بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
این مسئله مطرح شد که قرآن مجید رسول خدا، ائمه طاهرین، سفارش زیادی کردند به اینکه برای وطن اصلیتان محل دائمیتان، جهان بعد زاد و توشه تهیه کنید. جای زاد و توشه اینجاست یعنی هر کسی به فکر خودش بود، سفارش خدا و پیغمبر و ائمه را عمل کرد، و برای خودش زاد و توشه فراهم کرد، در عالم بعد گرفتاری معطلی، رنج، نخواهد داشت.
قرآن مجید مردم را در این مسئله به دو دسته تقسیم کرده است، البته آیاتش مفصل است من از یک سوره قرآن در این تقسیمبندی دو کلمهاش را عرض میکنم، درباره آنهایی که بیزاد و توشه وارد میشوند میفرماید وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ خٰاشِعَةٌ ﴿الغاشية، 2﴾ کلمه وجوه یعنی مردم، یک عدهای از این مردم قیامت به شدت سرشکسته هستند، سربزیر هستند، چرا؟ عٰامِلَةٌ نٰاصِبَةٌ ﴿الغاشية، 3﴾، برای اینکه در دنیا یک عمری زحمت کشیدند، عاملة کوشیدند، عمل کردند، ناصبه ولی همه را از دستشان گرفتند، هفتاد سال، هشتاد سال کارشان فقط جمع ثروت بود، کاری دیگر نکردند نه خدا را عبادت کردند نه خدمتی به مردم کردند، نه کار خیری انجام دادند. از بین رفت.
یکی از سلاطین و شاهان معروف تاریخ اسکندر است اصالتا اهل یونان بود، عشقش هم به این بود که یک ارتش مجهزی را درست بکند و هر کشوری را بتواند وصل به یونان بکند. یکی از حملات خیلی سنگینش به ایران بود، که بساط حکومت را در ایران نابود کرد حدود یک قرن در این مملکت مسلط بودند حکومت میکردند تا بعد دوباره ایرانیها این حکومت یونانیها را از چنگشان درآوردند و به خودشان برگرداندند، این از چهرههایی بود که علاقه به جهانگشایی داشت، خب برای اضافه کردن کشورهای دیگر به یونان باید لشگر میکشید، باید جنگ میکرد، باید مرد و زن و بچه را میکشت، تا مردم را شکست کامل بدهد حکومت را شکست کامل بدهد، و مملکتی را جزء مملکت خودش بکند.
تاریخش مفصل است، هم ما نوشتیم هم یونانیها نوشتند، هم اروپاییها نوشتند، هر سه منبع را هم من دارم، هم آنهایی که اروپاییها نوشتند و غربیها و هم کتابهایی که تاریخنویسان ایران نوشتند هم تاریخنویسان خودشان، ایشان به اصطلاح از یکی از این کشورگشاییها داشت برمیگشت، در راه مریض شد، یونان هم دکترهای خیلی مهمی داشت اینها هم با ارتش رفت و آمد میکردند دارو دوا دادند درمان کردند، علاج کردند خوب نشد. مرگ که درمان ندارد دوا ندارد، اگر مرگ دوا داشت حالا تا صد سال پیش مردم دوا هم بود و میمردند اما الان که قویترین داروها و آمپولها و شربتهای چند میلیونی که فقط گیر همین کلهگندههای دنیا میآید گیر من و شما تا بمیریم هم نمیآید، یک د اروهای اختصاصی دارند که فقط برای آنها میبرند ولی علاج نمیکند مریضیشان را به هیچ عنوان، دیگر حس کرد که یقینا مردنی است خود آدم حس میکند میفهمد. چقدر زیبا میگوید امیر المومنین لحظهای که مرگ دارد نزدیک میشود کل گذشته عمرش فیلمش جلوی چشمش ظاهر میشود کل، یک جا میبیند که کی بوده و چی بوده و چی کار کرده و میبیند.
انسان بر آنچه که انجام داده بافته میشود وجودش، من طلبه بودم از قم یک بعد از ظهر پنجشنبه که درس تعطیل بود سوار اتوبوس شدم رفتم اصفهان، آن وقت هم هفت هشت ساعت میکشید تا اصفهان ماشینها کند میرفتند، برای دیدن یکی ازچهرههای کمنظیر عالمان آن روز شیعه حاج آقا رحیم ارباب یک چهره فوقالعادهای بود. که یکی از شاگردانش به من گفت که من بعد از این که چند سال پیش ایشان درس خارج میخواندم و مایهدار شده بودم، گفتم بروم این مایه علمی را نجف تکمیل بکنم. آن زمان هم مراجع بزرگی در نجف بودند، گفت رفتم سه ماه بعد هم برگشتم اصفهان، گفتم هوای نجف نساخت بهتان؟ گفت چرا ولی پای درس هر مرجعی رفتم دیدم چیزی اضافهتر از ایشان ندارد دیگر نایستادم، میخواستم ایشان را زیارت کنم، وقتی رفتم منزلشان روی تخت افتاده بودند چشمشان هم دیگر نمیدید، گوششان هم نمیشنید و تقریبا ارتباطشان با دنیا و زندگی دنیا و مردم قطع بود. اولاد هم نداشت.
