لطفا منتظر باشید

شب هشتم

(مشهد حسینیه مکتب الزهرا(س))
شوال1436 ه.ق - مرداد1394 ه.ش

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

خشکی چشم، اولین نشانۀ «تیره‌بختان»

بحث درباره «اهل شقاوت» در یکی از آیات سورۀ هود بود. اهل شقاوت کسانی هستند که فرهنگ استوار مستدل علمی عقلی حکیمانهٔ پروردگار را قبول نکرده‌اند و با اختیار خودشان خود را در حوزۀ مکتب‌های بشری، شیطانی و ناقص انداخته‌ و از عبادت پروردگار عالم و خدمت به خلق خدا رو‌گردان شده‌اند. 

امروز در روایات باب شقاوت دیدم که پیغمبر عظیم‌الشأن اسلام(ص) و ائمۀ طاهرین(علیهم‌السلام) نشانه‌های زیادی را برای اهل شقاوت بیان کرده‌اند. در روایتی از رسول خدا(ص) آمده که «تیره‌بختان» چهار نشانه دارند.[1] البته نشانه‌های تیره‌بختان منحصر به این چهار خصلت نیست (اینها از باب نمونه است)؛ در روایات خصلت‌های منفی دیگری هم بیان شده است.

یک نشانۀ اهل شقاوت (تا وقتی که شقی، تیره‌بخت و بدبخت هستند)، «خشکی چشم» است. ابتدا ببینیم در قرآن مجید نظر پروردگار عالم دربارۀ «چشم گریان» چیست و آیا چشم گریان و گریۀ برای چه و که را می‌پسندد. 

 

هجرت واقعی از دیدگاه قرآن

در سورۀ مبارکۀ مائده از افرادی که در مدینه گرایش قلبی به دین خدا پیدا کرده بودند، داستان جالبی را نقل می‌کند. مشرکانی که با شناخت اسلام، اسلام را با جان‌ودل قبول کردند. آنها دیدند آیین خودشان، آیین درست و حق نیست. کارگردانان آیینشان آدم‌های پول‌پرستی هستند که دهانشان برای خوردن مال مردم با فریب‌کاری و حیله و خدعه باز است. بنابراین به این نتیجه رسیدند که فرهنگی که متدین به آن هستند، باطل است و عقل اقتضا می‌کند که این مکتب باطل را رها کنند و دنبال حق بروند. از نظر ارزش و سود، بالاترین سفر برای انسان این است که از باطل به حق، از ظلمت به نور، از بخل به جود و سخاوت، از حرص به قناعت، از بدخُلقی و تنگ‌خلقی و خشم‌وغضب به خوش‌خلقی و مهربانی و نرم‌خویی سفر کند. چنین سفری به تعبیر قرآن کریم هجرت «الی‌الله» و «الی‌الرسول» است. 

 

گریۀ بی‌ارزش

اینها هم دیدند مکتبشان باطل و ناقص است و سازنده و اثرگذار نیست و درون انسان تغییر و تحول ایجاد نمی‌کند. بنابراین با تکیه بر عقل، باطل را رها کردند. وقتی مؤمن شدند، ویژگی‌هایی را در حوزه ایمان (باورکردن خدا و قیامت) پیدا کردند که یکی از آن ویژگی‌ها «گریه» بود. آنها قبلاً گریه نداشتند و اگر هم داشتند، قیمتی نبوده؛ چون گریه علل مختلفی دارد: گاهی انسان پولی را گم می‌کند، کم‌ظرفیتی نشان می‌دهد و گریه می‌کند یا وقتی که پدر و مادر به آدم تذکر می‌دهند، آدم ناراحت می‌شود و گریه می‌کند یا زن و شوهرش (به‌حق یا به‌ناحق) با یکدیگر درگیر می‌شوند و گریه می‌کنند. این گریه‌ها هیچ ارزشی ندارد!

