لطفا منتظر باشید

روز هفتم

(تهران مسجد المجتبی (ع))
صفر1437 ه.ق - آذر1394 ه.ش

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

 

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.

رسول خدا در یک سخنرانی بسیار مهم فرمودند شش حقیقت برای شما بس است، این شش حقیقت یک سفره جامع و کاملی برای همه شماست، هر کدام از این شش حقیقت چراغی است در راه زندگی شما، هر کدام از این شش حقیقت نوری است که شما در پرتو این نور می‌توانید یک زندگی درست و سالم و مفیدی داشته باشید، اگر دنبال موعظه هستید برای بیدار شدن برای بینا شدن، مرگ برای شما به عنوان موعظه کافی است و بس است.

امیر المومنین علیه السلام در یک جمله‌ای که اغلب کتابهای روایتی نقل کردند خطاب به همه دارند به همه مردان، به همه زنان، خطابی که خیلی سودمند است، و بیشتر مردم زمان ما از این مطلبی که حضرت فرمودند غافلند، نسبت به آن بی‌توجه هستند.

در یک کشور اسلامی خیلی آبادی برای سخنرانی دعوت داشتم یکی از ایرانی‌های مقیم آنجا یک شب بعد از منبر به من گفت من قصد کردم شما را ببرم و در مهم‌ترین مناطق این منطقه بگردانم، ببینید اینجا چقدر آباد است، بعد از اینکه گردشش تمام شد گفت چی دیدید؟ گفتم جهنم، یکه خورد، گفت این  هتل‌های سر به فلک کشیده این پاساژها این فروشگاه‌ها، این سوپر مارکت‌ها، این نورپردازی‌ها، این مهندسی‌ها، این معماری‌ها، این ماشین‌های گرانقیمت که در این خیابان‌ها در رفت و آمدند اینها جهنم است؟ گفتم یقینا، گفت حرف شما را نمی‌فهمم، چطور جهنم است؟ اینجا که بهشت است، گفتم من به این هتلها و ساختمان‌ها و به قول خودشان سیتی سنترها و سوپرها نگاه نکردم، که بگویم بهشت است، من چیز دیگر را نگاه کردم گفت چی را نگاه کردی؟ گفتم این را  نگاه کردم که این مملکت که مردمش هم نشان می‌دهند، زنهایشان هم نشان می‌دهند، رفت و آمدهایشان را هم نشان می‌دهند، از دو چیز خالی است و هر کجای دنیا از این دو چیز خالی باشد اهلش اهل دوزخند، یکی خدا و یکی قیامت.

گفتم این زندگی که اروپایی‌ها و امریکایی‌ها برای این مملکت درست کردند خود اهل این مملکت حالیشان نشده و نفهمیدند، این سبک زندگی فقط به خاطر این بوده که مرد و زن این کشور نه یاد خدا بیفتند نه یاد قیامت، اینجا کسی یاد خدا  نمی‌افتد، یاد قیامت نمی‌افتد، آدمی هم که یاد خدا و یاد قیامت  نمی‌افتد دیندار هم که باید بی‌دین می‌شود، گفت صددرصد حرفتان را قبول کردم من اصلا تا حالا توجه به این مسئله نداشتم گفت یکیش هم خودم، این شهر و دیار اینقدر چشم‌ها و دلهای ما را پر کرده از زرق و برق و زینت که جا نگذاشته ما یاد خدا و یاد قیامت کنیم.

البته خیلی از مردم این کشور هم دارند به این سمت حرکت می‌کنند، شما با خیلی‌ها ممکن است در پارک، در خیابان، در پیاده‌رو، در هواپیما، برخورد کنی بپرسی شما یاد مرگ هستید؟ اینقدر غفلت بالاست که به شما می‌گوید خجالت نمی‌کشی اسم مردن را می‌آوری؟ خب وقتی آدم یاد خدا و یاد مرگ و یاد قیامت نباشد هنگام افتادن  در  انواع گناهان با چه ترمزی جلوی خودش را بگیرد؟ این یاد خداست که نمی‌گذارد انسان در دامن شیاطین بیفتد، این آیه آخر سوره اعراف است، ان الذین اتقوا اینهایی که همیشه ملاحظه خدا را می‌کنند، خدا را بر خود ناظر و حاضر می‌دانند، اذا مسهم طائف من الشیطان، هنگامی که گروهی نه یک دانه شیطان، صدها شیطان، به خصوص این شیاطین انسی با ابزارهایشان، به  اینها بچسبند مسهم تذکروا این توجه به خدا برایشان کار می‌کند فاذاهم مبصرون، با چشم باز این شیاطین رنگارنگ زیبای خوشگل فیلمی و ماهواره‌ای و سایتی و همراهی را خیلی بدشکل و شاخ‌دار و دم‌دار و سم‌دار می‌بینند از ترس در می‌روند این ترمز.