یک خدمتکار متدین وزین با ادبی کارهای ایشان را انجام میداد، من از آن خدمتکار پرسیدم گفتم با این حالی که ایشان دارد میگفت یک سال است دیگر حرف نمیزند، و ارتباط برقرار نمیکند، نه اینکه در کما رفته باشد نه، ولی دیگر رابطه با دنیا قطع است، گفتم که نماز میخوانند همینطوری که افتادند؟ گفت بله نمازشان را کامل میخوانند بدون اینکه رکعات را یادشان برود یا حمد را یادشان برود، گفتم گوششان که نمیشنود چشمشان که نمیبیند، چطوری وقت نماز را تشخیص میدهند که مثلا الان سر اذان صبح است اذان ظهر و عشاء است، گفت آن را من نمیدانم چون رابطه برقرار نمیکنند که بتوانیم بپرسیم ایشان هم جواب بدهند ولی گفت شما اگر اینجا باشی خودت با چشم خودت میبینی اول اذان صبح ایشان خودش را تکان میداد حالا میفهمیم که باید وضویشان را بدهیم، آب میآوریم و وضو بهش میدهیم نماز صبحش را کامل با تعقیبات میخواند، بعد از سلام نماز دیگر رابطه برقرار نمیکند تا موذن مسجد نزدیک میگوید الله اکبر خودشان نمیشنوند ولی اول اذان باز خودشان را تکان میدهند، گفت از وقتی که اینجور شدند یک دانه نمازشان قضا نشد، کم هم نگذاشتند خب انسان وقتی که با دین بافته شد با دین هم زندگی میکند با د ین هم از دنیا میرود، ولی آنی که اصلا یک نخ دین در زندگیاش بافته نشد یک دانه نخ، خب این وقتی از دنیا میرود در دنیا که دین نداشته از دنیا رفتنش هم بیدین از دنیا میرود روشن است؟ این آدم در قیامت جزو ورشکستگان قیامتی است وجود یومئذ خاشعه.
خب حالا اسکندر حس کرد که تمام است کارش و این حس به همه دست میدهد، یک آیه جالبی در قرآن است پروردگار میفرماید اینجور آدمها نزدیک مرگ که دیگر خودشان میفهمند رفتنی هستند وَ اِلْتَفَّتِ اَلسّٰاقُ بِالسّٰاقِ ﴿القيامة، 29﴾ گاهی این ساق پای راست را به پای چپ میکشد در رختخواب یا در بیمارستان، وَ ظَنَّ أَنَّهُ اَلْفِرٰاقُ ﴿القيامة، 28﴾ یقین پیدا کرده که از دنیا و زن و بچه و پول دارد جدا میشود حالا چرا دو تا ساق را به هم میساید؟ قرآن میگوید میخواهد بلند شود و فرار کند از مرگ، میخواهد فرار کند گیر ملک الموت نیفتد، اما قدیمیها میگفتند جان آدم را از پا میگیرند، از پا شروع میکنند تا برسد به گلو، یک دکتری به من میگفت که پاهایش دیگر توان نداشت گفت اینی که قدیمیها میگفتند ما حالیمان نبود که جان را از پا میگیرند گفت من دکتر درس خوانده خارج الان هشتاد و دو سه سالم است جان پایم را گرفتند، فقط نوبت همین تنه بالایم است. جان دیگر ندارم.
وَ ظَنَّ أَنَّهُ اَلْفِرٰاقُ ﴿القيامة، 28﴾ این آیه خیلی آیه فوق العادهای است که نمرده میفهمد که باید بمیرد یقین میکند رفتنی است، اسکندر هم یقین کرد مردنی است، آن لحظات تمام بافت گذشته خودش را نشان میدهد، یا عجیب و غریب آدم را بدحال میکند برای مجرمها، یا عجیب و غریب آدم را خوشحال میکند برای شما مردم مومن، بافت ظهور میکند، گفت جمع شوید دور بستر، امرا و وکلا و وزرا، نمیدانم نشاندارها، آنهایی که برای خودشان خودشان را کسی حساب میکردند آمدند دور بسترش جمع شدند که هیچ کدام از اینها هم کاری برای انسان از دستشان برنمیآید نه اینکه بخواهند کاری نکنند، اصلا از دستشان برنمیآید.
