جلسه پنجم
(تهران مسجد رسول اکرم (ص))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
به اندازهای که محروم از فیض عظیم امروز نباشیم و کمترین حقی را از وجود مبارک امام سجاد علیه السلام ادا کنیم، روایت نابی را درباره حضرت که شاید کمتر شنیده باشید عرض میکنم، شخصی است به نام حسن بصری که در منطقه کوفه و اطراف کوفه مدتی زندگی میکرد، از مخالفین اهل بیت بود جمعی را هم دور خودش جمع کرده بود و نهایتا زندگیاش را در کنار آن جمع با مخالفت با اهل بیت میگذراند.
یک برخوردی هم با امیر المومنین علیه السلام داشت که برخورد نامناسبی بود، ولی امیر المومنین علیه السلام با کمال متانت جواب برخورد نامناسب او را دادند. برخوردش هم این بود که مسأله جنگ صفین و درگیری حضرت را با معاویة ابن ابوسفیان گردن حضرت انداخت، کجفهمی در دین داشت، مقام باعظمت امام در جایگاه امامت را نمیشناخت، این مخالف اهل بیت این آدم کجفکر، و این آدمی که نرفته بود دین را بفهمد، که خود این یک خطر است، انسان مسلمانی باشد که دین را نفهمد، امام را نفهمد، امامت را نفهمد، خداوند متعال برای فهم دین هم قرآن مجید را قرار داده هم امام معصوم را، این هر دو حجت پروردگارند و چراغ راه، وقتی آدم چراغ راه نداشته باشد گرفتار کجفهمی میشود، و راهی را که برای خودش ترسیم میکند بدون مراجعه به چراغ هدایت راهی است که منتهی به جهنم میشود.
این آدم که سابقه خوبی ندارد یک روزی میگوید من وارد مدینه شدم، خودش نقل میکند همینی را که نقل میکند خیلی جالب است و خیلی باارزش و مهم است. حالا من نمیخواهم این تعبیر را در حق این آدم مخالف داشته باشم، اما از قدیم میگفتند در مثل مناقشه نیست، من این مثل که میخواهد آدم را نزدیک به حقایق بکند دعوا نکنید برای این مثل، که چرا همچین مثلی ساختی، این مثلها گاهی خیلی پرنور است، راهگشاست تربیتکننده است، سعدی میگوید گاوان و خران باربردار به ز آدمیان مردمآزار، خب چه عیبی دارد که میگوید حیوانات تکلیفی که بر عهدهشان است اداء میکنند اینها خیلی بهتر از آدمهایی هستند که تکالیف الهیه را اداء نمیکنند اینها در کار تکبر دارند، گاوان و خران تواضع دارند در کار. چه عیبی دارد که کار خوبی را آدم به حیوان مثل بزند و روشن کند مطلب را.
حالا این آقا یک داستان جالب پرقیمت پرارزشی را نقل میکند شما قبول بکنید ما قبول بکنیم بگوییم یک گوهر پرقیمت از یک دهان آلوده افتاده، حالا این گوهر را باید برداریم یا بگوییم چون از دهان آلوده افتاده بگذاریم و برویم، یک جمله عجیبی امیر المومنین دارند میفرمایند دانش را از همه فرابگیرید خذ العلم من افواه الرجال، حالا طرف مومن نیست دین ندارد، کجفهم است، یک چیز خوبی را اگر گفت حضرت میفرماید قبول بکنید، گوش بدهید، جالبتر از این این است که امیر المومنین میفرماید به مردم زمانش این حق بر عهده شماست که اگر زمینهای بود من را هم نصیحت بکنید بیایید نصیحت کنید این خیلی حرف پرقیمتی است که یک شخصیتی مثل امیر المومنین که هیچی کم ندارد، از علم و معرفت و عمل و ارزشها بیاید به مردم آزادی بدهد میدان بدهد که اگر دیدید جای نصیحت کردن به من هست بیایید من را نصیحت کنید.