و همان شکلی که هفت سال در نوجوانی و هفت سال در اوج جوانی چهارده سال یوسف آن زن مصری را می‌دید، همه درباری‌ها آن زن را خیلی با طراوت و با نشاط و جوان و خوش قیافه و خوش اندام می‌دیدند، یوسف  او را عین دیو می‌دید، فراری بود.

این حرف قران مجید است آنی که یاد خدا را در خودش ثابت کرده برقرار کرده، همه جا یاد خداست، گفت درست است در یک مغازه نشسته بودم مشهد خرید بکنم، نوبتم نبود پنج شش تا جلوتر از من بودند، سه تا مسئله خیلی جالب از صاحب مغازه دیدم که خیلی کم است الان در شهرها، یکیش این بود یک پیرزن قد خمیده‌ای آمد گفت که شیرخشت می‌خواهم یک شیرخشت خیلی تميیز در یک شیشه به شکل لاله بود اصلا رنگش یک رنگ زیبایی بود آدم از تماشای آن رنگ حظ می‌کرد، بهش گفت مادر فکر می‌کنم دنبال شیرخشت هندی هستی، گفت آره مادر، برای مریض می‌خواهم، گفت این شیرخشتی که در این شیشه بزرگ لاله‌ای شکل می‌بینی خیلی هم خوب است منظره‌اش، این ایرانی است، گفت نمی‌خواهم، گفت خداوند شما را به سلامت ببرد، این کاسب خب یاد خدا بود از پول می‌توانست بگذرد، پیرزن که معیاری نداشت شیرخشت را آزمایش بکند ببیند هندی است یا ایرانی است، معیاری هم وجود نداشت، یک وقت طلا را می‌دهی دست طلافروش بهش می‌گویی که نمی‌دانی می‌گویی بیست عیار است، یک پول خوبی بده، محک دارد می‌آورد جلوی چشم خود آدم محک می‌زند می‌گوید ببین به دلیل این محک این شانزده عیار است، ولی شیرخشت که محکی ندارد محکش فقط توجه به پروردگار است، که مشتری شیرخشت هندی می‌خواهد من ایرانی خیلی تميیزش را دارم اگر کنار خدا باشم به مشتری می‌گویم ایرانی است کنار خدا نباشم می‌گویم مادر اصلا هند بهتر از این را ندارد. دروغ می‌گویم، تقلب می‌کنم به قول قدیمی‌ها برای چندر، یعنی چند غاز پول، خب پیرزن رفت.

هنوز نوبت من نشده بود، یکی دیگر آمد که جلوی صف بود، آمد جلوی پیشخوان گفت شما چه فرمایشی دارید؟ گفت دو کیلو خاکشیر می‌خواهم، گفت که این خاکشیر را می‌بینی می‌پسندید؟ خاکشیر را نگاه کرد من هم داشتم می‌دیدم گفت خیلی تميیز است، عالی است، دو کیلو از همین بدهید گفت  این به چشم تو تميیز است، ولی این یک مقدار خاک دارد ما که پنجاه سال است این کاره هستیم تشخیص می‌دهیم این خاکشیر تمیزی که شما می‌خواهی این نیست، یک ذره خاک دارد.

این را اگر بخری ببری تهران باید دو سه بار خانمت با دقت بشورد، خاکش برود، گرد و غبارش برود، بعد میل بکنید. این خاک دارد. شما نمی‌بینی خاکش را ولی من  می‌بینم، چون به من گفتی خاکشیر تميیز کلمه  تمیز من را وادار کرد بهت بگویم ببین دیدی گفتی عجب تميیز است، ولی عجب تميیز نیست، گرد و خاک دارد.

حالا یادم نیست خرید یا نخرید یکی دیگر آمد گفت آقا من زوار امام رضا هستم، من حدود هشتاد نود تومان برای ده سال پیش است این قضیه از شما خرید کردم پول کم آوردم، می‌خواهم برگردم شهرمان، این جنس‌هایی که من از شما خریدم پس می‌گیری؟ گفت بله که پس می‌گیرم، چون پیغمبر فرموده اگر مشتری جنس را برد به هر علتی یکیش این است  که پول کم آورده، آورد پس داد پس بگیریم، گفت جنس را بگذار این هم پولت.