گفت که من سه وصیت دارم ولی خواهشم از شما امیران و سرلشگرها و وکیل و وزیر این است که این سه وصیت من را حتما عمل کنید، گفت خبر مرگش را که داد یک عدهای گریه کردند و یک عدهای ناراحت شدند بعد در این افراد بزرگ ارتش آنی که از همه بیشتر مورد محبتش بود آن را مورد توجه قرار داد که من خواهش میکنم این سه وصیت را عمل کن، گفتند انشالله به سلامت باشید که همچنین چیزی هم نیست آنی که دارد میمیرد دیگر انشالله به سلامت باشین شعر است، در ختمها گاهی من دیدم ختمی شرکت کردم نه برای منبر من منبر ختم بلد نیستم، اگر هم به زور گردنم بگذارند مثل هنرمندانی که منبر ختم و هنر دارند من اصلا هنرش را ندارم همان منبر خودم را میروم دیدم که به صاحبان داغ میگویند غم آخرتان باشد ولی این دروغ است کدام غم؟ اصلا غم آخر ندارد حالا امروز این مرد سه چهار ماه دیگر یکی دیگر از این خانواده میمیرد، آن میمیرد یکی دیگر تصادف میکند، آن از دنیا میرود یکی دیگر سرطان میگیرد اصلا غم آخر ندارد، غم در دنیا حلقهوار پشت سر هم است، آخرت در بهشت غم وجود ندارد. اما در جهنم که کوه کوه غم روی دل مردم است یک جا فقط غم نیست آن هم بهشت پروردگار است.
گفتند به سلامت باشی، اما حالا اصرار داری که به ما وصیت بکنی و ما عمل بکنیم بگویید که ما یادداشت کنیم. گفت اولین وصیتم این است وقتی مردم و آماده تشییع شد بدن من تابوت من را فقط دکترها روی دوش بگیرند کسی دیگر نگیرد بچههایم نگیرند، سرلشگر نیاید، سرتیپ نیاید، وکیل نیاید، وزیر نیاید، فقط دکترها من را تشییع کنند، متخصص مغز، متخصص اعصاب است، متخصص قلب است، متخصص خون است، هیچ کس دیگر زیر تابوت من نباشد. فقط دکترها.
بنده خداها هم بهتشان برده که این چه وصیتی است، خب جنازه است دیگر همه باید شرکت کنند اما اصرار دارد فقط دکترها تابوت من را بردارند این یک. وصیت دوم، این که به اندازه دست من دو طرف تابوت را به یک نجار بگویید میزان گرد دربیاورد هنوز من را بلند نکردند دکترها تابوتم را روی دوش نگذاشتند دو تا دست من را از دو تا سوراخ تابوت بیاورند بیرون ول باشد نبندید، حالا یک دست که جان ندارد خب ول است، جمعش نکنید، سومین وصیتم سی چهل متر مانده به قبرم هر چی در یونان ایران، مصر، جاهای دیگر به هر جا حمله کردم و کشورگشایی کردم هر چی طلا، نقره، جواهر، درهم، دینار، مروارید، گوهر، در خزانه دنبالم است این را عین فرش از ده بیست متری قبر ولو کنید تا لب قبر، و جنازه من را دکترها از روی آن طلاها و جواهرها و گوهرها و نقرهها ببرند بعد دفن بکنند، اینجور وصیت هم تا حالا کسی نکرده بود. اینها همینطوری ماتشان برده که اعلی حضرت همایونی قدر قدرت قوی شوکت که الان قدرت دفاع از خودش را در برابر یک پشه ندارد، چه وصیتی؟
این قدرتها را میبینید؟ در خودمان هم بعضیها را میبینید در قوم و خویشها و رفیقهایمان، حالت سینه سپر کردن دارند و باد در گلو هستند و فکر میکنند کسی هستند تمام این قدرتها در جهان باد بادکنک است پر نیست، با نوک سوزن ملک الموت باد خالی میشود اعلی حضرت بی اعلی حضرت، وکیل بی وکیل، رئیس بی رئیس، شاه بیشاه هیچ، هیچی.
