شب هفتم
(خـــــــــــــــوی آرامگاه شیخ نوایی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
کسی که خواهان خیر دنیا و آخرت است چارهای ندارد جز اینکه در حدی به معارف الهیه که در قرآن و روایات است آشنا بشود. وقتی آشنا شد معرفت پیدا کرد که چگونه در کنار خدا نعمتهای خدا، و در کنار مردم زندگی کند و با معرفتی که از طریق معارف پیدا کرده است که دنیا یک تجارتخانه عظیم الهی است و پر از سرمایه. باید بداند که در مسیر این تجارت و برداشت از این تجارتخانه موانع زیادی هست.
سختترین مانع به تعبیر قرآن کریم هوا است، که خود قرآن مجید در یک آیه با یک تعبیر جامعتری از این هوا یاد میکند هوای نفس یا به تعبیر دیگر قرآن نفس اماره، این دشمن خطرناک درونی که زمینه تولدش و ظهورش را هم خود انسان فراهم میکند. لغت هوا به معنای مجموعه خواستهها و میلها و رغبتهای بیمحاسبه غیرمنطقی غیرمعقول است که در درون جمع میشود، انسان حس میکند که هر چی که در زندگیاش میتواند به کار برده شود میخواهد، اگر این خواستن به زلف خواستههای پروردگار گره بخورد یعنی بگویم میخواهم ولی آنی را که خدا میخواهد، پول میخواهم ولی پول مشروع، لذت میخواهم ولی لذت منطقی میخواهم، این عیبی ندارد. این خودش عبادت خداست.
ولی اگر به زلف خواستههای خدا گره نخورد، فقط حس کند میخواهد پول میخواهد، اینجا دیگر در پولخواهی چنانکه تجربه ثابت کرده خیلی راحت انسان گرفتار ربا، غصب، رشوه، دزدی، اختلاس، ارثخوری، غارت حق مردم میشود. این خواستن بیقید و شرط به نظر قرآن هوا است، کلمه هوا در اینجا به معنی آنچه که انسان را از مقام انسانی ساقط میکند، زمینگیر میکند، مادی میکند، یا وقتی میگوید لذت میخواهم زنا را برای خودش جایز میداند، روابط نامشروع را جایز میداند، گناه بالاتر از زنا را بالاتر میداند. گناه بین زنا و بالاتر از زنا را هم جایز میداند.
سعدی میگوید میگوید من معنی این روایت پیغمبر را نمیفهمم، سعدی آدم عالمی بوده، بنا به نوشتههای خودش سی سال در شیراز و نظامیه بغداد و شهرهای دیگر درس خوانده بوده. بعد برمیگردد شیراز و این گلستان و بوستان را به وجود میآورد. این روایت این است که پیغمبر فرمود اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک، بین جنبیک چیست؟ بین دو پهلو شکم است و غریزه جنسی، مجموعه خواستههای نامشروع برای این دو بستر است، عقل ما که خواسته نامشروع ندارد عقل الهی است، دل ما که خواسته نامشروع ندارد دل حرم الله است، خدا چهار تا حرم دارد بیت المقدس، بیت الله، بیت المامور، قلب، امام صادق میفرماید قلب المومن حرم الله، حرم کعبه را دست انسان ساخته حرم درون را مستقیم خدا ساخته، تولیت کعبه با انبیا بوده، تولیت دل با خداست.
این که خیلی از خواستههای منفی را به دل نسبت میدهم تهمت است، چرا دزدیدی؟ دلم میخواست کاری به دل ندارد، شکمش میخواسته، شهوت جنسیاش میخواسته به دل ربطی ندارد، یک کسی که یک میلیارد از مال این ملت میدزدد به چه درد دلش میخورد؟ کیف این یک میلیارد برای بدن و شکمش است و برای غریزه جنسی است و اصلا به دل ربطی ندارد. به همین خاطر هم هست که در هنگام توبه دل وارد میدان میشود، اگر دل دزد بود که وارد میدان نمیشد، پشیمانم پشیمانی برای دل است نه برای شکم و شهوت.