یک قطعه خیلی پراارزشی را در این کتابها نقل میکنند که من این قطعه را خیلی دوست دارم، گاهی هم بیمنبر خودم برای خودم میخوانم، که پیغمبر عظیم الشان اسلام که شک نیست اولین انسان باارزش عالم خلقت است، در مسجد در حالی که مردم هم نشسته بودند تکرار هم شده این کار، برگشتند به مردم گفتند هر کدامتان شعر لبیدابن زیاد را که در جاهلیت زندگی میکرده آدم بتپرستی بوده، آدم بیدینی بوده، بلد هستید برای من بخوانید، چون خود حضرت شعر نمیخواندند، و میفرمودند راستترین گفتاری که در جاهلیت گفته شده همین است. اسبق قول که در جاهلیت گفته شده.
یکی بلند میخواند، این شعر است، علی خیلی شعر بالایی است، علی این را حالا یک کافر و بتپرست گفته، یک گوهر پرقیمتی از دهان یک سگ افتاده، حالا باید ولش کرد و رفت؟ اما پیغمبر کرارا میگفت آن شعر لبید ابن زیاد را بخوانید، یک خط هم هست، علی کل شیء ما خلی الله باطل، هر چی در این عالم هست غیر از خدا مهر باطل خورده، نه دوامی دارد نه بقائی دارد، نه سرپا میتواند بماند، آنکه نمردست و نمیرد تویی، علی بدانید هر چیزی در این عالم غیر از خدا باطل است تکیه بهش نکنید فرو میریزد و هوار میآید روی خودتان، و کل نعیم لا محالة ضائلوا، هر نعمتی در این دنیا میبینید از دست رفتنی است و دلتان را خوش نکنید، ما یکی از بالاترین نعمتها را همهمان داشتیم الا یک چهار پنج نفرمان که الان آن نعمت را دارند و آن هم جوانی بود و رفت، نیست، و هر نعمتی همینگونه است، و کل نعمت لا محالة ضائلو، خب چیزی که از دست رفتنی است من چه عشقی بهش بورزم؟ چطوری معطل بشوم؟ من میتوانم هر چی از دست رفتنی است مطابق طرح خدا تبدیل کنم به چیز ماندگار، امیر المومنین کشاورز بود، میفروخت جنسش را، هر وقت جنس میفروخت پول میگرفت پول را میگذاشت کف دستش، با پول حرف میزد، به پول میفرمود تا پیش من هستی من مالکت نیستم، اما وقتی از پیش من رفتی و در یک کار مثبتی قرار گرفتی، ای پول تبدیل به مسجد شدی تبدیل به مدرسه شدی، تبدیل به حل مشکل مردم شدی، آن وقت من میشوم مالک تو، دیگر برای من هستی، از دستم نمیروی، اما اگر با تو کار مثبت نکنم نه من مالکت نیستم، بالاخره یک روزی با آتشسوزی، زلزله، ضرری و خسارتی نهایتا با مردن من از دستم میروی.
حالا این آدم با همه مخالفتش با اهل بیت یک قطعه خیلی باارزشی دارد، میگوید من یک روز وارد مدینه شدم، هفت هشت تا بچه شش هفت ساله ده ساله داشتند با هم بازی میکردند، بازیشان هم این بود که یک مشت چوب خشک و کندر را آتش زده بودند دور این آتش میچرخیدند و از روی آتش میپریدندو میگفتند و میخندیدند و شوخی میکردند، من دیدم که در حالی که این بچهها دارند بازی میکنند و بالا و پایین میپرند یک بچه بین پنج تا هفت سال، روی سکوی یک خانه نشسته حالا من هم نمیدانم که این بچه کیست و این سکویی که رویش نشسته خانه خودشان است، خانه دیگری است، خیلی آرام دارد این آتش را تماشا میکند و اشکش میریزد.
