شب پنجم
(تهران حسینیه حضرت قاسم)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
از نصیحتهایی که ابلیس با حضرت نوح در میان گذاشت این بود که من در مواقعی بسیار به انسان نزدیک هستم، و به او دسترسی دارم و میتوانم وی را در زیان و ضرر و خسارت بیندازم.
یکی از آن مواقع خشم است، عصبانیت است، از کوره در رفتن است، انسان برای اینکه عصبانی نشود، خشمگین نشود، از کوره در نرود، نیازمند به دانستن یک سلسله مسائل اصولی بسیار مهم است، که اگر آدمی به این سلسله مسائل معرفت نداشته باشد قطعا در برابر پیشامدها از کوره در میرود، عصبانی میشود، وقتی هم که عصبانی شد پیغمبر و ائمه طاهرین میفرمایند از هیچ خطری در امان نخواهد بود. مگر اینکه در فضای عصبانیت زمینه خطری پیش نیاید و سالم بیرون بیاید از این حال شیطانی، از این حال نفسانی و ابلیسی.
این مطلبی که باید همه مرد و زن بهش توجه داشته باشند این است که ظرفیت مردم هر کسی میخواهند باشند پدر و مادر و زن و شوهر، اقوام، افراد، ظرفیت انبیاء و ائمه طاهرین و اولیاء الهی نیست، اینها ممکن است پیش میآید قطعی است، که در حق انسان کاری بکنند، حرفی بزنند، که آن کارشان و آن حرفشان مایه ایجاد عصبانیت بشود، خب وقتی من معرفت به این حقیقت پیدا کنم که انسانها کم ظرفیت هستند، کم معرفت هستند، دارای مقام عصمت نیستند، یک کارهایی ممکن است انجام بدهند بر ضد من یا یک حرفی بزنند، یا یک مطلبی بگویند خب من باید با توجه به اینکه این ظرفیتها کم است بردباری نشان بدهم و خودم را ارزیابی بکنم ببینم قلبم، اعصابم، مشاعرم، عقلم، بدنم، ارزش این را دارد که در مقابل کار اشتباه طرفم یا حرف اشتباه طرفم به آتش عصبانیت بکشم؟ باید ارزیابی کنم ببینم کار اشتباه او حرف زشت او، چقدر میارزد، که لازم است من عصبانی بشوم یعنی به قول پیغمبر آتش درونی ایجاد بکنم که به خونم، به جسمم، به قلبم، به عقلم، به اعصابم، به مشاعرم، آتش وارد بکنم. چون در روایاتی که بعدا برایتان میخوانم ائمه ما، پیغمبر ما میفرماید عصبانیت بر ارتباط با دوزخ است، خب این یک حقیقت که باید بدانم، باید بفهمم باید آگاه بشوم که اولا مردم از پدرم گرفته تا مادرم تا همه در مسیر خطا و اشتباه هستند.
بله اگر همه مردم حال انبیا و ائمه را داشتند دیگر مسئله خشم و عصبانیت مطرح نمیشد، دیگر آدم در مقابل چی عصبانی بشود؟ آدم در مقابل خوبیها که عصبانی نمیشود، اگر همه انسانها به قول قرآن محسن بودند نیکوکار بودند، همه انسانها از ادب کامل برخوردار بودند، همه انسانها وقار داشتند، همه انسانها عشق کامل به من داشتند، دیگر موردی برای عصبانیت نبود. اما باید بپذیرم که انسانها از جمله خودم در مسیر خطاکاری میافتند، در مسیر اشتباه میافتند دیگران هم میافتند من با دیگران چه فرقی میکنم؟ حالا که دیگران وارد عملی، حرفی و منشی و روشی شدند که عامل از کوره در رفتن هستند آنها را که شناختم، کم ظرفیت هستند کاری میکنند که آدم عصبانی شود اشتباه میکنند آنها را شناختم، حالا میآیم خودم را ارزیابی میکنم ببینم در مقابل یک زشتگویی، یک بلندگویی، یک ناسزا، یک عمل بد در حقم این که حرفم را گوش نداد پسرم، مادرم، پدرم، حرف خوب هم زدم، حرف درست هم زدم حالا نه هیچ کاری هم نکردم اصلا پدرم شده هشتاد سالش، مادرم شده هفتاد و پنج سالش آرمیچر اعصابش سوخته، کار نمیکند، تا من از در میآیم داخل دو تا فحش نثارم میکند، دو تا بد و بیراه دیگر میگوید، داد میکشد تو هم آدم هستی؟ تو هم انسانی؟ تو هم فرزندی؟ و هی بگوید بگوید.
