روز پنجم
(تهران حسینیه هدایت)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
چهرههای برجسته شیعه که مربی مردم بودند، یعنی کاری را بر عهده گرفته بودند یا بر عهدهشان گذاشته بودند اضافهتر از کار فقها و علما و محدثین. بالاتفاق همه این بزرگواران در نوشتههایی که از آنها باقی مانده بالاترین سفارشی که به شاگردانشان داشتند علاج موانع راه رسیدن به حوزه محبت حق بود.
جریان تربیت نفوس به قدری مهم بود که وقتی عالم کمنظیر شیعه شیخ انصاری از دنیا رفت، یکی از معتبرترین شاگردانشان آخوند ملا حسینقلی همدانی بود، دنبال درس استاد را گرفتند. جمعیت درس فقه و اصول شیخ آمدند خدمت ایشان، ننوشتند که درس فقه و اصولشان چه مقدار ادامه پیدا کرد، ولی زیاد ادامه پیدا نکرد. خیلی هم مهم است که نجف کسی را به علم قبول داشته باشند و در درسش شرکت کنند اکثریت هم شرکت کنند، این معلوم میشود که این آدم از مقام علمی بسیار بالایی برخوردار است، نوع شاگردان شیخ برای ادامه درسهای شیخ که مهمترین درس بوده، آمدند درس آخوند ملا حسینقلی.
ولی یک مرد الهی در نجف بود که داستانش که چی شد آمد نجف، یک مقدار طولانی است، که فرصتش نیست برایتان عرض بکنم این مردم الهی در شوشتر بود، یک جریانی اتفاق افتاد که ایشان برای حل آن جریان یک فتوایی دادند، از نظر ظاهر آن فتوا عیبی نداشت او براساس دلائل و شواهد یک تعدادی فتوا دادند در حالی که باطن مسئله غیر از این فتوا بود. یک زمین پرقیمتی بوده وقف بوده این موقوفاتخورهای بیتقوای بیدین آمده بودند وقفنامه را در یک صندوق گذاشته بودند و در بیابان خاک کرده بودند، و یواش یواش زمین را به عنوان ملک قلمداد کردند.
یک چند نفر آدم ظاهر الصلاحی که از وقف بودن زمین خبر داشتند با اینهایی که مدعی بودند زمین موقوفه نیست ملک است اینها خدمت این مرد الهی شوشتری مرافعه را ارائه کردند اسم این مرد الهی سید علی بود البته چهره خیلی مهم علمی بود در رده مرجعیت بود ولی شوشتر زندگی میکرد. طبق شواهد و مدارک ایشان فتوا داد زمین ملک است، اشتباه هم نکرده بود چون دین ما به داور میگوید که براساس دلائل ظاهر حکم بده، حالا باطنش هر چی هست قیامت مدعی دارد و مدعی علیه. انسانها که قدرت خروج از حکومت خدا را ندارند در دایره قدرت حق هستند، به پیغمبر میفرماید در اواخر سوره غاشیه إِنَّ إِلَيْنٰا إِيٰابَهُمْ ﴿الغاشية، 25﴾، همه دارند به طرف من میآیند وارد قیامت میشوند، ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنٰا حِسٰابَهُمْ ﴿الغاشية، 26﴾. که رسیدگی به پرونده با من است کی میتواند فرار کند؟ جهان در دایره حکومت حق است جهان محاط است، حاکمیت حق محیط است، فرض بکنید یک د ایره دور عالم هستی و موجوداتش است اسم آن دایره را بگذارید قدرت خدا ا زاین دایره راه در رو برای هیچ کس و هیچ چیز نیست.
همین هم آدم بفهمد خیلی اثر دارد در زندگیاش خیلی، من همین بدانم که یک روزی گرفتار چنگال حکومت خدا میشوم، خودش یک ترمز است، یک حافظی است، با او که دست و پنجه نمیشود نرم کرد همیشه آدم در کنار او محکوم است و او حاکم است، بهتر این است که آدم با خدا بسازد نه با خودش.