یک مغازه کوچکی هم بود شاید چهارده پانزده متر بیشتر نبود، نوبت من شد، گفتم اینجور که شما با مشتری حرف می‌زنی تا شب چقدر گیرت می‌آید چون از هر ده تا مشتری شش تا را خودت می‌تارانی، یکی می‌آید می‌گوید شیرخشت هندی می‌خواهم می‌گویی این ایرانی است، خاکشیر تميیز می‌خواهم میگویی گرد و خاک دارد، پول کم آوردم می‌گویی جنس را پس می‌گیرم این پولت پس چی کار می‌کنی؟ گفت این مغازه را می‌بینی بعدا دیگر با من خیلی آشنا شد من هر وقت می‌روم می‌روم پیشش، گفت این مغازه را می‌بینی چهارده پانزده متر است، من از فروش این مغازه هر سال تا دینار آخر پول خمسم را می‌دهم و با فروش در این مغازه هم تا حالا هفت تا  دخترم را شوهر دادم با جهازیه کامل، وضع هر هفت تا داماد هم خوب است به من هیچ احتیاجی ندارند، بیست و دو بار هم از پول همین دخل مکه رفتم، چی می‌خواهم دیگر آقا؟ برای چی دروغ بگویم؟ برای چی جنس را تقلب بکنم؟ برای چی پس نگیرم آنی که دارد دخل من را پر می‌کند اسمش خداست آنی که دارد من را با همین دخل بیست بار می‌فرستد مکه خداست، آنی که دارد با همین دخل هفت تا دختر من را با جهازیه  کامل شوهر می‌دهد خداست. دروغ برای چی؟ تقلب برای چی؟

سال بعد رفتم خرید می‌خواستم بکنم دیدم بسته، از بغل دستی پرسیدم  که ایشان کجا هستند؟ گفت صد قدم پایین‌تر است، آمدم دیدم یک مغازه دارد دویست متر چهارده پانزده متر را حساب بکنید دویست متر، کل دویست متر زیرش خالی است انبار است سه طبقه  هم رویش است، گفت خوب شد آمدی بیا بشینیم با هم حرف بزنیم، گفت رفتی مغازه قبلی؟ گفتم بله، گفت من پنجاه سال پیش که جو ان بودم این مغازه را اجاره کردم پنجاه سال پیش الان که من دارم می‌گویم حدودا می‌شود شصت و پنج سال پیش چون پانزده سال هم بیاید رویش تا حالا، یک مرد محترمی بود این  مغازه ملکش بود به من اجاره داد، هر دو سه سالی یک بار می‌آمد می‌گفت که دستت می‌رسد پانزده هزار به اجاره اضافه کنی؟ می‌گفتم بله چرا نمی‌رسد حقت است، گذشت صاحب ملک مرد، یک روز ده صبح دیدم دو سه تا آدم بزرگوار شکل همدیگر آمدند گفتند ما بچه‌های صاحب مغازه هستیم، یک سوال داریم گفتم بفرمایید، به پدر ما شما سرقفلی دادی؟ یا فقط اجاره است، برای چی دروغ بگویم مگر خدا من را نیازمند به دروغ آفریده، خب من سرقفلی ندادم، برای چی می‌روند یقه یک قاضی را می‌گیرند وادارش می‌کنند حکم بدهد که اگر می‌خواهی این مستاجر برود بیرون دویست میلیون بهش بده، حالا به چه حقی، چه پولی؟ شما آقا از پدر ما سرقفلی گرفتی؟ گفتم من یک قران سرقفلی ندادم، سرقفلی ندادی؟ نه، گفتند ما مغازه‌مان را می‌خواهیم، گفتم چشم، خودتان مغازه دارید؟ گفتند بله آدرس؟ مثلا پایین خیابان پلاک 16، چشم من می‌آیم خدمتتان، گفت وقتی که این سه تا برادر رفتند اولین مشتری که وارد شد گفتم برو از مغازه‌های دیگر خرید کن چون دل صاحبان این مغازه به بودن من رضایت ندارد من در ملکی که صاحبش راضی نیست جنس نمی‌فروشم. یک صد تا کارتن آوردم تمام جنس‌ها را کارتن‌ کردم بردم خانه در حیاط، شد ساعت چهار بعدازظهر، چهار بعدازظهر کلید مغازه را برداشتم بردم  در مغازه‌شان، گفتم کلید مغازه هم تخلیه، گفتند آقا ما اینجوری نمی‌خواستیم، ما آمدیم  گفتیم مغازه‌مان را می‌خواهیم یعنی تا یک ماه دوماه دیگر تو فکر یک جای دیگری را بکن، یک مغازه‌ای را اجاره کن، سرقفلی بده، آرام آرام جنس‌هایت را گفتم نه، پیغمبر فرموده چیزی که از مردم پیشتان است خواستند همان روز بهشان پس بدهید. من نباید صبر می‌کردم آفتاب  غروب کند.