خب او را که من شناختم، این است کاری هم نمیشود کرد حالا خودم را باید ارزیابی بکنم ببینم آن دو تا بد و بیراهی که به من گفت آن رنجی که ایجاد کرد میارزد من سرمایههای وجودی خودم را در آتش عصبانیت تباه بکنم و گاهی در حال عصبانیت به پدر حمله کنم یک مشت بزنم در دهانش، به مادر حمله کنم یک مشت بزنم در سرش، یانه عین خودشان جوابشان را بدهم، اگر آنها فحش دادم بگویم خودتی، اگر آنها من را رنجاندند بگویم اصلا تو بابا نیستی مادر نیستی در را به هم بزنم و بروم و همینطور در خودم بجوشم و ناراحت باشم و عصبانی بشوم هم به خونم هم به جسمم، هم به قلبم، هم به فشار طبیعی خونم، هم به باز و بسته شدن قلبم آتش بزنم آتش بفرستم میارزد یا نمیارزد؟
خب اگر نمیارزد که عصبانی نشویم، ضرر نکنیم، خسارت نکنیم، من دیدم گاهی در اوج عصبانیت افراد سنگ کوب کردند و مردند، بچهها یتیم شدند زن بیوه شده، سی تا خانه و خانواده به عزا گرفتار شدند خب میبینید ضرر دارد، میبینید نمیارزد اینها همه بعد از معرفت است، بعد از معرفت به مردم و معرفت به اینکه میارزد یا نمیارزد، خب قطعا نمیارزد خب برای چی عصبانی بشویم؟ چرا؟ یک آخوند خیلی خوبی داشتیم فکر کنم بیست سال هست از دنیا رفته تهرانی هم نبود اما من گاهی هفتهای دو بار سه بار میدیدم، منبری هم بود، این خیلی آدم نرمی بود، خیلی آدم آرامی بود، خیلی آدم راحتی بود، یعنی لیوان آب نبود که یک قطره آب نجسش بکند، تشت نبود که یک قطره آب نجس بکند، یک استخر بود استخر بزرگ که اگر گوسفند میکشتند خونش را میریخت در استخر نجس نمیکرد، از این بالاتر هم دیده بودم دریا بودند شما صد تا شتر را ببر کنار دریای شما نحر کن خون صد تا بریزد در آب دریای خزر نجس نمیشود با همان موج اول کل خونها را رد و پاک میکند.
انسان باید اینگونه باشد، یعنی اینقدر ظرفیت انسانی و اخلاقی گسترده باشد که با این برخوردها نجس نشود، خونی نشود، آتیشی نشود، خودش را ضرر نزند، خودزنی نکند، آدمهای عصبانی خودزنی میکنند و نمیارزد، چون طرف مقابلش هم آدم معمولی است، نمیارزد آدم خرج آن بشود و در خرج شدن ضرر بکند. این یک استخر بود شاید هم بیشتر و بالاتر، یک منبر داشت کرج خودش هم پشت ماشین مینشست، داشت برمیگشت، یک آدم حالا آنهایی که خیلی تهرانی هستند میدانند من چی میگویم یک آدم یک کتی و عشق لاتی، چون من فرهنگ اینها را همه را میدانم از اول خانمان در محلی که بودیم همسایه خدا رحمتش دیوار به دیوار طیب بودیم تا دیوارهای آنورتر، افراد زیادی در محل ما بودند حالا من اسمهایشان را ببرم بعضی از پیرمردها ممکن است بشناسند و جوانها هم از اسمشان خندهشان بگیرد آنجور معروف بودند.