ایشان فتوا را داد و آنهایی که وقفنامه را پنهان کرده بودند هیچکس هم نمیدانست کجا رفتند و بعد هم خوشحال بودند که یک ملک گرانقیمت گیرشان آمده و تقسیم میکنند و میفروشند، در دایره حکومت حق ملک غصبی ملک نمیشود، حالا بروند سند بزنند و دادگستری هم سی تا مهر پایش بزند و این انتقال اینجا صورت نمیگیرد. زندگی در آن زمین حرام است، مغازه ساختن حرام است، فروشش حرام است، پولش حرام است، به هم میریزد همه چیز. ولی ایشان براساس بینات که پیغمبر میفرماید ما انبیا مامور هستیم برابر با بیناتی که به ما ارائه میکنند حکم بدهیم. باطن را هم که بدانیم خدا به ما گفته کاری به باطن نداشته باشید. این البته یک جهت عمومی دارد. چون اگر غیر ا زاین باشد تمام قاضیان را خدا به باطن مرافعات راه میداد اصلا نظام زندگی مردم به هم میریخت، این پنهانکاری خدا خیلی نعمت است، خیلی. عیب در من هست ولی او نسبت به من ستار العیوب است، همین پنهانکاری که نمیگذارد مردم بفهمند من کی هستم، به زین العابدین در ابوحمزه ثمالی میگوید میگوید اگر بفهمم یا حضرت سید الشهدا در عرفه عرض میکند لرفضونی، کل من را از خودشان میرانند، دیگر کسی حاضر نیست جواب سلامم را بدهد اما الان چقدر بین مردم ما آبرو د اریم و شخصیت داریم و در قوم و خویشهایمان از ما مسجدیها و متدینها همه تعریف میکنند اما ما که فهمیده هستیم یک گوشه خلوت که گیر میآوریم زار زار گریه میکنیم، که این تعریفها چیست از ما میکنند واقعا ما همین هستیم که اینها میگویند؟ با چه سوزی در دعای کمیل میگوید کم من ثناء جمیل لست اهلا له چقدر تعریفهای خوب از من در مردم پخش کردی ولی من اصلا شایستگی ندارم لست اهلا نشرته، آدمهای فهمیده مثل شماها میسوزند یکی که تعریفشان را میکند خودشان خودشان را نگاه میکنند و زجر میکشند چی دارد میگوید. ولو ادم هیچی هم نگوید.
شب شد، نصف شب در منزل سید علی شوشتری را یک کسی زد، نیمه شب آن وقتها که یادتان است تا پنجاه شصت سالگی حتی بیشتر مردم تهران هشت و نه شب میخوابیدند، آن زمان مردم نماز مغرب و عشا را که میخواندند و یک شام مختصری برق هم که نبود میخوابیدند، ایشان تشریف میآورند دم در، میبینند یکی از اهالی شوشتر است که پارچهبافی دارد از این پارچهبافیهای دستی، ماشین نبود، کارخانهها همه چوبی بود، بهش میگوید سید وقفنامه آن زمینی که امروز فتوا دادی ملکی است در فلان جای بیابان بیرون شوشتر دفن است، بفرست آن را دربیاورند، فتوایت را عوض کن حکم بده زمین طبق این وقفنامه وقف است حکمت را که دادی حق ماندن در شوشتر را نداری، چون دینت در خطر است، برو نجف. یک روز هم اینجا نمان.
خدا نیاورد که یک وقت پروردگار ببیند ما لیاقت بهترین عالمان را نداریم، بهترین سالکان الی الله را نداریم، بهترین مربیان نفوس را نداریم، بگیرد از ما. غریب بمانیم، دیگر کسی نباشد دردمان را دوا کند، مشکلمان را حل کند، برویم بگوییم آقا ما در توحید لنگیدیم، و کسی نباشد. پیش هر کسی برویم خودش از ما در توحید لنگتر و بدبختتر باشد. گفت چشم.