وقتی متعلَق گریه من پول باشد، خودِ عنصرِ وجودی پول در این عالَم چقدر ارزش دارد؟ یک کاغذ رنگی است که پشتوانه‌ای از طلا و نقره دارد. طلا و نقره دو فلز معدنی است. در برابر هستی و عالم آفرینش، یک کاغذ رنگی یا دو فلز سفید و زرد چه ارزشی دارد؟ ارزشی هم که بشر برای طلا و نقره قرار داده، اعتباری است؛ زیرا از قدیم گفته‌اند: آهن، فولاد و مس این مقدار ارزش دارد؛ ولی طلا و نقره چون در زینت به کار گرفته می‌شود، ارزشش از آهن، فولاد، مس و روی بیشتر است. حالا من که چند مثقال طلا یا یک بسته اسکناس گم کرده‌ام، از ناراحتی گریه می‌کنم. این گریه و قطره‌های اشک هیچ‌جا حساب نمی‌شود. 

 

گریۀ باارزش

اما اگر متعلق گریۀ من (منبعی که در اتصال به آن منبع گریه می‌کنم) دارای ارزش و قیمت غیرقابل حساب باشد (چشم بر دلی تکیه کند که آن دل به خدا، خوف از عذاب خدا یا به وجود مبارک حضرت ابی‌عبدالله‌الحسین(ع) تکیه دارد)، اشک من یک اشک فوق‌العاده قیمتی و ارزشی می‌شود. 

مرحوم‌ ملااحمد نراقی(ره) در کتاب طاقدیس روایتی نقل کرده‌اند که من چند بار خوانده‌ام. ملااحمد آدم فوق‌العاده‌ای است و از لحاظ علمی و معنوی شخصیت والایی دارد. ایشان نقل می‌کند: حضرت شعیب (پدرزن حضرت موسی‌ابن‌عمران) سال‌ها گریه کرد. گریۀ زیاد به نور چشم صدمه می‌زند. در قرآن مجید خوانده‌اید که حضرت یعقوب سی ‌سال از فراق یوسف این‌قدر گریه کرد تا «ابْيَضَّتْ عَيْناهُ»[2] کور شد! عیبی ندارد که آدم از فراق بچه‌اش گریه کند؛ اما جایی حساب نمی‌شود! گریۀ یعقوب در فراق یوسف، عبادت خدا نبود؛ دلش می‌سوخت که بچه‌اش گم شده. پروردگار عالم به او خبر نداد که بچه‌ات را در چاه انداخته‌اند (همین امشب برو و او را بیاور) یا او را کاروان عبوری از چاه بیرون آورده و در مصر فروخته (برو دنبال بچه‌ات و او را به کنعان برگردان). 

پروردگار عالم گاهی اخباری را بنا به مصلحت یک ملت از یک پیغمبر پنهان می‌کرد؛ مثلاً سی سال به یعقوب خبر نرسید كه بچه‌اش کجاست؛ چرا؟ چون پروردگار عالم یوسف را تربیت کرد تا ملت مصر را از بلای هفت سال قحطی و جامعه مشرک مصر را از فرهنگ باطل شرک نجات بدهد. 

 

گریۀ دروغ

گریه دروغ چه ارزشی دارد؟ هر ده برادر آن شب به پهنای صورت اشک می‌ریختند؛ این اشک قلابی، منافقانه و فریب‌کاری بود. اشک درستی نبود و هیچ ارزشی نداشت! همان شبی که برادرها گفتند بچه‌ات را گرگ پاره کرد «وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً يَبْكُونَ»[3] و به دروغ گریه می‌کردند، اگر خدا می‌گفت: او را در چاه کنعان انداختند، حضرت یعقوب طناب می‌برد و با کمک همسایه‌ها یوسف را از چاه درمی‌آورد و به خانه برمی‌گرداند. آن‌وقت در هفت سال قحطی بدنۀ عظیمی از ملت مصر نابود می‌شد و در فرهنگ شرک باقی می‌ماند. 