ایشان میگفت یک آدم عشق لاتی و یک کتی از بغل من سبقت گرفت دید من آخوند هستم، بیست سال پیش، یک پنج شش تا ویراژ خطرناک جلوی ماشین من داد من هم دست فرمونم خوب بود ویراژهای او را رد کردم که تصادف نکنیم، گفتم خدایا من که این عشق لاتی را نمیشناسم، با هم برخورد نداشتیم، این مخصوصا چون من آخوند هستم آمد جلوی ماشین من هفت هشت تا ویراژ بد داد اگر من دست فرمونم خوب نبود تصادف میکردم، من که مقصر نبودم خدایا اجازه میدهی یک ویراژ جانانه بروم جلوی ماشینش بدهم؟ مثل اینکه خدایا اجازه دادی چون نگفتی نه، گفت آماده کردم خودم را که با این ماشین یک ویراژ حسابی بدهم که حالا بلکه ادب بشود دیگر با آخوندی دیگر این کار را نکند گفت ویراژ را که دادم تابستان هم بود شیشهها پایین بود او هم ویراژ من را رد کرد، ولی با صدای بلند گفت الاغ این چطور رانندگی است، حالا میگفت من عمامه هم سرم نبود، محاسن داشتم به نظرم آمد آن فهمید که من آخوند هستم بعد فهمیدم نه آن نفهمیده بود من آخوند هستم، تا گفت الاغ این چطور رانندگی است، گفت من پیچیدم جلویش، ترمز کردم، عمامهام را گذاشتم عبایم را هم انداختم روی بدنم ماشین هم خاموش کردم آمدم پایین، این تا دید من آخوند هستم خیلی ترسید فکر کرد من قاضی دادگستری هستم دادستان هستم، خلاصه یک شخصیت مقامدار و قدرتمند هستم، گفتم که آقای راننده گفتی الاغ با من بودی؟ گفت نه آقا به حضرت عباس با شمانبودم، گفتم که آخه کسی دور و برمان نبود تو بودی و من، به من بودی؟ گفت آقا ببخشید عذر میخواهم من یاد یک چیزی افتادم در خودم نبودم در آن ذهنم به آن گفتم الاغ، گفت ببین من که نمیروم سوار ماشینم بشوم روشن کنم بروم، من باید با تو بگویم حرف بزنم تا بگویی به من بودی وگرنه ولت نمیکنم، به من گفتی الاغ؟ دیگر چارهای نداشت گفت حالا من را ببخشید به شما بودم، گفت تا حالا من را دیده بودی؟ گفت نه، گفت پس از کجا من را شناختی به من گفتی الاغ؟ حلم، بردباری، این که آدم خون و بدن و قلب و اعصاب و خرج عمل بد دیگری و سخن زشت دیگری نکند. این یادتان میماند؟ خانمها، برادرها، حساب بکنید ببینید هزینه بشویم مریض شویم فشار خونما برود بالا، ضربان قلب به هم بخورد میارزد یا نمیارزد؟ قطعا نمیارزد. پس از کوره در نروید.
گفت در ماشین را باز کرد و آمد پایین ما را بغل گرفت، هی من را بوسید، گفت نوکرتم، فدایت بشوم، قربانت بروم، عجب اخلاقی داری خوب شد با من حرف زدی وگرنه تو با عبا و عمامه آمدی پایین من داشتم سکته میکردم گفتم یک ساعت دیگر اوین هستم و شلاق باید بخورم، گفت نه من با اوین و اینور و آنور کاری ندارم گفت حالا من را ببخش، گفتم نه، تو به من گفتی الاغ من آمدی بغلم کردی با دو تا ماچ و بوسه که نمیبخشم، شب جمعه من را با زن و بچهام خانهات د عوت کن پسته، گز، چلوکباب، نوشابه آنجا میبخشم، گفت نوکرتم این کارت من شب جمعه منتظرم، گفت ما هم شب جمعه زن و بچه را سوار کردیم هی گفتند حاج آقا کجا؟ گفتم یک سفره مفتی امشب گیرمان آمده سر یک کلمه الاغ، گفت این سفره از در الاغ آمده بیرون برویم. آمدیم دیدیم بله پسته، گز، بادام فندق، شیرینی، نمیدانم کیک، بعد هم سفره پهن کرد چه سفرهای گفت حاج آقا بفرمایید گفتم نه من با زن و بچهام سر این سفره نمیتوانم بشینم، گفت آقا ما خرج کردیم، چرا نمیتوانی بشینی؟ گفتم قرآن به من گفته گفت تو قرآن را قبول داری؟ گفت من نوکر قرآنم خاک پای قرآنم، گفتم قرآن به من گفته مالی که یک میلیارد از اول فروردین تا آن فروردین یک کسی خرج کرده، سفر رفته، دختر شوهر داده، پسر زن داده، همه جور خرجی کرده حالا آخر سال شده ده میلیون از مخارج سال اضافه آمده یک میلیارد مال خدا را خورده غذای خدا را خورده، روزی خدا را خورده خورشید خدا را مصرف کرده، شب و روز را مصرف کرده ده میلیون اضافه آمده خدا فرموده دو میلیونش برای دین من است ببر بده به مرجع تقلیدی که داری آنها امین هستند و با تقوا هستند خرج میکنند، گوینده میسازند، نویسنده میسازند، مفسر قرآن میسازند، الان مال تو مال حلال قاطی با حرام است، نمیتوانم بخورم.