کلید را گرفتند، آنی که علی می‌گوید این است اذکروا هادم اللذات، آنی که  تمام خوشی‌هایتان را ریشه‌کن می‌کند یادش باشید آن مرگ است، خوشی‌های حرام روی هم انبار نکنید، که وقتی ملک الموت می‌آید ریشه‌کن می‌کند پشت ریشه‌کن کردن خوشی‌های حرام آتش دوزخ را بهتان مسلط کنند نکنید. اینجوری زندگی نکنید. یاد خدا باشید، یاد مرگ باشید.

یکی به یکی گفت که امام عصر را می‌شود ملاقات کرد؟ گفت خب بله چرا نمی‌شود ملاقات کرد؟ گفت جایش کجاست؟ گفت  دوشنبه‌ها در بازار آهنگرهای تهران در مغازه یک قفل‌ساز، آنجاست. نه این بازار فعلی، این بازار فعلی من را می‌شود ملاقات کرد نه امام عصر را، قضیه برای هشتاد نود سال پیش است، دوشنبه آمد ولی گفت رفتی آنجا حرف نزن فقط جمالش را ببین و برو، آمد نشست، دید یک چهره ملکوتی نشسته و صاحب مغازه دارند با هم حرف می‌زنند، یک پیرزنی وارد مغازه شد، به قفل‌فروش گفت من نیاز به پول پیدا کردم یک قفل قدیمی دست‌ساز خیلی خوبی از پدر خدابیامرزم به من رسیده، خیلی هم  علاقه به این قفل دارم، دلم نمی‌خواهد از زندگی‌ام برود بیرون ولی یتیم دارم، می‌خواهم خرج آنها را بدهم گفت بده قفل را ببینم، قفل را نگاه کرد و گفت مادر چند؟ گفت من قیمتش را نمی‌دانم اما در همین بازار پیش چهار پنج تا قفل‌فروش و قفل‌ساز بردم بیش از دو تومان قیمت نکردند دو تا  تک تومان، گفت مادرم این قفل هشت تومان می‌ارزد به پول آن زمان، دلت می‌خواهد هشت تومان بفروشی؟ این پیرزن بنده خدا از شادی دیگر در پوستش نمی‌گنجید هشت تومان چهار برابر پول قفل‌فروش‌های دیگر زندگی را سرپا می‌کرد، گفت دلت می‌خواهد بفروشی؟ گفت می‌خواهم بفروشم گفت می‌توانی نفروشی، اگر می‌خواهی بفروشی بفروش من هشت تومان می‌دهم، اگر نمی‌خواهی هشت تومان بهت می‌دهم قفلت اینجا امانت است، دو سال دیگر، سه سال دیگر پول گیرت آمد  علاقه به قفل مانده از پدرت داری بیا قفلت را ببر، آن مرد ملکوتی از جا بلند شد از قفل‌فروش خداحافظی کرد رو کرد به من گفت در این بازار تهران چند تا از اینها داریم؟ گفتم آقا هیچی، فرمود هر وقت می‌خواستی من را ببینی پیش آدم‌های سالم ببینید من را، من با ناسالم سروکاری ندارم، با کاسب دروغگو و متقلب سروکاری ندارم، الطیبات للطیبین و الخبیثات للخبیثین کفی بالموت واعظا از آن شش تا حقیقت که چراغ راه است یکیش توجه به مرگ است، حالا من در مغازه نشستم یک دو میلیون هم فروختم، هیچ کس فعلا نمی‌آید و برود، یک خرده بروم در فکر، که یک روزی این مغازه را می‌گیرند از من ملک الموت، جنس‌هایش را هم می‌گیرد، جانم هم می‌گیرد خب من که باید بروم برای چی جنس چینی را به جای آلمانی قالب بزنم، برای چی؟ خدا که نان من را  دارد می‌دهد، پارچه به این زیبایی بافت پاکستان را که یک شور برود دیگر به درد نمی‌خورد این را برای چی به جای پارچه ایتالیایی قالب کنم برای کی؟ برای چی؟ این که پولش صددرصد حرام است.