یک شعری یک وقت دیدم نمیدانم برای کیست ولی خیلی شعر خوبی است، رسول خدا شعر نمیخواندند خودشان اما یک شعرهای خوبی قبل از بعثتشان این عربهای جاهلی گفته بودند که پیغمبر گاهی به یکی میگفت شعر زیاد ابن لبید را برای من بخوان، خودشان میفرمودند ان من الشعر لحکمة، بعضی از شعرها علم است، حکمت است بعضیها، اما من نمیدانم این شعر برای کیست، بر یک مبنایی هم این شعر را گفته در قرآن است خداوند چیزی را به سلیمان عطا کرده بود به نام بساط، که حالا ما کمیت و کیفیتش را نمیدانیم قران مجید میگوید سوار این بساط که میشد باد این بساط را بلند میکرد. از این شهر تا شهر دیگر که با اسب و قاطر و الاغ یک ماه سفر طول میکشید این صبح که بلند میشد بعدازظهر در آن شهر پیاده میشد فرض بکنید یک نوع هواپیما که خدا بهش داده از تهران تا مشهد پیاده قدیمها من رفیق داشتم هر سال پیاده میرفت تک هم میرفت با هیچ کس نبود، بیست و هشت روز بیست و نه روز تا سی روز میکشید، سلیمان هزار کیلومتر را صبح بساط را که باد بلند میکرد بعدازظهر آنجا پیاده میکرد.
این بساط را قرآن میگوید باد بلند میکرد، درست است؟ این شاعر میگوید پیش صاحب نظران ملک سلیمان باد است، بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزاد است، وصیتش که تمام شد آنی که از همه در ارتشش بهش نزدیکتر بود، گفت که امکان دارد برایتان این سه تا وصیت را برای ما توضیح بدهید؟ ما که نفهمیدیم یعنی چی، گفت من میخواستم با این سه وصیتم به کل مردم دنیا سه تا درس بدهم، یکی اینکه مردم بدانند همراه من یک گروه کامل دکتر متخصص بودند ولی این همه دکتر دور و بر من مرگ را نتوانستند علاج بکنند، به مردم دنیا میخواهم بگویم دلتان خوش نباشد که دارند ما را میبرند انگلیس یک دکتر، یک پرفسوری را دیدند ارزان هم میگیرد گفته چهل میلیون میگیرم پروندهتان را دیدم، مریضتان را معالجه میکنم، از این مریضها من چند تا تا حالا دیدم با چه دل خوشی، دوتاش را خودم انگلیس بودم که آوردند منبر میرفتم، با چه اعتمادی و تکیهای به فلان پرفسور آوردمشان لندن، اتفاقا چون آشنا بودند از چهرههای معروف کشور بودند من رفتم دیدنشان، خیلی هم امیدوار بودند که انگلیس خوبشان کند، اما هر دو آنهایی که من لندن بودم جنازهشان را پیچیدند و تحویل خانوادهشان دادند و گفتند ببرید، به مردم دنیا میخواهم بگویم دلتان به طب و به متخصص خوش نباشد. مرگ علاج ندارد درمان هم فقط دست یکی دیگر است. آن است که باید به دوا اجازه بدهد اثر کند.
اگر به دوا اجازه ندهد دوا حمالی برای بدن است، این معده آدم پر از شربت و قرص دست آدم و پشت پای آدم پر از آبگوشت، فایدهای ندارد، این یک. این که گفتم سی چهل متری ده بیست متری قبرم هر چی ثروت از کشورها آوردند ولو کنید و تابوت من را از این خیابان پر از طلا و جواهر ببرید به مردم دنیا میخواستم بگویم ما عمرمان را خرج کشورگشایی کردیم رفتیم در خزانه کشورها را باز کردیم، بودو نبودشان را غارت کردیم ولی یک دانه یک قرانی را من با خودم وارد قبر نکردم. چون به درد آنجا نمیخورد میخواهم به مردم دنیا بگویم هی روی هم جمع نکنید، اقلا این پولها را تبدیل به ارز آخرت بکنید، چطور میآیید میلیاردها تومان را تبدیل به یورو و به دلار میکنید که یک پول مطمئنتری داشته باشید ما که این همه ثروت داشتیم هیچی را نبردیم، اقلا شما مثل من حماقت نکنید. من پشیمان هستم از این کارم، که رفتم کشورهای مختلف این همه ثروت جمع کردم خب الان به چه درد من میخورد؟ به چه درد من میخورد؟ این درس دوم است که به مردم بگویم مثل من احمق نشوید، من اعلی حضرت احمق بودم. این همه ثروت خب الان به چه درد من میخورد؟
آنی که فقط برای دنیا کار میکند آن طرف بیزاد و توشه است، وجوه یومئذ خاشعه، و اما این که گفتم دو طرف تابوت را نجارها گرد دربیاورند که دو تا دست من را با آستین بالا از تابوت دربیاورید برای اینکه مردم دنیا بدانند من روزی که از مادر به دنیا آمدم دست خالی بودم، الان هم که من را دارند در گور میکنند با دست خالی دارم، هیچ کاری نکردم روز اول دست خالی، روز آخر هم دست خالی. همه ناله قرآن و پیغمبر و ائمه ما این است شیعه مومن، متدین، دست خالی وارد عالم بعد نشوید. آنجا دست خالی را پر نمیکنند.
