِینَ وَ قَائِدُ الْغُرِّ الْمُحَجَّلِینَ وَ أَوْلَی النَّاسِ بِالْیقِینِ سَیدُ الْوَصِیینَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ عَلِی بْنُ أَبِی طَالِبٍ». چشمان امیرالمؤمنین(ع) پر از اشک شد!
-تعبیر زیبای امیرالمؤمنین(ع) از مرد دزد
حالا تعبیر امیرالمؤمنین(ع) را ببینید که چه گفتند! حضرت فرمودند: «قُم هَاتِ عَمّک الأسود» حسن جان، عموی سیاهچهرهات و برادر مرا با خودت بیاور. علی جان، تو به دزدی که منصف بوده، میگویی برادرم، به امام حسن(ع) میگویی عمویت؛ به ما چه میگویی؟! دیدی که ما دیشب تا حالا برای تو چه وضعی داریم؟! امام مجتبی(ع) رفتند و به او گفتند که پدرم با تو کار دارد.
آن مرد آمد. حضرت فرمودند: مگر من دستت را قطع نکردهام؟ مرد گفت: چرا همینطور است. فرمودند: پس چرا از من تعریف میکنی؟ مرد گفت: برای اینکه عاشقت هستم؛ من دزد هستم، ولی دوستت دارم و تمام وجود من از عشق تو موج میزند. علی جان، خودت اگر مرا بخوابانی و بدنم را قطعهقطعه کنی، محبت تو از من کنار نمیرود.
امیرالمؤمنین(ع) عبایشان را از روی دوش برداشتند و فرمودند: دستت را زیر عبا بکن. چهار انگشت بریده را به دست وصل کردند و گفتند: الهی! این مرد مرا میخواهد، نگذار بیدست بماند و دستش را به او بده. دست این دزد با دعای حضرت سالم سالم شد.
شفای چشمان دختر یتیم
یک نفر دوتا خانم را در طواف کعبه دید و به نظرش رسید که باید خواهر باشند. در طواف، یکی از این خواهرها بهطرز عجیب و غریبی خدا را به امیرالمؤمنین(ع) قسم میدهد و قسم با جملات بسیار بالا و حکیمانهای است. با خودش گفت: خدایا! این دختر کیست؟ چقدر خوب علی(ع) را میشناسد! علی(ع) هم نیست و شهید شده است. در گوشهای نشستم. وقتی طواف تمام شد، دو خواهر به مقام ابراهیم(ع) آمدند و نماز طوافشان را خواندند. در این هنگام، من جلو آمدم و به آن دختر که قسمها را میداد، گفتم: آیا علی(ع) را میشناسی؟ گفت: بهخوبی میشناسم. گفتم: آیا علی(ع) را دیدهای؟ گفت: بله دیدهام. گفتم: کجا دیدهای؟
این خانم گفت: پدر ما دو خواهر در جنگ صفین و در رکاب امیرالمؤمنین(ع) شهید شد، ما دوتا و مادرم ماندیم. من که خدا را به علی(ع) قسم میدادم، بیماری سخت آبله گرفتم و دو چشمم کور شد. روزی در کوفه دیدیم که در میزنند، در را باز کردیم و دیدیم امیرالمؤمنین(ع) هستند که برای دیدن یتیمها آمده بودند. ایشان خیلی نسبت به ایتام حساس بودند! خدا میداند که در این شهر کوفه برای یتیمها چهکار کردند!
حضرت آمدند و در اتاق نشستند، مادرم هم با همان حجاب قرآنی نشست. امیرالمؤمنین(ع) رو به مادرم کردند و فرمودند: حالتان چطور است؟ مرد شما شهید شده است، وضع و برنامهٔ شما چطور است؟ مادرم گفت: علی جان، زندگیمان خوب است. بعد نگاهی به من کردند و گفتند: دخترم، چرا نابینا هستی؟ مرا نمیبینی؟! گفتم: من هیچچیزی را نمیبینم! من آبله گرفتم، آبلهام هم سخت بود و از دو چشم کور شدم. خودشان را جلو کشیدند، نه اینکه به من بگویند جلو بیا! فقط یک بار دستشان را روی چشمم کشیدند و من چشمم عین روز اولی شد که از مادر بهدنیا آمده بودم.
گیر اخلاقی، بدترین گیر در روز قیامت
ممکن است این چند کرامت را کمتر شنیده بودید که امروز شنیدید! یک آقایی، بزرگواری و کرامت روحی را هم در همین کوفه، زمانی که به قول امروزیها رئیسجمهور است، نشان دادند که آنهم اعجابانگیز است و باید بگوییم کار علی(ع) است. آن کرامات قبلی کار ما نیست و اگر تا قیامت هم زنده بمانیم، کار ما نیست؛ اما این یک کار را میتوانیم و کار ما هم هست. اگر به نمونهاش برخورد کردیم، میتوانیم انجام بدهیم. ما باید این روش را از خانه (زن و بچه، داماد، عروس و نوه) شروع بکنیم و تا بیرون ادامه بدهیم. وقتی ملکالموت آمد، انعکاس این روش ما، او را وادار بکند که به عالیترین، آسانترین و خوبترین کیفیت جان ما را بگیرد.