دشمنترین دشمنان شما اعدا عدوک این خواستههای بین دو پهلویت است که بستر شکم و غریزه جنسی است این دو تا بین دو پهلو است، عقل که بین دو پهلو نیست، قلب که بین دو پهلو نیست، سعدی میگوید من نمیفهمیدم اعدا عدوک خب این همه دشمن ما د اریم، داشتیم، یک روزگاری دشمن بنی امیه بود ثقیفه بود بنی عباس بود برای مردم آن زمان، دشمنان زمان ما معلوم است داعش است، وهابیت است، آمریکا است، انگلیس است، و گرگان این روزگار. ولی پیغمبر آنها را میگوید دشمن، این بین جنبیک را میگوید دشمنترین، میگوید من نمیفهمیدم یعنی چی.
یک شب یک جا مهمانی دعوت داشتم سعدی میگوید، یک کسی در آن مهمانی بود من نمیشناختم، بحث این روایت پیش آمد آن برایم حل کرد، نه اینکه حالا به من خطاب بکند وقتی توضیح داد برایم معلوم شد پیغمبر چی میگوید. خیلی هم ما باید متواضع باشیم خیال نکنیم دکترا داریم یا قم مجتهد شدیم همه چی را بلد هستیم، ما آنی را که بلد هستیم همان محدود به قم است، آنی را که بلد هستیم محدود به د انشگاه است، مرد آن است که تا آخر عمر شاگرد باشد اوستا نباشد. ما سه تا استاد بیشتر در این عالم نداریم خدا انبیا و ائمه بقیه شاگرد هستند.
بعد هم قران مجید میگوید تمام علمی که بهتان دادم خطاب به انسان است، یعنی از زمان پدرتان آدم تا روز قیامت که بساط را جمع میکنم وَ مٰا أُوتِيتُمْ مِنَ اَلْعِلْمِ إِلاّٰ قَلِيلاً ﴿الإسراء، 85﴾، دانش کل شما در کل تاریخ اندک است. یک منبر پنج پله گذاشته بودند یک گوینده را دعوت کرده بودند، گوینده نشست پله اول، گفتند آقا برو پله پنجم، گفت من به اندازهای که میدانم پله انتخاب کردم به اندازهای که نمیدانم باید بروم روی عرش بشینم اینقدر نمیدانم از اینجا تا عرش نمیدانم، دو کلمه بلد هستم برایتان بگویم پله اول زیادم هم هست.
ابن سینا میگوید تا بدان جا رسید دانش من، که همی دانمی که نادانم، ما همین ریزهکاریها را بفهمیم سینهمان هیچ جا سپر نمیشود، کم میدانیم خیلی نمیدانیم، من یک روز محضر آیت الله العظمی گلپایگانی رسیدم آن وقت نود و پنج سالش بود، تک مرجع هم شده بود همه مرده بودند فقط ایشان مانده بود به عنوان اعلم، عمرش را در علم شنا کرده بود به من محبت داشت گفتم آقا من خدمتتان رسیدم یک مسئله دارم، فرمود بپرس، پرسیدم گفت نمیدانم، باریک الله به این نمیدانم، آفرین بر این نمیدانم باریک الله به این تواضع، باریک الله به این خاکساری که یک مرجع نود و پنج ساله نمیگوید اگر بگویم نمیدانم خیلی بد میشود نه خیلی نمیدانم کم میدانم.
به آیت الله صافی فرمود بلند شو فلان کتاب را بیاور نگاه کن ببین مسئله ایشان آنجا مطرح است جوابش را بده، خب حالا یک باربر به من یک چیز را یاد بدهد خب فضیلت من بیشتر میشود و زیاد میشود، در یک منطقه کشاورزی منبر میرفتم منبر بعدازظهر بود نیم ساعت به نماز تمام میشد، یک روز داشتم میامدم بروم طرف منبر، یک کشاورز گیوه به پا لباس کهنه بیل هم روی دوشش بود داشت میآمد پای منبر، هر روز میآمد بیلش را میگذاشت در دالون و میآمد، گفت که آقا تو معنی زکات را میدانی؟ گفتم نه، فقط میدانم خدا گفته گاو و گوسفند و کشمش و شتر و طلا و نقره و گندم و جو زکات دارد، گفت چقدر درس خواندی؟ یک خرده، کجا؟ قم، گفت حالیت نشده زکات یعنی چی، حالیت کنم؟ گفتم الان یا بعد از منبر؟ گفت نه همین الان دیر میشود بگذار الان حالیت بشود، چون منبر دیر نشده که نیم ساعت وقت داری گفتم حالیم کن. گفت زکات یعنی این خمس یعنی این، من این را از او یاد گرفتم اصلا سواد خواندن و نوشتن هم نداشت.