گفت رفت یک قلم و کاغذ آورد گفت حاج آقا ما را که از رو بردی بنویس که ما چی داریم، گفت خمسش را همه را حساب کردم گفتم خانهات خمس ندارد، اثاثهایت خمس ندارد، ماشینت خمس ندارد، چی داری؟ یک مغازه دارم، چی در آن است؟ جنس، پارچه، گفت سر انگشتی سرقفلی مغازهات را بگو جنست هم بگو آنها را حساب کردم مثلا بیست سال پیش شد دویست هزار تومان گفتم الان میدهی؟ گفت الان ندارم در خانه کی میپردازی؟ گفت در دو تا قسط دو تا صد تومان گفتم عیبی ندارد کاغذ را امضا کن آمدیم سر سفره شام و نهار خوردیم، یک عصبانی نشدن یک بردباری نشان دادن، یک تحمل نشان دادن، مال یکی را پاک کرد، یک چلوکباب حسابی هم گیر این و زن و بچهاش آمد دوتایی هم با هم رفیق شدند و رفت و آمد خانوادگی برقرار کردند، حالا اگر عصبانی شده بودند چی؟ بالاخره یقه همدیگر را میگرفتند، این کت آن را پاره میکرد، این عبای او را پاره میکرد، آن آن را مشت میزد، آن در گوش آن میزد باید صد و ده میآمد آقا را با طرفش را میبرد کلانتری حالا بنویسید فردا بیایید بروید دادسرا یک دو ماه هم از پلههای دادگستری برو بالا و بیا پایین تا برای قاضی ثابت شود حق با کیست یا باید ده روز رفت زندان یا باید جریمه داد، خب چرا آدم این جاده عوضی را طی کند؟ اصلا مومن کلانتری برای چی باید برود؟ مگر کلانتری جای مومن است؟ دادگستری برای چی برود؟ مگر دادگستری جای شیعه است؟ جای آدم با ادب است، جای آدم با محبت است.
ارزیابی، یعنی برای عصبانی شدن ما باید یک رشته معرفتهایی را پیدا بکنیم، دوباره بگویم که در ذهنتان بماند یک مردم ظرفیت بالایی ندارند، اشتباهکارند، بد و بیراه هم میگویند به آدم این برای مردم، اما خودم یک سرمایههای الهی در وجودم است خونم است، اعصابم است، قلبم است، فکرم است، مغزم است، پوست و گوشتم است، عصبانی شدن یعنی آتش زدن به همه اینها حالا چقدر بسوزد، گاهی درجا میسوزاند آدم میمیرد، درجا میسوزاند، عصبانیت ندارد، بعضیها پلوی دانه دانه در دیس را دوست دارند نباید شل و سفت بشود، حالا سی سال خانم سه تا هم بچه زاییده، تمام وجودش را هزینه کرده اینها را شیر داده، مدرسه برده، آورده، حالا یک شب این شوهری که عاشق پلوی دانه دانه است که خوب دم کشیده باشد و شل نباشد دمی نباشد، حالا میآید خانه، بعد از سی سال حالا عشقش پلو، این عشقها هم عشقهای بیخودی است خیلی بیخود است، میبیند که حاج خانم دیس پلو را گذاشت سر سفره دانهها به هم چسبیده مثل کته شمالی شده، داد دارد؟ نه، ناله دارد؟ نه، چون شکم نمیارزد، این شکم نمیارزد را من بگویم بقیهاش را ادامه بدهم، امیر المومنین حاکم بود در کل کشور کشور امیر المومنین آن روز ده برابر ایران امروز بود، آن وقتها میگفتند حاکم الان میگویند رئیس جمهور، همان لفظ است رئیس جمهور، رئیس جمهور مملکت ده برابر ایران نماز مغربش را مسجد کوفه خوانده از مسجد آمد بیرون برود خانه، کسی دیگر نبود، قصاب میخواست ببندد، گفت مولای من تشریف بیاورید امیر المومنین برگشت آمددر مغازه قصاب، گفت یکی دو کیلو گوشت مانده بردار برو، امام فرمودند پول دو کیلو گوشت را ندارم، من از ریاست جمهوری هم حقوق نمیگیرم، من یک مشت درخت نخل مدینه دارم گفتم خرماهایش که رسید بچینند بفروشند پولش را بفرستند کوفه من این پول را میزان خرج سالم ارزیابی میکنم باید یک سال با این پول زندگی بکنم پول این گوشت را ندارم. گفت علی جان نسیه ببر، گفت کی پولش را بیاورم؟ گفت هر وقت دلت خواست یک ماه دیگر دو ماه دیگر، فرمود برادر قصاب نمیخواهم، گفت آقا چرا؟ فرمود برای اینکه اگر من نسیه را ببرم هر شب که میخواهم بیایم مسجد کوفه نماز همین که از در دکان یک نگاه به من بکنی نگاهت این است علی به ما بدهکار هستی، یادت نرود، سررسید دارد میرسد، قصاب من وسط دو تا نسیه ماندم، یکی از تو نسیه ببرم نمیبرم، دومی شکمم میگوید علی گوشت لخت خوبی است بخر بپز کباب کن بخور، من با شکمم رفیقتر هستم به شکمم وعده نسیه میدهم میگویم شکم صبر کن علی اگر پول یک کیلو گوشت گیرت آمد میخرد بهت میدهد خداحافظ.
بعد گاهی دست میکشید روی شکمش، امیر المومنین میگفت مرده باد بنده شکم، مرده باد آنی که گیر شکم است، حالا نشسته شوهر هی دیس پلو را نگاه میکند میبیند دانه دانه نیست مثل کته به هم چسبیده شمال است، داد ندارد عصبانیت ندارد که برگردد به خانمش بگوید پای مادر ما میشکست نمیآمد تو را ببیند برای ما بگیرد چیه؟ نه این را نگو بدون اینکه حرف را بزنی در دلت نیت کن الهی این پلو که دانه د انه نیست ما به نیت آش میخوریم خب بخور سیر میشوی میرود تمام میشود، اگر یک شب هم دیدی سفتتر است آبش کم شده باز در دلت بگو الهی ما این را به نیت کوفته تبریزی میخوریم خب بخور و برو اصلا عصبانی، من نمیدانم چه دلیلی برای عصبانیت وجود دارد، شما یک دلیل شرعی یک دلیل عقلی، یک دلیل عرفی، میتوانید بیاورید برای عصبانیت؟ خشم یک جا به ما اجازه داده شده در مقابل کفار، همین. اما در مقابل مسلمانها که کم ظرفیت هستند اشتباه میکنند نه به ما اجازه خشم داده نشده است.
من یک آیه بخوانم اواخر سوره اعراف است که ائمه ما میگویند بهترین آیه مربوط به اخلاق این آیه است. به پیغمبر میگوید خذ العفو، خب گذشت برای کجاست؟ گذشت که برای ایام آرامش نیست، گذشت که برای ایام خوشی نیست، گذشت که برای بغل دیس چلوکباب نیست، گذشت برای آنجایی است که یکی اشتباهی کرده حرفی زده عملی انجام داده، من الان باید عصبانی بشوم، به پیغمبر میگوید عفو را انتخاب کن، گذشت ندیده بگیر، وقتی تو آقایی به خرج بدهی طرفت پشیمان میشود. ناراحت میشود. که من چرا در حق او بد کردم و چرا ناسزا گفتم. واقعا پشیمان میشود.