 

تدبیر حضرت یوسف برای مصریان

وقتی یوسف از زندان آزاد شد، پادشاه مصر به او گفت: چه می‌خواهی؟ «إِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنا مَكينٌ أَمينٌ»[4] امروز نزد ما از مقام، منزلت و شخصیت برخورداری؛ ما که تو را نمی‌شناختیم! بعد از اینکه خواب دو زندانی را تعبیر کردی، فهمیدیم یک دانشمند خبیر آگاه، بدون جرم در زندان افتاده. ما که از وضع تو خبر نداشتیم، حالا چه می‌خواهی؟ یوسف می‌توانست بگوید: من اهل کنعانم، پدرم یعقوب، جدم اسحاق و جد اعلایم ابراهیم است؛ زیرا دنیای خاورمیانۀ آن روز ابراهیم را می‌شناختند. اگر می‌خواهید در حق من کاری کنید، دو اسب تیز، تک‌رو و سریع با چهار مأمور به من بدهید تا من را به وطنم برگردانند و پدر و مادرم را ببینم؛ ولی این را نگفت! چون براساس خواب شاه می‌دانست هفت سال دیگر قحطی، خشک‌سالی و بی‌آبی شروع می‌شود و مردم مثل برگ درخت می‌میرند و روی زمین می‌ریزند. می‌دانست قبل از این هفت سال خشک‌سالی، هفت سال فراوانی است. به کشاورزها گفت: گندم، جو و سایر دانه‌های نباتی را بکارید، به مقدار نیازتان بخورید و بقیه را بدون اینکه سبز شود، ذخیره کنید. هفت سال مردم را هدایت کرد تا محصولاتشان را در سیلو دپو و ذخیره کنند. فکر می‌کنم اولین کسی که سیلوی بزرگ را برای حفظ دانه‌های نباتی به مردم یاد داد، وجود مبارک حضرت یوسف بود. برای هفت سال قحطی که نمی‌شد گندم را در بغچه و برنج را در سبد بریزند؛ فاسد می‌شد. ایشان چه‌کار کرد که حبوبات، دانه‌های نباتی و غلات آفت نزد؟ سبزشان نکرد، نخشکاند و نگذاشت از بین بروند. 

 

منشأ رشته‌های علمی

اگر همۀ رشته‌های علمی امروز را نگاه کنید و به قرآن مراجعه کنید، ریشه‌ آنها دانش انبیای خدا بوده. سدسازی بسیار قوی و ماهرانه را پیغمبری به نام «ذوالقرنین»، شیشه‌ریختن را سلیمان و نرم‌کردن و مفتول کردن آهن را (تا حدی که بشود با آن زره بافت) داوود به مردم یاد داد. قوی‌ترین درمان دردهای بی‌علاج را مسیح به بازار زندگی آورد. قرآن مجید می‌گوید: خیاطی را ما به ادریس یاد دادیم و او هم به مردم یاد داد. ریشۀ این تمدن که دست هفت میلیارد نمک‌نشناس نمک‌به‌حرام است، در وجود انبیای خدا بوده. 

الآن انبیا در اروپا، امریکا و بخشی از افریقا و آسیا چه احترامی دارند؟ مردم سر سفرۀ انبیای خدا نشسته‌اند و لگدپرانی و جسارت می‌کنند و کاریکاتور و فیلم می‌سازند. دانشمندان اروپا می‌گویند: تمدن جدید پیدا‌شدۀ سیصدچهارصدساله اروپا از سر سفره دانشی که پیغمبر(ص) و مسلمان‌ها گستراندند، به وجود آمده؛ اما الآن خود آنها با همۀ انبیا مخالف‌اند. این نمک‌به‌حرامی و شقاوت است!