گفت یک نفر میآید در خانه ببینید چقدر خوب فهمیده بود، گفت یک نفر میآید در خانه میگوید بلند شو برویم محضر بلند میشویم دنبالش میرویم محضر، میگوید من فتوکپی شناسنامهات را یک جوری گیر آوردم خودت هم نفهمیدی، ده هکتار زمین مستعد کشاورزی و ده هکتار هم باغ انگور بغلش به این محضری دادم به نامت بنویسد بیست هکتار، هیچی هم نمیخواهم خوشم آمده، عشقم کشیده، یک باغ بیست هکتاری انگور یک زمین بیست هکتاری گندم و جو به نامت کنم عشقم کشیده نمیخواهی؟ خب میگویم از خدا میخواهم امضا کن سند هم بگیر و برو، امضا میکنی و سند هر دو را میگیری و میآیی بیرون، صاحب بیست هکتار میآید دنبالت میگوید که برادر یک سال میوههای این باغ را بفروش، چهل میلیون، انگورهای اینجا را هم کشمش کن صادر کن برای خارج پنجاه میلیون، صد میلیون، هشتاد میلیون از این صد میلیون باز نوش جون خودت و زن و بچهات بخور، بپوش، سفر برو، مکه برو، دختر را شوهر بده، پسر را زن بده حالا آخر سال زمستان صد میلیون اضافه آوردی از مخارجت، برای باغ و خمسش را به خودم برگردان یک پنجم را، برای گندم و جو هم از چند خروار یک خروارش را بده در خانه خودم این کار را میکنی یا نمیکنی؟ گفتم با کمال شوق میکنم بیست هکتار مفت به من ثروت داده، حالا هم میگوید بعد از مخارجت صد میلیون اضافه آمد هشتاد میلیون برای خودت بیست میلیونش را به عنوان خمس و زکات بده خودم گفت اگر ندهی چی؟ گفتم دیوانه هستم، گفت هر کسی زکات و خمس به خدا نمیدهد دیوانه است این زکات. این خمس.
گفت حالیت شد؟ گفتم بله گفت تا حالا که نمیفهمیدی گفتم نه، گفت حالا که فهمیدی برو خدا را شکر کن، چه عیبی دارد؟ یک باربر به آدم یک چیزی یاد بدهد، چه عیبی دارد یک کیسهکش حمام به آدم یاد بدهد آقا شیخ عباس قمی صاحب مفاتیح و شصت و نه جلد کتاب دیگر، میگفت در دعوای مشروطه و استبداد، من نجف رفته بودم حمام طلبه بودم، کیسهکش داشت کیسه میکشید من را پشتم نشسته بود، گفت همینجوری که کیسه میکشید بهش گفتم اوستا مشروطهای هستی یا استبدادی، گفت به تو چه، آقا شیخ به تو چه، گفتم چطور به من چه؟ گفت تو داری نان امام زمان را میخوری که به امام زمان و به قرآن و به یازده امام خدمت بکنی نانخور امام زمان زبانت را برای چی داری هزینه مشروطه و استبداد میکنی برو درس بخوان و آدم شو و ملت را نجات بده، گفت من با حرف این دلاک آقا شیخ عباس شدم.