خذ العفو، انتخاب کن گذشت را، آن هم گذشت واقعی را نه زبانی را، دلت کینه نداشته باشد، رنجیدگی نداشته باشد، خُذِ اَلْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ ﴿الأعراف، 199﴾ دائما حبیب من مردم را به کارهای پسندیده دعوت کن، دائما. اثر هم د ارد، خب این یک مورد که هم مردم را بشناسم و هم خودم را ارزیابی بکنم در هزینه شدن در آتش عصبانیت که میارزد یا نه این یک بحث.
سه تا نکته هم برایتان میگویم که یادتان هم بماند، ما یک کلمهای داریم در قرآن زیاد آمده، در روایات هم زیاد آمده، ذکر این مصدر است، یک معنی ذکر به یاد آوردن است، ما باید یک مقدار مطالعهمان را زیاد کنیم، با کتاب انس بگیریم، با کتابهای خوب، خیلی هم شیعه کتابهای خوب دارد خیلی، اینها را اول اگر یاد بگیریم بعدا عصبانی نمیشویم، ذکر ما بشویم ذاکر حالا سه مورد ذکر را برایتان بگویم، این یادم باشد ان سلیمان اعطی فشکر، خدا به سلیمان همه نوع نعمتی را عطا کرد سلیمان هم تا آخر عمرش اهل شکر بود، شکر یعنی چی؟ این هم در قرآن است هم در روایات است، شکر معنی حقیقیاش این است هزینه کردن نعمت در برنامههای مثبت، شما بدنت نعمت است، خونت نعمت است، گردش خونت نعمت است، فشار خون دوازده و یازده نعمت است، ضربان قلبت نعمت است، شکر کن یعنی این نعمت را هزینه نکن در آتش ابلیس، شکر کن.
شکر یعنی عصبانی نشدن یک رشتهاش، خب خیلی نعمت الان پیش من است، من نباید این نعمتها را آتش بزنم این ناسپاسی است، این ناشکری است، و من میترسم اگر کسی در اوج عصبانیت سکته کند بمیرد در عالم بعد بهش بگویند حضرتعالی خودکشی کردی و الی الابد باید بروی دوزخ چون توبه نداری، چون مردی دیگر بعد از مردن توبه معنا ندارد توبه برای دنیاست این ترس هست که آدمی که در اوج عصبانیت برود و سنگ کوب بکند بگویند خودکشی کردی خودکشی هم گناهی است که جریمهاش عذاب ابد است، آنور آدم برود جای توبه نیست. زمان توبه برای وقتی است که آدم در دنیاست.
پس یاد نعمتهای خدا باشیم، آتش نزنیم، در موردی که خدا راضی نیست یکیش عصبانیت است، هزینه نکنیم. ایوب هفت سال دوازده تا بچهاش مردند، خانههایش خراب شد، کشاورزیاش نابود شد، از کل آنچه که در دنیا برایش ماند خودش ماند و خانمش، سالم سالم بود، یک دفعه بدنش هم دچار بیماری شد سرتا پای بدن تاول زد و چرک و خون شد و زخم شد، قرآن مجید میگوید نه اینکه از کوره در نرفت عصبانی نشد، حوصله به خرج داد، گفت پروردگار عالم هفتاد سال میخواست من را در انواع نعمتها ببیند هفت سال هم هست عشقش کشیده نعمتی در اختیار من نگذاشته همین، ببینید طاقت د ارید صبر بکنید بله که طاقت داریم، اگر شما طاقت نداشتید که صبر بکنید و از کوره در نروید چرا خدا در قرآن صد و سه بار ما را به صبر دعوت کرده چرا طاقت نداریم؟ خوب هم طاقت داریم.
پس در برخوردها که یک نوع مصیبت است خب برخوردهای ناملایم تحمل داشته باشیم. از کوره در نرویم، سوم و ان یوسف ظلم فغفر، ده تا برادر آوردند بیرون کنعان، پیراهنش را درآوردند، به قصد کشت زدند، بعد هم بلندش کردند انداختند ته چاه بعد هم رفتند به پدرشان گفتند بچهات را گرگ پاره کرد کاروان آمد آب میخواست بکشد یوسف را درآورد برد مصر سی سال بعد قحطی شدیدی شد، برادرها آمدند مصر نشناختند، تمام بارهایشان را پر از جنس کرد، گندم داد، جو داد، نخود داد لوبیا داد، اینها پولش را دادند به کارمندانش گفت پولهایشان را بگذارید در جوالهایشان ببرند، سفر دوم سفر سوم در یک برخوردی شناختند قٰالُوا أَ إِنَّكَ لَأَنْتَ يُوسُفُ ﴿يوسف، 90﴾؟ تو هستی؟ فکر کردند این سی سال پیش در چاه تکه تکه شده تمام شده، گفت انا یوسف، بله من برادرتان هستم، تا رنگها آمد بپرد چون یوسف قدرت عظیمی شده بود این ده تا هم گداگشنه شده بودند، تا رنگشان آمد بپرد خدا میگوید در قرآن فرمود قٰالَ لاٰ تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ اَلْيَوْمَ ﴿يوسف، 92﴾ امروز مشکلی بر شما نیست من برادرتان هستم شما هم برادر من هستید بروید پدر و مادرم را بیاورید.