 

گریۀ حضرت شعیب از ترس خدا

شعیب دو دختر بیشتر نداشت که یکی همسر موسی‌ابن‌عمران شد. بچه‌اش گم نشده بود؛ اما این‌قدر گریه کرد تا کور شد. پروردگار چشمش را به او داد. دوباره گریه کرد و کور شد. خدا باز هم چشمش را به او داد. بار سوم گریه کرد و کور شد. باز هم پروردگار چشمش را به او داد و فرمود: شعیب، اگر از ترس دوزخ گریه می‌کنی (چون بالأخره انسان عاقل باید از عاقبت خودش بترسد. من چه می‌دانم که برابر باعظمت حق، عبادت کرده‌ام یا نه؟ در عبادت مقصرم یا نه؟ کوتاه آمده‌ام یا نه؟ همین‌هایی را هم که انجام داده‌ام، قبول می‌کنند یا نه؟ حتی یقین هم نه، اگر احتمال دهم که ممکن است من را با عذاب درگیر کنند، خود این احتمال هم عالی و گریه‌آور است. گریه می‌کنم برای اینکه پروردگار عالم در قیامت من را از عذاب امنیت بدهد.)، من برای جهنم به تو امان می‌دهم. یقین بدان قیامت به دوزخ نمی‌روی و اگر برای رسیدن به بهشت گریه می‌کنی، من بهشت را به تو عطا می‌کنم. 

گفت‌وگوی مولا با عبد است. خدا که می‌داند اصول اسرار چیست؛ ولی دوست دارد با بنده‌اش حرف بزند و این‌طور که خودش فرموده، دوست دارد صدای بنده‌اش را بشنود. خدا باب گفت‌وگو را برای همه بندگان باز کرده. دین به ما می‌گوید: «نمازخواندن» گفت‌وگوی عبد با رب و «قرآن‌خواندن» گفتار خدا با عبد است؛ یعنی ما با نماز می‌توانیم با خدا حرف بزنیم، پروردگار هم با قرآن با ما حرف می‌زند. در این گفت‌وگو اگر آدم هم نماز را بفهمد و هم قرآن را، عاشق و دلباختۀ طرف گفت‌وگو می‌شود.

شعیب عرض کرد: خدایا، من نه از ترس دوزخ گریه می‌کنم، نه برای رسیدن به بهشت. من عبد هستم و به جهنم و بهشت کاری ندارم؛ من به خودت کار دارم. اگر قیامت به من بگویی جهنم یا بهشت برو، می‌گویم: چشم. عبد با مولا چون‌وچرا ندارد؛ به همین دلیل هیچ پیغمبری با خدا چون‌وچرا نداشت. خدا به انبیا گفت که عبادت مرا کرده و از مالتان هزینه کنید؛ آنها چون‌وچرا نکردند. وقتی به ابراهیم(ع) در نودسالگی گفت که بچه چهارده‌ساله‌ات را در مسجدالحرام قربانی کن، نگفت چرا! ابراهیم گفت چشم و کارد به گلوی اسماعیل کشید، اما خدا اراده نکرد که ذبح شود. این حُسن همه انبیا بود که اصلاً چون‌وچرا نداشتند. بی‌چون‌وچرا‌ترین انسان‌ها نسبت به خدا، انبیا و ائمۀ طاهرین(علیهم‌السلام) بودند. 

 

اعتراض بیجا به حکمت پروردگار

چرا هوا گرم یا سرد است؟ چرا این‌قدر برف، باران یا سیل می‌آید؟ چرا من را شکل یوسف خلق نکردی؟ چرا ثروت قارون یا صدای داوود را به من ندادی؟ این چون‌وچراها بی‌ادبی و بی‌تربیتی است. عبد باید تسلیم مولایش باشد. مولا دارای علم، حکمت و رحمت بی‌نهایت است؛ بلد است چه‌کار کند. چون‌وچرای من غلط، حرام و اسائۀ ادب است. خدا می‌توانست قیافۀ من را مثل یوسف خلق کند، اما نکرد. حتماً به مصلحت من نبوده. این قیافه را به یوسف می‌دهد و می‌داند که یوسف نگاه چپ به زن نامحرم نمی‌کند. اگر به من می‌داد، خدا می‌دانست چه‌کار می‌کردم! این کارش حکیمانه است. من را کاملاً درست خلق کرده؛ درستِ درست. رنگ، شکل، تُن صدا، قدوقواره و معیشت حلالم درست است. انبیا با پروردگار و چون‌وچرا ندارند. 