توشه بردار خب چی برداریم؟ چون شب جمعه است یک جمله از وجود مبارک حضرت ابی عبدالله الحسین درباره توشه قیامت بگویم، توشه بردارید، اثاث برای زندگی آخرت جمع کنید که با خودتان ببرید، تزودوا بعد حضرت میفرماید در این توشههایی که جمع میکنید قیمتیترین و بهترین این است. فان خیر الزاد التقوا این است که قیامت وارد بشوید از اول تا آخر پروندهات را دادگاهها ورق بزنند ببینند گناه کبیره پیدا نمیکنند، ربا نداری، زنا نداری، ظلم نداری، غارتگری نداری، کارهای دیگر نداری، فان خیر الزاد التقوا و در پایان فرمایششان میفرمایند فاتقوا الله تقوا را مراعات کنید لعلکم تفلحون. تا قیامت بین شما و بهشت در مسیرتان به مانع برنخورید یعنی دارید میروید بهشت یک جا جلویتان را نگیرند بگویند تشریف داشته باشید کجا دارید میروید؟ مگر بهشت مال مفت است؟
امام میگوید تقوا داشته باشید که قیامت به دیواری به مانعی، به دادگاهی، به فرشتهای، برنخورید ایست بدهند بهتان کلی هم تنتان بلرزد و وحشت کنید که ما راه افتادیم چرا جلویمان را گرفتند؟ این یک سفارش از وجود مبارک حضرت ابی عبدالله الحسین، تزودوا فان خیر الزاد التقوا فاتقوا الله لعلکم تفلحون.
حرفم تمام، من حادثه کربلا اصلا برایم قابل هضم نیست نمیدانم نمیفهمم، خب شما یزیدیان با این همه جنایت گسترده عمقی دنبال چی میگشتید؟ چی میخواستید گیرتان بیاید؟ عالم که خدا دارد، شما از بچه شش ماهه را کشتید تا پیرمرد هشتاد ساله را قطعه قطعه کردید، هر چی دلتان میخواست که گیرتان بیاید خودتان، و هر چی هم ابن زیاد وعده داده بود بهتان بدهد به هیچ کدامش نرسیدید، هر چی خودتان دلتان میخواست بهش نرسیدید، هر چی هم ابن زیاد از رئیستان تا پایین عمر سعد، مگر استانداری ری را نمیخواست؟ به دست مختار کشته شد یک روز هم این منطقه را ندید یک روز. پایینتریها هم همینطور در کتابها دارد که یکی آمد به ابن زیاد گفت تا رکاب اسب من را شمش بچین گفت برای چی؟ گفت برای اینکه به حکم تو رفتم شرکت کردم کسی را کشتم در آن حملهای که به قتلگاه کردند عمومی کسی را کشتم که از نظر عمو، دایی، پدر و مادر، جدّ، و جدّه در این عالم نمونه نداشته گفت اگر میدانستی حسین بن علی در هیچی نمونه نداشتی غلط کردی کشتی برو گمشو احمق، یعنی ابن زیاد حسود از تعریف او درباره ابی عبدالله از کوره دررفت بیرونش کرد.
خب شما این همه جنایت، آخه آدم یک کاری میکند باید یک هدف به دردخوری داشته باشد، بعد هم حالا شما نیت داشتید که به خیلی چیزها برسید وقتی برگشتید یا خیلی چیزها که بهتان وعده داده بودند بهتان بدهند، خب گفتند بکش، خب یک نفر را که با یک اسلحه میشد بکشی، یک نیزه میزدید در سینهاش کشته میشد چون قلب که پاره میشد از دنیا میرفت، یا یک خنجر میکشیدید به گلویش سرش هم جدا نمیکردید یک خرده میبریدید دکتر هم که نبود خون میرفت از دنیا میرفت، شماچی کار کردید با این بدن که خواهری که پنجاه و شش سال با او بوده حالا که آمده اصلا ماتش برده، که کشتن یک نفر با چقدر اسلحه؟ آنوقت نشسته کنار بدن درد و دلهایش عربی است شعرای ما خیلی زیبا درد و دلهای زینب کبری را برگرداندند به شعر فارسی.