اما چی میگویی آقا من ده تا پیرهن از تو بیشتر پاره کردم برو حالا آمدی من را نصیحت کنی، چیز یاد من بدهی برو پی کارت، خب من ده تا پیرهن بیشتر پاره کردم قیمتم بیشتر است یا قیچی خیاطی که دو هزار پیرهن پاره کرده و دوخته. گفت این پیرمرد در آن مهمانی گفت این که پیغمبر فرمود اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک، دشمنترین دشمنانت خواستههای بین دو پهلویت است علتش این است که به هر دشمنی محبت کنی دوست میشود، یک عربی بیابانی از در مسجد آمد داخل، پر بود مسجد، خیلی توهینآمیز تحقیرآمیز، گفت که آهای جمعیت محمد کدامتان هستید؟ پیغمبر اکرم رو کرد فرمود برادرم من هستم، جمعیت را شکافت، آمد نشست پشتش را کرد به پیغمبر، خوشش نمیآمد از پیغمبر بتپرست بود، گفت که محمد من از راه دور آمدم خسته هستم، رنجیده هستم، بیابانگردی کردم چهار زانو بشین میخواهم بخوابم پیغمبر چهارزانو نشست سرش را گذاشت روی دامن پیغمبر، با پاهایش هم مردم را کنار زد و برو کنار برو کنار راه را باز کن میخواهم بخوابم و خوابید، شروع کرد خر خر کردن، آفتاب به صورتش از بغل دیوار مسجد تابید، رسول خدا آرام عبایش را دو تا کرد عین بادبزن شروع کرد باد زدن، خنکش شد، خوب خوابید، بیدار شد، دید جان تمام هستی دارد بادش میزند، بلند شد نشست تن صدایش را آورد پایین، گفت که من را میبخشی؟ فرمود بله من اصلا دلگیر نشدم که ببخشمت، گفت من را مسلمان میکنی؟ فرمود دلت میخواهد بیا مسلمان شو.
محبت به دشمن دشمن را دوست انسان میکند، اما محبت به نفس هوای نفس، زنا بهش میدهند میگوید بیشتر بدهید، مال حرام بهش میدهند میگوید بیشتر بدهید، یک معدهای دارد هوای نفس که حکمای الهی میگویند نمونه این معده که هر چی در آن بریزی سیر نمیشود دشمنتر میشود هی بار گناه را سنگینتر میکند نمونه این معده فقط دوزخ است، که روز قیامت وقتی خدا تمام دوزخیان را از زمان آدم تا قیامت ریخت در جهنم که یقینا دوزخیان تعدادشان از بهشتیها بیشتر است یقینا، چون من در تمام قرآن کلمه کثیر در کنار اهل بهشت ندیدم، ولی درباره جهنم میگوید وَ لَقَدْ ذَرَأْنٰا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ اَلْجِنِّ وَ اَلْإِنْسِ ﴿الأعراف، 179﴾، اما نمیگوید للجنة کثیرا، بهشت جای خوبی است رفقا خواهرها، خلوت است کیف میکند آدم هیچ ترافیکی در بهشت نیست.