گفت: خدایا من از ترس جهنم یا برای رسیدن به بهشت گریه نمی‌کنم؛ به من چه! تو به من گفتی من را عبادت کن. «إِنَّ رَبَّكَ فَعَّالٌ لِما يُريدُ»[5] می‌خواهی من را به جهنم یا بهشت ببری، اختیار با خودت است؛ من حرفی ندارم. خیلی عجیب است!

 

علم امام 

امام از گذشته و آینده باخبر است؛ اگر خبر نداشت که امام نبود؛ مثل ما بود. ما الآن از گذشته (به طور مطلق) یا یک ثانیه بعدمان هم خبری نداریم. اگر امام علی(ع) هم خبر نداشتند که با ما یکی بودند. امام یعنی خبردار از گذشته و آینده: «يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْديهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ»[6] هم پیش رو را می‌دانند، هم پس رو را. شما اگر از امیرالمؤمنین(ع) دربارۀ حوادث زمان خودشان تا حضرت آدم بپرسی، همه را برایت می‌گویند. اینکه در آینده چه حوادثی اتفاق می‌افتد، همه را برایت می‌گویند. شما نهج البلاغه را بخوانید؛ از شکل، قیافه و حمله مغول به بغداد و کشتار وسیع آنها خبر داده. کی؟ هفتصد سال قبل از حمله چنگیز به ایران و هلاکوخان به بغداد. شکل و قیافه‌شان را هم گفته! چشم‌ریز با جمجمه خاص و موی کوسه. زمانی که حتی یک مغول در مدینه یا مکه نبود. امیرالمؤمنین(ع) یک مغولی در دوره عمرشان ندیده بودند؛ چون آنها در چین، تبت و مغولستان بودند. هفتصد سال بعد از شهادت امیرالمؤمنین(ع) به ایران، آسیای صغیر و بغداد حمله کردند و یک میلیون نفر را کشتند. همه را حضرت خبر داده. اگر امام از آینده و گذشته خبر نداشته باشد که امام نیست؛ کاملاً مثل و هم‌وزن خودمان است. 

شما ببینید نهج البلاغه چه چیزهایی گفته. اصلاً انسان ماتش می‌برد و شگفت‌زده می‌شود! خلقت مورچه را کامل بیان کرده است. انگار مورچه را زیر میکروسکوپ بُرده و رگ، پی، جریان خون، مغز، شاخک و کار شاخکش را دیده. خلقت طاووس را به گونه‌ای بیان کرده که هنوز در هیچ کتابی به این شکل بیان نشده.

 

بی‌قراری، طبع عشق و عاشقی

امیرالمؤمنین(ع) می‌گوید: «اسلام» یعنی تسلیم‌بودن به پروردگار و بی‌چون‌وچرا نسبت به حضرت حق، زندگی‌کردن.

گفت: خدایا، من به جهنم یا بهشت کاری ندارم. من عاشق خودت هستم. عشق بی‌قراری می‌آورد. 

من عاشق ز عشقت بی‌قرارم

تو چون لیلی و من مجنونم ای گل

طبع عشق بی‌قراری است. عاشق آرام نیست. عاشق‌های مجازی را دیده‌اید. وقتی که دختر و پسر عاشق یکدیگر می‌شوند، خواب و خوراکشان به هم می‌ریزد و بی‌قرارند. وقتی چهار بعدازظهر وعده می‌گذارند که فلان خیابان همدیگر را ببینند، از دوازده ظهر می‌روند می‌ایستند؛ چهار ساعت قبل از آمدن قرار! عشق ایجاد بی‌قراری می‌کند. 

شعیب گفت: خدایا، من عاشق تو هستم و تا به لقا و وصال تو (در عالم معنا این لقا و وصال، مادی نیست) نرسم، گریه‌ام را دارم. این گریه پُرقیمت است. آن‌وقت درباره این چند نفر که مؤمن شدند، پروردگار به پیغمبر(ص) می‌فرماید: «تَرى‏ أَعْيُنَهُمْ تَفيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ».[7] این امضای خدا نسبت به گریۀ مثبت است. خدا دوست دارد چشم بنده‌اش گریان باشد. حبیب من، چشمان این جمعیت لبریز از اشک است؛ به دلیل اینکه حق را خوب شناختند، عاشق بی‌قرار شدند. 