البته بعدا معلوم شد که این ملا قلی جولا جولا یعنی بافنده بخشی از کارهای امام عصر در شوشتر دست او است، و ماموریتها مستقیم است و بیواسطه، ایشان آمد نجف زمان شیخ انصاری است، نیازی به درس شیخ نداشت ولی دیگر آن نفسی که جولا بهش زده بود صاف صاف شده بود، اگر آن نفس را نخورده بود میگفت ما یکی شیخ انصاری یکی برازنده من نیست من بروم درس شیخ من خودم برای خودم کسی هستم، خود همین حالات جزو موانع است، یک کسی آمد پیش مرحوم قاضی که از اساتید علامه طباطبایی بود گفت آقا من چند وقت است میآیم پای درس شما اصلا درس را حالیم نمیشود ادم کندذهنی هم نیستم حرم میروم متوسل هستم، اهل نماز شب و گریه هستم، چی میگویی که من نمیفهمم؟ گفت تو مانع فهم داری نه اینکه نفهم باشی، تو نعمت ذهن و حافظهات خیلی خوب است، مانع داری. مانعت هم این است که یکی از قوم و خویشهایت میآید درس من شما دلت با آن صاف نیست، این مانع. حالا یا حسود هستی، یا متکبر هستی، یا بزرگمنشی نداری.
گفت آقا حالا چی کار کنم درس را بفهمم؟ گفت از امروز به بعد درس که تمام شد زودتر برو کفشهای او را جفت کن یعنی خودت را بشکن، سخت هم هست، آخه مانع یعنی ثقل، سنگینی، که من میخواهم از جلوی راهم بردارم خیلی مشکل است، وَ إِنَّهٰا لَكَبِيرَةٌ إِلاّٰ عَلَى اَلْخٰاشِعِينَ ﴿البقرة، 45﴾، موانع خیلی است من مثل بخواهم بزنم خیلی زیاد است مثلا ببینید فرض بکنید که دهه بعد اینجا جلسه است، یک عالم شایسته ورزیده باتقوایی دعوت شده منبر برود، من هیچ حرفی نمیزنم به کسی اما در باطن خودم تحملش را ندارم، نکند جمعیت بیشتر بیایند، نکند منبرش بهتر جا بیفتد، نکند مردم اصلا گرایش به آن پیدا کنند، و الله قسم این مانع است یعنی اصلا نمیگذارد آدم حرکت کند هیچی هم نگفتم، اگر بگویم که وزن مانع سنگینتر میشود، چهار تا بیایند بگویند آقا شنیدیم فردا فلان عالم اینجا بعد از شما منبر میرود خوب است برویم پای منبرش؟ من هم بگویم هی یک درسکی خوانده. این ثقل را ثقلتر میکند. سنگینتر میکند.
این مثل منفی است، مثل مثبت هم هست که پرواز میدهد آدم را، من طلبه قم بودم فکر کنم رسائل و مکاسب میخواندم یعنی هنوز به درس خارج نرسیده بودم، یک جایی منبری رفتم خیلی هم به اصطلاح پخته منبر نبودم، اما یک جایی یک منبری رفتم مدیران یک هیئت معروف تهران اینها یکیشان آنجا بود منبر من را دید این قند در دلش آب شد که برای جمعههایشان دعوت کنند من منبر بروم. آنجا هم دو سه تا منبر میرفتند یکی منبر میرفت مسئله میگفت خوب هم میگفت، و بنا شد بعد از آن مسئلهگو به اصطلاح گل جلسه من منبر بروم، حالا در آن هیئت هم من شناخته شده نبودم، ولی به هم گفته بودند یک طلبه است قم است منبر خوبی دارد مردم هم نشسته بودند ببینند چیست داستان، من وقتی آمدم در آن جلسه یکی از چهرههای برجسته علمی نجف درس خوانده سید منبری اصلی اینها بود که من وقتی کت شلواری بودم، بچه مدرسهای بودم میرفتم پای منبرش، آن هم نمیدانست که من خودم از پامنبریهای این بود، فکر میکرد من آدم جدیدی هستم، سلام و علیک کردیم و نوبت من شد من رفتم منبر، بیش از جمعیت امروز آن روز ته کوچه دردار یک خانه هفتصد هشتصد متری بود چهار پنج تا اتاق دنبال هم پر بود حالا دهان به دهان هم گفته بودند یک دویست تا هم اضافه آمده بودند من را تماشا کنند ببینند این عنصر کیست.