اما امیر المومنین میگوید در جهنم کسی به اندازه کف پا جا پیدا بکند خیلی برایش خوب است، حالا که همه را ریخته در جهنم دیگر درها را دارند میبندند در قران میگوید خودم به جهنم میگویم هَلِ اِمْتَلَأْتِ؟ پر شدی؟ سیر شدی، وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ ﴿ق، 30﴾، میگوید خدایا چی چی را سیر شدم باز هم بریز، وقتی که هوا بر انسان مسلط باشد هر چی آدم گناه زبان، چشم، گوش، شکم، شهوت، بدن، اخلاقی، خانوادگی، اجتماعی میکند سیر نمیشود میگوید باز هم بده بیاید. این معده هوای نفس با معده جهنم یکی است برادرند خواهرند، میگوید من تازه فهمیدم یعنی چی، ما تا کلک نفس اماره و خواستههای نامعقول را نکنیم به خدا نمیرسیم. به بهشت هم نمیرسیم به لقاء هم نمیرسیم حرفهای خدا و ائمه را هم نمیتوانیم پیاده کنیم نهایتا این تجارتخانه درش باز است و ما از این تجارتخانه چیزی گیرمان نمیآید، اول باید این دشمن را خاموش کنیم چون این دشمن چهار تا حرف بیشتر ندارد من امروز داشتم مطالعه میکردم دیدم چهار تا حرف بیشتر اصلا ندارد پنجمی نیست که بزند، یکیش این است ماذا تاکل؟ چی میریزی در شکم؟ وقتی خواست بیقید و بند باشد خب نان میریزد، آب میریزد، شربت میریزد، گوشت خوک میریزد، عرق میریزد شراب میریزد، پول دزدی همه چیز میریزد، چی میریزی؟ چی میدهی به من؟ چی میپوشی؟ من را با چه لذتهایی سیر میکنی چون من همه نوع لذتی میخواهم. و مسکن برای من کجا قرار میدهی؟ از چه ر اهی من نمیدانم، خانه شیک میخواهم میخواهی بدزدی بدزد میخواهی زد و بند کنی این خانه را بگیری برو بگیر من نمیدانم، خب تا این دشمن علاج نشود من چطوری راه بیفتم به طرف خدا، این دیو شاخدار دمدار سمدار وحشی درونی مهارم را گرفته نمیگذارد تکان بخورم علی اشک میریخت در شبهای جمعه، در کمیل میگفت قعدت بی اغلالی زمینگیرم کرده، و قصرت بی اعمالی، من را در عمل وادار به کوتاهی کرده است. حال ندارم، یک نماز درست و حسابی نمیتوانم بخوانم پنجاه سال است میخواهم پنج دقیقه به اذان صبح بلند شوم نمیخواهم نماز شب بخوانم میخواهم یک گوشه خلوت در تاریکی زن و بچه خواب هستند یک قطره اشک بیندازم روی صورت بگویم از گذشتهام غلط کردم نتوانستم، خب نمیشود آدم حرکت کند.
این اسارت به این چهار تا زنجیر چی میریزی؟ چی میپوشانی، کجا مسکن میگیری؟ لذتها چی، من یک معلم داشتم کلاس ششم آخوند بود، عاشقش بودم من کلاس ششم یازده سالم بود چون شش سالگی رفتم مدرسه، تا زمانی که من منبری شدم زنده بود هر جا هم میدیدم دست بهش میدادم سفت نگه میداشتم خم میشدم دستش را میبوسیدم میگفت من خیلی اذیت میشوم، نکن، میگفتم من برده تو هستم امیر المومنین فرمود من علمنی حرفا قد سیرنی عبدا، یکی یک کلمه یاد من بدهد من غلام خودش کرده ولی کسی نبود به علی چیز یاد بدهد این از اولیاء خدا بود همان وقت که معلم ما بود یک ماه نیامد، از بس که این آخوند بامحبت بود و نرم بود و عشقی بود تمام ما کلاس ششمیها غصه داشتیم، پرسیدیم هم چرا نمیآید؟ گفتند رفته کربلا، یک ماه کشید آمد، روز اولی که آمد سر کلاس خیلی به بچهها محبت کرد گفت دلتنگ بودید من هم نبودم چارهای نداشتم داییام مرده بود وصیت کرده بود جنازهاش را ببرم کربلا آن وقتها در صحن خاک میکردند، گفت همه جمع شدند به من ماموریت دادند، خب جنازه را بردیم کربلا و بعدازظهر در صحن دفن کردم و رفتم حرم ابی عبدالله برایش زیارت خواندم و نماز مغرب و عشا هم خواندم و دایی هم آدم بدی نبود، اما یک عیبی که داشت خیلی تریاک میکشید دیگر از تریاک هم به شیره خوردن رسیده بود، خدا یک بدن سالم به ماداده از مادر متولد شدیم این را باید قیامت سالم تحویلش بدهیم پر از دود سیگار و حشیش و کراک و قلیون و تریاک نباید به خدا تحویل بدهیم.