بنابراين یکی از علامت‌های شقاوت و تیره‌بختی، «خشکی چشم» است؛ یعنی آدم از خوف خدا، برای عاقبت خودش، برای مصائب اهل‌بیت(علیهم‌السلام)، برای وجود مبارک ابی‌عبدالله‌الحسین(ع) و شب احیا گریه نکند. به مسیح می‌گوید: وقتی می‌خواهی برای دعا و مناجات پیش من بیایی، «هَبْ لِي مِنْ عَيْنَيْكَ الدُّمُوعَ»[8] با گریه بیا. دعای ندبه، کمیل، عرفه و ابوحمزۀ خشک نخوان. لغت‌های عربی را پشت هم بر زبانت قطار نکن. «هَبْ لِي مِنْ عَيْنَيْكَ الدُّمُوعَ وَ مِنْ قَلْبِكَ الْخُشُوعَ»[9] با دل شکسته و دردمند پیش من بیا. «وَ مِنْ بَدَنِكَ الْخُضُوعَ»[10] فروتن پیش من بیا؛ گردن‌کلفت و سینه‌سپر نیا. پس معلوم می‌شود خدا گریۀ مثبت را قبول و دوست دارد و چشمی را که خشک است، دوست ندارد. 

 

سه نشانۀ دیگر «تیره‌بختان» در کلام رسول خدا(ص)

الف)‌ رسول خدا(ص) می‌فرمایند: علامت دوم تیره‌بختی «قَسوَةِ الْقَلب»[11] است. سنگدلی باعث می‌شود که آدم حوادث، بلاها و رنج‌های مردم را ببیند، اما دلش نسوزد؛ برای یتیم، بدهکار، دختر بی‌جهازمانده، بیماری که در بیمارستان بستری است و بی‌پول شده، گرسنه‌وتشنه و برهنه دلش نسوزد. دلی که برای دیگران نمی‌سوزد، سنگ است. این از علائم تیره‌بختی است. 

ب) این روایت که امروز می‌دیدم، خیلی جالب است. سومین علامت تیره‌بختی «شدة الحرص‏ فى‏ طلب‏ الدنيا»[12] است. کسی که تمام وجودش را تا روز مرگش فدای پول‌چیدن روی همدیگر بکند و آرام هم نشود. آقا پولت چقدر شده؟ هزار میلیارد. بس است! هزار میلیارد باید برای من تتمۀ حساب باشد؛ برای چه بس است؟ کارخانه‌ها چند تا شده؟ هجده تا. 

مشکل این است که بیشتر اینها پول دسته می‌کنند و کار خیر نمی‌کنند. وگرنه آن کارخانه‌دار تریلیاردر می‌تواند به محله‌های نیازمند این شهر بیاید و ده تا مسجد و درمانگاه و بیست تا حسینیه و کتابخانه بسازد. اگر این کارهای عام‌المنفعه را می‌کردند که آدم خوبی بودند؛ ولی اینها ثروتمندان بی‌رحم و حریص هستند و فدای پول می‌شوند تا بمیرند. 

ج) علامت چهارم «پافشاری در گناه» است. هر روز، هر شب، هر هفته، هر ماه، هر سال و تا آخر عمر گناه! این علامت تیره‌بختی است. 

خدا برای کسی این تیره‌بختی را نیاورد. تیره‌بختی تمام درهای رحمت خدا را به روی آدم قفل می‌کند!