وقتی یعقوب و راحیل را آوردند برنامههای مهمانی و استقبال تمام شد، یعقوب به یوسف گفت دلم میخواهد در یک اتاق خلوت خودم باشم و تو، گفت بلند شوید تشریف بیاورید، آمدند در اتاق خلوت گفت بابا برای من میگویی سی سال پیش برادرها تو را از من جدا کردند بردند چی کار کردند؟ گفت بله میگویم، گفت بگو، گفت که پدر عَفَا اَللّٰهُ عَمّٰا سَلَفَ ﴿المائدة، 95﴾ خدا از برادران من گذشت کرده من حق ندارم بگویم چی کار کردند، شما هم گذشت کن من هم گذشت کردم. پس اگر زمینه از کوره در رفتن برایتان پیش آمد هم سلیمان را به یاد بیاورید ذکر این بهترین ذکر است، هم ایوب را و هم یوسف را.
قدیمها هم میگفتند در عفو لذتی است که در انتقام نیست، واقعا همینطور است، حافظ میگوید آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است، با دوستان مروت با آنهایی که اذیتت میکنند مدارا نه عصبانیت. یک کلمه فقط روضه بخوانم یک کلمه، این هم خیلی عجیب است شما از دکترها بپرسید آدم گرسنه، و آدم تشنه شدید در مرز عصبانیت است، در خانه دیدید گاهی پدرتان آمده خیلی گرسنه است داد میکشد کو سفره و کو غذا، تشنه و گرسنه در اوج عصبانیت است، حالا سید الشهدا گرسنه است، تشنه است، هفتاد و دو بدن قطعه قطعه روبرویش است، روی اسب نشسته یک آدم قوی به عمرسعد گفت من بروم کارش را تمام کنم؟ گفت برو، امام دید یک نفر دارد میآید میخواهد خیز بردارد حمله کند امام در اوج تشنگی و گرسنگی طرف تاخت، تا آمد به طرف ابی عبدالله امام آماده دفاع بود رسید امام پیش دستی کرد یک شمشیر زد پای طرف قطع شد، خب درد خونریزی، پایش را از رکاب خالی کرد آن پایی که مانده بود آرام از اسب آمد زمین خوابید چون دیگر خون داشت میرفت و درد ابی عبدالله پیاده شد آمد بالای سرش فرمود ببرمت در خیمهها؟ بگویم زخمت را دوا بگذارند، ببندند نمیدانم چی دارم میگویم، نمیدانم شما میگیرید من چی دارم میگویم؟ آدم تشنه و گرسنه عصبانی است چه برسد به اینکه هفتاد و دو تن از عزیزانش هم تکه تکه کرده باشند این دیگر باید بدترین عصبانیت را داشته باشد، گفت حسین جان قوم و خویشهای من در لشگر هستند من را نبر صدایشان بزن آنها من را بیایند ببرند، امام آمد جلوی لشگر و طایفهاش را صدا کرد آمدند از وسط میدان بردند، این هم یادمان باشد که ابی عبدالله در اوج تشنگی و گرسنگی و داغ عصبانی نشد بلکه پیاده شد آمد پیشنهاد کمک دوا، دارو، و پانسمان کرد.
خدایا به ما قدرت عمل کردن به خواستههایت را عنایت بفرما. خدایا از عصبانیتهای گذشته ما بگذر، خدایا آرامش و حلم و بردباری به همه ما عنایت بفرما. خدایا زندگی ما و مرگ ما را زندگی و مرگ انبیا و ائمه قرار بده.