یادم است فصلی بود که یک منبر باید راجع به امیر المومنین میرفتم یک روایت نابی را نقل کردم از پیغمبر درباره امیر مومنان خیلی به قول شما گرفت، از منبر که آمدم پایین سید عالم، نجف درس خوانده، ساعتش بود بلند شد برود طرف منبر هشتاد درصد جمعیت رفتند، بیست درصد ماندند، من نشستم چایی بخورم خب باید قند در دلم آب بکنم که این هفتاد سالش است، نماندند ولی برای من چطور نشستند و لذت بردند، این مانع است.
حالا خودمان هم باید بشینیم فکر کنیم از این موانع جورواجور چقدر است، مثلا بدرفتاری با زن و بچه، اصلا نمیگذارد آدم به طرف خدا حرکت کند، چون زن و بچهها مخلوق حق هستند خدا هم اینها را دوست دارد حالا من با اینها تلخ، مثل زهر برخورد میکنم خب خدا هم متنفر است. بندگانش زیر دست من دارند آزار میکشند، چه راهی برای من باز است به طرف او بروم؟ یا زنانی که در خانه شوهرها تلخ هستند، حکومت میکنند، ترساندند شوهر را، واقعا میترسد دیدن پدر و مادرش برود خانه خواهرش برود، این زن یک سانت هم به طرف خدا نمیگذارند برود ثقل دارد.
چون با صله رحم قرآن دارد مخالفت میکند، پیغمبر میگوید هر کسی مردم را بترساند حالا زن یا شوهر یا بچه پدر و مادر را بترساند، یا یک مامور دولتی بیعلت همینطوری با این لباس و سردوشیها سینه سپر کند و بترسد آدم، پیغمبر میفرماید روایت را در کتابهای مهم نقل کردند سنیها هم دیدم نوشتن همین را، روز قیامت وارد میشود روی پیشانیاش با خط درشت که همه میتوانند بخوانند نوشته آیس من رحمة الله، این آدم از رحمت خدا به کل محروم است آن هم قیامتی که آدم گدای رحمت خداست.
من وقتی دیدم جمعیت خالی شد به مدیر هیئت گفتم ببخشید من از هفته دیگر نمیآیم درس دارم، آقا چرا ما تازه شما را پیدا کردیم مگر ندیدی چه خبر بود، دیدم چه خبر بود ولی منبر من آزاردهنده این عالم الهی است، من بخواهم یا نخواهم طبیعتا آزار او شکست شخصیت او است، همین که یکی بنشیند بگوید که دیدی این را ببین، اصرار گفتم حالا اگر بخواهم بیایم بعد از ایشان منبر میروم لذا مردم برای من بروند من را که نمیشناسند، کسی در حق من هیچی نمیگوید ولی در حق ایشان قضاوت نابجا میشود نمیآیم گفتند خب بیا بعد از ایشان برو منبر، هفته دیگر که من آمدم ایشان منبر بود، پر هم بود، از منبر که آمد پایین چهل پنجاه نفر رفتند ایشان پایش را گذاشت پایین من بلند شدم راه افتادم در راه که همدیگر را دیدیم فهمید که چه اتفاقی افتاده، با یک حالی در گوش من گفت برو از علمت و عمرت خیر ببینی. این جاده باز کردن است. ولی باید بلد باشم که مانع چیست رد کنم و مانع هم ایجاد نکنم. بلد باشم.
یک زبانی به دیگران بدهم به همسرم، به بچهام، به عروس و دامادم، به رفیقم، به ملائکه، که کلی دعاگو داشته باشم، که این دعاها من را بدرقه کنند برسانند به پروردگار خب شیخ انصاری چهرهای است، آقا سی علی میآید نجف و میرود درس شیخ، حدود هشت سال، ده سال میآمد جلوی منبر درس مینشست، هر چی بهش گفتند تو خودت کم از این نداری میگفت خیلی کم دارم.