-جانکَندن، اصطلاحی قرآنی
ما از بچگی شنیدهایم که میگویند جانکَنْدن؛ جانکَنْدن چیست که به گوش ما خورده است؟! این جانکَندن اصطلاحی قرآنی است که وقتی بالای سر خیلیها برای گرفتن جانشان میآیند، چیزی شبیه جاروهای ما را که از فلزات گداختهشدهٔ دوزخ است، به روح وصل میکنند و از بدن میکَنَند. به این جانکَندن میگویند؛ اما امام صادق(ع) میفرمایند: جان دادن آسان. اگر ما این روش را داشته باشیم، یعنی از کوره درنرویم، عصبانی نشویم، داد نکشیم، بیداد نکنیم، اوقات افراد (زن و بچه و پدر و مادرمان) را تلخ نکنیم و بردبار باشیم. همیشه که ما را اذیت نمیکنند؛ گاهی زن یک اشتباهی میکند یا مرد یک اشتباهی در حق زن میکند؛ گاهی بچهٔ آدم یا داماد آدم یک اشتباهی میکنند. اگر جنگ نکنیم، چماق بلند نکنیم، گریبان پاره نکنیم، خانه را بههم نریزیم، در بیرون هم ظلم نکنیم و آدم معقول، نرم و بردباری باشیم؛ امام صادق(ع) میفرمایند (این در کتابهای جدید ما نیست، بلکه در قدیمیترین کتابهای ماست): ملکالموت با دو گُل میآید که اسم یک گل، مَنْسیه است. اول این گل را دم بینیتان میگذارد و با اولین باری که بو میکشید، همهٔ امور دنیا از یادتان میرود تا راحت بمیرید؛ چون اگر آدم گیر علاقهٔ به زن و بچه، نوه و کارخانه باشد، سخت جان میدهد و نمیخواهد بمیرد. وقتی این گل را کنار بینیتان میگذارد، با همان نفس اول، دلتان از همهچیز خالی و راحت میشود. بعد وقتی گل دوم را کنار بینیتان میگذارد، با بو کشیدن آن، روح بدن را رها میکند و نمیفهمی مردهای. با وارد شدن به برزخ، تازه میفهمی که مردهای.
-«إرْحَمْ تُرْحَم»، قاعدۀ دین
ما نماز، روزه و حج داریم، خمس مالمان را هم میدهیم و مال اهلبیت(علیهمالسلام) را نمیخوریم و نمیدزدیم. برادران و خواهران! ما آدمهای خوبی هستیم؛ ولی گیر ما در مُردن، برزخ و قیامت، فقط گیر اخلاق است و گیر عملی نیست. نگران نمازهایتان نباشید، من هم مثل شما نماز خواندهام، شما هم مثل من نماز خواندهاید. نمازهایمان نماز معمولی، حتی زیر معمولی بوده و صدجور اینطرف و آنطرف رفتهایم! در کتاب «وسائلالشیعه» است که امام صادق(ع) میفرمایند: شما شیعیان، اگر در هفتاد سال عمرتان، دو رکعت نماز قابلقبول بیاورید، خداوند بهخاطر آن دو رکعت، کل نمازهای عمرتان را امضا میکند.
ما گیر نماز، روزه و خمس نداریم، بلکه همهٔ گیر ما اخلاقی است! وقتی جنس از مردم خریدهای، چرا پولش را نمیدهی؟ این بیرحمی است! وقتش رسیده، دهمیلیون باید بدهی و داری که بدهی، چرا میگویی این چک را دو ماه دیگر عقب بینداز؟ تصرف در این دهمیلیون حرام است؛ چون پول مردم است و داری که بدهی. این بیرحمی است! آنوقت دم مرگ هم با ما بیرحمی میکنند. ما قاعدهای در دین داریم که میگوید: «إرْحَمْ تُرْحَم» رحم کن تا به تو رحم کنند.
ما گیر اخلاقی و تلخ بودن داریم، گیر نماز نداریم! آنوقت پروندهٔ عباداتمان را درجا در قیامت امضا میکنند، بعد میگویند: باید بایستی و خیلیها را راضی کنی؛ چون دلشان را سوزاندهای یا مال آنها را ندادهای. صبر کن تا ببینیم چه کار میکنند؟! راضی میشوند یا تو را به جهنم میفرستند؟! خدا میگوید: بین خودتان به من ربطی ندارد و من در اینجا قاضی شما نیستم. مال مردم را بردهای، در قیامت به او بده! ما باید بکوشیم گیر اخلاقی نداشته باشیم که بدترین گیر است.