بر باد فنا تا ندهی گرد خودی را

هرگز نتوان دید جمال احدی را

جان‌ها فلکی گردد، اگر این تن خاکی

بیرون کند از خود صفت دیو و ددی را

درویش به صد افسر شاهی نفروشد

یک موی از این کهنه‌کلاه نمدی را

یا رب، به که این نکته توان گفت که وحدت 

در کوی صنم یافته راه صمدی را[13]

 

کلام آخر؛ روضۀ امام حسین(ع)

برای آن انسان والایی گریه کنید که همۀ انبیا، ائمه(علیهم‌السلام) و موجودات برایش گریه کرده‌اند. از همه گریان‌تر، خواهرش زینب کبری(س) بود. انبیا و ائمه(علیهم‌السلام)، غیر از امام باقر(ع) و امام سجاد(ع)، بدن قطعه‌قطعه و بی‌سر ندیده‌اند. بچه‌ها دیدند عمه در یک نقطه‌ای روی خاک نشست و شمشیرشکسته‌ها و نیزه‌شکسته‌ها را کنار می‌زند. خدایا، عمه ما دنبال چه می‌گردد؟ اگر بچه‌ها سؤال می‌کردند عمه دنبال چه می‌گردی، جواب می‌داد:

گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را

به هر گل می‌رسم می‌بویم آن را

اگر پیدا کنم زیبا گلم را

به آب دیدگان می‌شویم آن را

 

دیدند عمه دست برد زیر بدن قطعه‌قطعه و به دامن گذاشت. اول رو به پروردگار کرد و گفت: «اللّهُمَ تَقَبَّلْ مِنَّا هَذَا الْقَلِیلَ الْقُرْبَانَ»[14] خدایا، این شهید سربریده را از ما بپذیر. دیدند رو به مدینه کرد: «صَلَّى عَلَيْكَ مَلِيكُ‏ السَّمَاءِ».[15] من پنجاه سال منبر رفتم، فقط امسال در یکی از شب‌های احیا این جملات را معنا کردم؛ دیگر هم معنا نمی‌کنم. یا رسول الله، «هَذَا حُسَيْنٌ مُرَمَّلٌ بِالدِّمَاءِ، ... مُقَطَّعُ الْأَعْضَاءِ، ... مَسْلُوبُ الْعِمَامَةِ وَ الرِّدَا».[16] رویش را از مدینه برگرداند و به بدن توجه کرد. حسین من، یک کلمه با خواهرت زینب حرف بزن. حسین من، به من بگو این تیر سه‌شعبه را چه کسی به قلبت زد. حسین من، ای کاش به قلب خواهرت زده بودند، رگ حیات من را قطع می‌کردند تا تو را به این حال نمی‌دیدم.

«اللهم اغفر لنا و لوالدینا و لوالدی والدینا اللهم اهلک اعدائنا واشف مرضانا اید قائدنا وانصر امام زماننا و عجل فی فرجه الشریف واجعل عاقبة امرنا خیرا»

 


[1]. «مِن عَلاماتِ الشَّقاءِ: جُمودُ العَينِ، وقَسوَةُ القَلبِ، وشِدَّةُ الحِرصِ في طَلَبِ الدُّنيا، وَالإِصرارُ عَلَى الذَّنبِ» (شرح الكافي- الأصول و الروضة (للمولى صالح المازندراني)، ج‏9، ص270).
[2]. سورهٔ يوسف، آیهٔ 84.
[3]. سورهٔ يوسف، آیهٔ 16.
[4]. سورهٔ يوسف، آیهٔ 54.
[5]. سورهٔ هود، آیهٔ 107.
[6]. سورهٔ بقره، آیهٔ 255.
[7]. سورهٔ مائده، آیهٔ 83.
[8]. عدة الداعي و نجاح الساعي، ص207.
[9]. همان.
[10]. همان.
[11]. شرح الكافي- الأصول و الروضة (للمولى صالح المازندراني)، ج‏9، ص270.
[12]. همان.
[13]. شاعر: وحدت كرمانشاهی.
[14] . کبریت‌الأحمر، ص376.
[15] . مناقب آل أبي‌طالب (عليهم‌السلام) (لابن شهرآشوب)، ج‏4، ص113.
[16] . همان.

برچسب ها :