شیخ هم برایش خیلی احترام قائل بود و او را به عنوان استاد اخلاق و حال خودش انتخاب کرد، که حدّش به شاهراه وصل بود، شیخ که از دنیا رفت کل درس منتقل شد به آخوند ملاحسینقلی همدانی یک درس بسیار مهم، آقا سید علی یک روز آمد خانه ملا حسینقلی گفت شما حق ادامه دادن مسیر شیخ را نداری، خدا تو را برای فقه و اصول گفتن خلق نکرده، تعطیل کن هر دو را، جنابعالی در پروندهات بین خودت و خدا مسئول تربیت نفوس هستی، برو بشین اهل الله بساز، فقه را دیگران میگویند آقا میرزا حسن شیرازی میگوید، آقا سید محمد فشارکی میگوید صد تا مرجع پای درس شیخ درامدند درسهای آن را آنها موظفند بگویند، جنابعالی وظیفه نداری عمرت را هزینه فقه و اصول کنی، خودت خواندی و مجتهد جامع الشرائط هستی و بعد از شیخ هم شخصیت اول هستی این تکلیف تو نیست. چقدر هم زیباست آدم تکلیف خودش را بفهمد یا خدا بفهماند به آدم که باید چه کار کند در کسبش، در کارش، در معاشرت، خیلی مهم است آدم بفهمد باید چه کار کند.
گفت چشم، و نشست و تربیت کرد، معرکه کرد، حوصلهتان نمیکشد دویست سیصد مجله حوزه قم را اگر بگیرید بخوانید فکر کنم دویست تا هم بیشتر شده، تربیتشدگان مرحوم آخوند ملا حسینقلی را نوشتند تا علامه طباطبایی، ایشان از شاگردان آن مسیر و سلک، آن جاده است. و تعداد دیگر که حالا شاید نشناسید من اسم ببرم. چطور اینها را تربیت کرد.
یک بار قم یک روحانی از علامه پرسید شما را به خدا چطور اینها تربیت شده بودند؟ گفت آقا شما چی شد علامه طباطبایی شدید الان اسمتان در همه دنیا پخش است، از فرانسه پرفسورها میآیند تهران شما را میآورند تهران که اینها شما را ببینند و چند کلمه از شما بشنوند چی شد؟ ایشان نگفت فقه و اصول آنها را خوانده بود کامل، ایشان فرمودند دو مسئله من را تبدیل به علامه طباطبایی کرد، یکی نماز شب و یکی هم توسل مرتب به حضرت ابی عبدالله الحسین. گفت حسین من را به اینجا رساند نه کتاب. کتاب که همه دارند میخوانند چرا همه این نمیشوند؟
این چهرهها میگویند اول بکوشید برای رفع موانع، یک سلسله موانع را حضرت زین العابدین علیه السلام در ابوحمزه ثمالی نظام دادند، آن هم دیدنی است، حالاپرونده این بحث هم خیلی گسترده است ابوحمزه را ببینید موانع را نشان میدهد زین العابدین پیداست جملات معلومی دارد روشن است. خب پنج تا مطلب را اینها یعنی آخوند ملا حسینقلی، ملا عبدالصمد همدانی، سید اکبر کربلائی سید علی قاضی، این چهرهها پنج تا مطلب را مطرح کردند که با اینها شما میتوانید پرواز بکنید هیچکدامشان هم از پیش خودشان نگفتند، یک سوالی اسامة ابن زید از رسول خدا کرد، گفت یا رسول الله آسانترین چیزی که به ما کمک میکند این جاده را طی کنیم تا به حق برسیم به لقاء برسیم، به حوزه محبت پروردگار برسیم چیست؟ حضرت پنج تا مطلب فرمودند اسامه السهر الدائم، سهر یعنی بیداری یکی از عللی که تو را واصل به حق میکند این است که یک سهر برای خودت هر شب داشته باشی، نگویی خسته هستم حالا فردا شب نیم ساعت مانده به اذان بلند میشوم و خاکی در سر میریزم، نه این بیداری سحر باید تا آخر عمرت ادامه پیدا بکند.