گفت آمدم خانه خسته بودم، بیخیال هم بودم نه اینکه حالا در فکر باشم نه، گفت بچهها نصف شب خواب دایی را دیدم، دیدم بیحال است، گفتم دایی حالت خوب است؟ گفت دایی دعایت میکنم جنازه من را از ایران آوردی کربلا امروز هم در صحن دفن کردی، همه اینها را فهمیدم، دایی کسل هستم، بابا تو ده قدمی حرم دفن شدی کسلی برای چی؟ گفت دایی از وقتی من وارد برزخ شدم تا حالا که خواب تو آمدم دو نصف شب دربه در هفت هشت ساعت است دنبال شیره میگردم گیر نمیآورم این وابستگیها، این اسارتها، دفن هم نکنند دنبال زن نامحرم و زن شوهردار و دختر خوشگل در برزخ برای زنا بگردم گیرم نیاید، نبرند آنور دنبال پول ربا و اختلاس و دزدی بگردم.
اما انسانهای الهی، به این چهار تا خواسته در دنیا اینجوری جواب میدهند، میگوید چی میخورانی به من؟ چی میخوری؟ میگوید اکلت الحلال، آنی که خدا برایم رقم زده است، چیز دیگر نمیخورم، چی میپوشی؟ آنی که خدا برایم رقم زده من که نمیخواهم حالا کت شلوار از شانزلیزه پاریس بخرم یک پارچه معمولی در حدی که شانم رعایت بشود، کجا مسکن میگیری؟ همانی که خدا به من عنایت میکند لذت چی؟ خدا راهش را به من نشان داده ازدواج. اگر نتوانستی چی؟ خدا باز به من گفته بنده من کسی که نمیتواند فعلا ازدواج بکند وَ لْيَسْتَعْفِفِ اَلَّذِينَ لاٰ يَجِدُونَ نِكٰاحاً ﴿النور، 33﴾ جلوی شهوت خودش را بگیرد تا من خودم زن برایش قرار بدهم صبر بکنم هیچی.
یک جواب نهایی هم میدهند الهیون، این چهار تا جواب را میدهند برای دنیایشان، اما جواب نهایی را یعنی از حالا آخر کار را نگاه میکنند، جواب نهایی، به هوای نفسی که دارد خودش را نشان میدهد و میخواهد بخورد انسان را، میگوید که من آخرین مسکنم قبر است مسکنی ندارم من را که فردا میخواهند در قبر بگذارند برای چی خرابکاری کنم قبرم را تبدیل به جهنم کنم، القبر روضة من ریاض الجنة او حفرة من حفر نیران، من میخواهم در قبر میگذارند آخر کار نمیخواهم در جهنم بخوابانند، میخواهم من را در باغی از باغهای بهشت بخوابانند این مسکن، چی میخورم؟ اینقدر خوراکی برایم گذاشته وَ فٰاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ ﴿الواقعة، 32﴾ لاٰ مَقْطُوعَةٍ وَ لاٰ مَمْنُوعَةٍ ﴿الواقعة، 33﴾، غذای بهشت میوه بهشت، وَ لَحْمِ طَيْرٍ مِمّٰا يَشْتَهُونَ ﴿الواقعة، 21﴾، چرا گوشت خوک بخورم؟ چرا گوشت قورباغه و گوشت حرام بخورم؟ چرا عرق بخورم وَ سَقٰاهُمْ رَبُّهُمْ شَرٰاباً طَهُوراً ﴿الإنسان، 21﴾، جواب نهایی، از چی لذت میخواهی ببری؟ وَ حُورٌ عِينٌ ﴿الواقعة، 22﴾ كَأَمْثٰالِ اَللُّؤْلُؤِ اَلْمَكْنُونِ ﴿الواقعة، 23﴾ جَزٰاءً بِمٰا كٰانُوا يَعْمَلُونَ ﴿الواقعة، 24﴾، چه لباسی میخواهی بپوشی؟ استبرق و سندس، لباس حریر و ابریشم بافت خودش، آنها را میخواهم بپوشم. این هم جواب نهایی.
آزادترین مردم جهان آنهایی هستند که از هوای نفس آزادند و اسیرترین مردم عالم آنهایی که اسیر خواستههای نامشروع هستند از این تجارتخانه کسی میتواند کمال بهرهبرداری را بکند که این مانع را نداشته باشد.