گفتم این بچه پنج شش ساله چه شده چرا با این بچهها بازی نمیکند، چرا نگاه میکند به آتش گریه میکند، گفت آمدم جلو، گفتم آقا پسر شما نمیروی با این بچهها بازی کنی؟ گفت شما جواب ندارد سوالت چون خیلی آدم بیتربیتی هستی، گفتم من کاری نکردم بعد هم سنی از من گذشته هفتاد هشتاد سالم است من با این محاسن سفیدم خیلی آدم بیتربیتی هستم؟ آدم بیادبی هستم؟ بچه گفت آره خیلی بیادبی، مگر قانون دین نیست که هر کسی وارد بر کسی شد باید اول سلام کند، خیلی بیتربیتی، همینطوری درجا آمدی که چرا با اینها بازی نمیکنی من جوابت را نمیدهم، این آدم میگوید دیدم حرف درستی میزند خب من بیتربیتی کردم، حالا باز خوب است قبول کردی با این ریش سفیدت که بیتربیت هستی خود این هم یک مسئلهای است که آدم خلافش را قبول بکند.
گفتم که سلام علیکم، گفت علیک السلام حالا سوالت را بکن، حالا لیاقت داری جوابت را بدهم، قبلا که سلام نکردی بیتربیتی کردی جواب نداشتی، خب حالا بگو، گفتم چرا نمیروی در این بچهها سنت اقتضا میکند بازی کنی؟ گفت مگر تو قرآن نفهمیدی که پروردگار میگوید أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّمٰا خَلَقْنٰاكُمْ عَبَثاً ﴿المؤمنون، 115﴾، خیال کردی که من شما را به بازیچه و بازیگری و برای بازی آفریدم؟ من نمیتوانم خلاف هدف خدا بلند شوم بروم وقتم را تلف بازی کنم، من آدم بازیگری نیستم، بچه چهار پنج ساله، گفتم که حالا نگاه به این آتش میکنی چرا گریه میکنی؟ گفت این آتش آتش اندکی است من از لابلای این آتش دارم آتش هفت طبقه جهنم را نگاه میکنم از ترس قیامت و عذاب گریه میکنم. من دیدم این بچه پنج ساله قیامت را باور کرده، یقین دارد، عجب بچه عالمی، عجب بچه عاقلی، عجب خوش فکر است این بچه، گفتم آقا پسر اسمت چیست؟ گفت علی، گفتم پسر کی هستی؟ گفت حسین ابن علی، گفتم خانهتان کجاست؟ گفت همینجا که روی سکویش نشستم من نمیروم روی سکوی خانههای دیگران که مالک دارد و شاید راضی نباشد بنشینم، آنجا بود که گفتم خدا میداند که مقام رسالت را در چه خانوادهای قرار بدهد که بچهشان از همه مردم فهمیدهتر است و عالمتر است.
خب یک روزی یابن الرسول الله در سن پنج سالگیتان آتش دیدید گریه کردید، یک روزی هم برایتان آوردند که حرارت به همتان چشاندند، عصر عاشورا که در خیمهها بودید تو هم افتاده بودی، توان حرکتت کم بود تمام خیمهها را آتش زدند، چی گذشت به این بچههایتان به این خواهرهایتان، به این عمههایتان، بچهها و زنها همه فرار کردند تنها زین العابدین افتاده بود که زینب کبری همینطور میدوید میرفت میآمد که این آتشها به خیمه زین العابدین نرسد ولی آتش داشت میرفت جلو، حمید ابن مسلم یکی از سربازان عمرسعد است گفت من دویدم جلو گفتم خانم فرار کن، نرو و بیا، چقدر این شاعر قدیم قشنگ از زینب کبری جواب درست کرده، از آن ترسم که آتش برفروزد، میان خیمه بیمارم بسوزد، از آن ترسم که آتش شعله گیرد، میان خیمه بیمارم بمیرد. ندیدم در کتابها حالا آن مقدار کتابی که من دیدم که دختر امیر المومنین زین العابدین را چطوری از میان این شعلهها بیرون کشید، این یک جا بود که حرارت به اینها چشاندند، یک جا هم کنار دروازه شام سهل ساعدی میگوید من وقتی زین العابدین را د یدم همینطوری بهتزده بودم رفتم گفتم یابن الرسول الله کاری دارید برایتان انجام بدهم؟ فرمود اگر پارچه داری بیاور بگذار زیر این زنجیر آفتاب این زنجیر را داغ کرده، دارد پوست گردنم را میسوزاند.