شخصی که روزهاش را عمداً خورده و به حرام هم خورده؛ در روز ماه رمضان مشروب خورده و زنا کرده، روزه را به حرام باطل کرده است؛ قرآن میگوید که سه جریمه دارد: آزاد کردن یک برده در راه خدا، طعام دادن شصت مسکین و روزه گرفتن به مدت 61 روز که 31 روز آن پیدرپی است و سی روز هم هر وقت که میخواهد. این جریمه خیلی سنگین است! حالا من به پروردگار میگویم (فقه را میخوانم): برده پیدا نمیشود تا آزاد کنم، پول هم ندارم تا شصت فقیر را سیر کنم، بدنم هم دیگر بدنی نیست که 61 روز روزه بگیرم! خدا میگوید: اینکه برده نیست، بخشیدم؛ پول هم نداری که به شصت فقیر طعام بدهی، بخشیدم؛ اما هجده روز روزه بگیر. باز میگویم: معدهام ضعیف است و نمیتوانم! خدا میگوید: سه روز روزه بگیر. باز میگویم: میدانی که این سه روز را هم نمیتوانم بگیرم! خدا میگوید: یک روز روزه بگیر. میگویم: نمیدانم بتوانم بگیرم یا نه! میگوید: اگر نتوانستی که بگیری، تو را بخشیدم.
تو مگو ما را به آن شه بار نیست ××××××××× با کریمان کارها دشوار نیست
ما گیر روزهای و نماز نداریم، اما نمیتوانیم برای گیرهای اخلاقیمان کاری بکنیم.
برادران و خواهران! شما را به جان علی(ع)، ا گر بداخلاق هستید، در مقابل حق همدیگر تکبر دارید، حسود، حریص یا بخیل هستید؛ امروز این گیرها را رد کنید. اگر بخل با ما به قیامت بیاید، طبق آیهٔ 180 سورهٔ آلعمران و دو آیه از سورهٔ توبه، جهنم رفتن ما قطعیِ قطعی است. گیرهای اخلاقی را دفع کنید!
رفتار کریمانۀ امیرالمؤمنین(ع) با خرمافروش
این یک قطعه را هم بگویم؛ در زمان حکومتشان بود، در راهی میرفتند که دیدند دخترخانمی نشسته است و زارزار گریه میکند. علی(ع) تحمل گریهٔ هیچکس را ندارد، دل رحیمی دارد و سراسر عشق و محبت بود. خیلی آرام بالای سر دخترخانم ایستادند و گفتند: چرا گریه میکنی؟ به قول امروزیها گفت: من کُلفَت هستم، خانمم به من پول داده که خرما بخرم. خرما را خریدم و بردم، اما میگوید خوب نیست، آن را پس بده. به درِ مغازهٔ خرمافروش آمدم و میگویم که اربابم قبول نکرده، پس بگیر. میگوید: برو دنبال کارت! خرمافروش خرما را پس نمیگیرد، خرماها مانده و من هم روی برگرشتن ندارم. نمیدانم خانمی که ارباب من است، با من چه خواهد کرد! میترسم به خانه بروم.
حضرت فرمودند: بلند شو و با من بیا. دختر بهدنبال حضرت آمد تا به بازار رسیدند. حضرت گفتند: خرما را از چه کسی خریدی؟ دختر مغازه را نشان داد. امیرالمؤمنین(ع) وارد مغازه شدند و با لحن خیلی آرامی (لحن امیرالمؤمنین، «وَاغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ» بود، داد نمیکشیدند و آرام حرف میزدند، سخنرانیهایشان هم آرام بود) سلام کردند و گفتند: این خرما را بگیر و خرمای بهتری مطابق قیمتی بده که به تو داده است. خرمافروش گفت: به تو چه ربطی دارد که در کار من دخالت میکنی؟ علی(ع) قدرت اول است! الآن به قدرتهای اول دنیا یا همین قدرتهای داخلی میتوان گفت به تو چه که در کار من دخالت میکنی، مگر فضول هستی؛ او هم با ما مثل علی(ع) برخورد بکند! فرمودند: حالا اگر میشود، پس بگیر! از پشت دخل به جلوی مغازه آمد، با مُشت به سینهٔ امیرالمؤمنین زد و گفت: به تو میگویم برو، باز ایستادهای و حرف میزنی؟! حضرت به دختر فرمودند: این پس نگرفت، بیا به خانهٔ اربابت برویم تا سفارشت را به او بکنم.
این چه اخلاقی است! این چه رحم و مروت و محبتی است! علی(ع) راه افتادند و کنیز هم بهدنبال ایشان. مغازهدار روبهرویی به این طرف پرید و گفت: با کدام دستت به سینهٔ آن آقا زدی؟ خرمافروش گفت: مگر تو هم میل داری که به تو هم بزنم؟! گفت: میدانی به سینهٔ چه کسی مشت زدی؟ بد هم زدی! خرمافروش گفت: نه نمیدانم! مگر چه کسی بود؟ عربی با یک تا پیراهن بود! خیلی آدم معمولی بود! گفت: تو به سینهٔ شوهر زهرا(س) و داماد پیغمبر(ص) مشت زدی، تو به سینهٔ پدر حسن و حسین(علیهماالسلام) مشت زدی. خرمافروش بهدنبال امیرالمؤمنین(ع) دوید و گفت: علی جان، خرما را به من بده تا درست کنم و خرمای خوبی بدهم. علی جان، بد کردم!
مسجد امیر/ ماه مبارک رمضان/ بهار 1394 ه.ش./ سخنرانی هجدهم