امام باقر میفرماید که ده تا بچه یعقوب به یعقوب گفتند که این تکه در قرآن است یا ابانا استغفر لنا ما بد کردیم، ما چهل سال تو را دچار فراق کردیم و آن همه بلا هم سر یوسف درآوردیم از خدا برای ما درخواست آمرزش بکن، قرآن میگوید به بچههایش گفت سوف استغفر لکم الان درجا نه، بعدا برایتان استغفار میکنم، امام باقر میگوید چرا همانجا از خدا نخواست پیغمبر بود که، خدا قبول میکرد، امام باقر میفرمایند مسئله آمرزشخواهی را به تاخیر انداخت تا سحر بیاید، چون خدا سحر بنا ندارد دست رد به سینه کسی بزند. چون میبیند همه خوابند این بیدار است، همه در لذت رختخوابند این بیدار است، بعد هم خدا میبیند بیدار بودن سحر را واجب نکرده، با اینکه واجب نیست ولی این بلند شده، یک گوشه عشقی دارد با محبوب ولو حالا یک کلمه، دو کلمه این یک.
دو، و ازعم فی حواجر، روزه در روزهای خیلی گرم نه روزه ماه رمضان، روزه دوشنبه پنجشنبه وقتهای دیگر، ولی در هوای خیلی گرم، که آن عرق درون آدم را بریزد یعنی بشورد آدم را، آلودگیها را، سه کف النفس عن الشهوات، هر چی خواسته ضد خدا داری جلویش را بگیری، چهارم و ترک اتباع الهوی، با هوای نفست، با امیال غلط با غرائز غلط رابطهات را قطع کنی و قهر کنی، این پنجمی هم خیلی عجیب است و اجتناب من ابناء الدنیا، با پولپرستها، دنیاپرستها اینهایی که کاری به هیچی جز پول ندارند رفت و آمد نکنی که نفسشان آلوده است داغونت میکند. اینها پیشنهادهای پیغمبر اکرم برای حرکت به سوی حق است.
روز شهادت زین العابدین است، یک غلامی دارد خیلی به این غلام علاقه دارد از بس این غلام آدم درست و باتقوایی است، در روایات دارد روزهایی که میخواستند بروند برای کشاورزی این غلام را همراه خودشان میبردند، غلام میگوید من هر روز که میرفتم امام هنوز کارش را شروع نکرده بود بیل بردارد آب راه بیندازد، درختها را اصلاح کند، میآمد پشت یک تخته سنگ، خیلی گریه میکرد، گفت من یک روزی به خودم جرات دادم، هر روز جرات نمیکردم عظمت امام، هیبت امام جرات دادم آمدم روبروی حضرت نشستم گفتم آقا این گریههای زیاد شما به صورتتان لطمه زده، پای چشمتان را گاهی خراش داده، بدنتان را لاغر کرده، یابن الرسول الله حساب نمیفرمایید ادامه اینجور گریهها به عمرتان خاتمه بدهد؟
من با ادب سوال کردم، امام سرشان را بلند کردند همینطوری که اشکشان میریخت فرمود غلام یعقوب چند تا بچه داشت، غلام دوازده تا پسر داشت، یک دانه گم شد، این یک دانه را هم یقین داشت نمرده میدانست زنده است، غلام قرآن را ببین خدا میگوید اینقدر گریه کرد حتی ابیضت عیناه که بینایی چشمش را از دست داد، اما میدانی یک صبح تا بعدازظهر چه بلاهایی سر ما آمد، غلام اصحاب پدرم یک طرف هفده نفر از خانواده ما را جلوی ما سر بریدند، غلام حتی به بچه شش ماهه ما رحم نکردند. غلام یعقوب که ندید چه بلائی سر یوسف آمد ولی همه اینها را من دیدم. من دیدم که دو دست عمویم را از بدن جدا کردند، من فرق شکافته اکبر را دیدم. من بدن قطعه قطعه پدرم را میان خاک دیدم. غلام من دیدم جلوی چشم من چطور این دخترها و زنها را میزدند.