گفتم خب چی شد؟ گفت هیچی کلید را د ادیم و راه افتادیم آمدیم خانه، گفتیم یک هفته فقط بخوابیم خانه، مغازه  که دیگر نداریم، جنس‌هایمان هم که کارتن است و جلوی چشممان  کیف هم دارد، خدا استراحت به ما داد، تا ببینیم وجود مقدس  او چه رقمی برای ما می‌زند، یاد خدا، یاد مرگ، صبح نشسته بودم صبحانه می‌خوردم در زدند، بلند شدم آمدم در را باز کردم دیدم سه تا برادر هستند مالکان مغازه که پدرشان مرده بود و ملک ارث رسیده بود، یک چک تاریخ همان روز تعارفم کردند گفتند بفرمایید گفتم چیست؟ گفتند که هدیه، گفتم چه هدیه‌ای؟ گفتند آخه تو پنجاه سال در این مغازه بودی با این سلامت کاسبی مغازه به قول امروزی‌ها این خارجی‌ها برند شده بود، از همه جای ایران می‌آمدند می‌گفتند این جنس‌هایش سالم است این راست می‌گوید حالا این مغازه را از دست دادیم، یک پول ناقابلی است فرض کن به پدر ما سرقفلی داده بودی فرض کن، چک را دادند به من دیدم شصت میلیون تومان است، ا ین پانزده سال پیش، گفتم این را چی کار کنم؟ گفتند برو مغازه بخر، خب خدا خیرتان بدهد ولی من توقعی ندارم گفتند تو توقع نداری ما حیایمان  کجا رفته، چک را به  ما دادند و ما رفتیم گذاشتیم حساب بانکمان آمدیم به امید خدا خیابان‌گردی که کجا مغازه خا لی دربسته است صاحبش را پیدا کنیم بخریم، گفت اینجا دیدم درش بسته است، برای کیست؟ آدرس دادند رفتم، گفتم مغازه‌تان را می‌فروشید؟ گفت بله دویست متر است زیرزمین دارد دو طبقه هم ساختمان چند؟ صد میلیون، گفتم خدا خیر بدهد قولنامه را بنویس این شصت میلیون چهل تومانش را تا چقدر به  من مهلت می‌دهی؟ یک نگاهی به من کرد و گفت هر وقت  دلت می‌خواهد، من آخه گفتم یاد خدا، خدا در قرآن گفته من یار بنده‌ام هستم اینها را باید باور کرد، نعم الوکیل من وکیل خوبی هستم برای بنده‌ام، نعم الوکیل، نعم المولی من آقای خوبی هستم برای بنده‌ام، و نعم النصیر من نصرت‌دهنده خوبی هستم برای بنده‌ام این یک نمونه که بی‌واسطه من دارم برای تو می‌گویم خودم در جریانش افتادم.

گفت که هر وقت که  دلت می‌خواهد چهل تومان من را بیاور بده سند و رسید هم نمی‌خواهم. گفتم نه سند و رسید را که قرآن گفته مرگ است دیگر ببینید یاد مرگ، یک وقت من افتادم مردم، ورثه  من قبول نکردند به تو بدهکار هستم تو مردی، بنویس باشد گفت خودت دلت می‌خواهد بنویس. آمدیم در مغازه را باز کردیم و جارو داشتیم می‌کردیم جنس‌ها هم که خانه بود یکی از رفیق‌هایمان آمد از آنجا رد شود دید ما داریم جارو می‌کنیم، حاجی خریدی اینجا را؟ گفتم خدا برایمان خریده ما کی هستیم، چند؟ صد میلیون، گفت تو صد میلیون پول نداری که، گفت چرا صاحب‌های آن مغازه شصت میلیون به من دادند آن هم قبول کرده گفته چهل میلیون را هر وقت می‌خواهی بیاور بده، گفت  اتفاقا من هفتاد هشتاد میلیون پول بیکار دارم دربه در دنبالش بودم که چه کارش بکنم یک چک نوشت گفت چهل میلیون را برو بگیر امروز بهش بده وقتی مغازه راه افتاد، کاسبی راه افتاد مشتری‌ها آمدند چهل میلیون من را خرده خرده جمع  کن بعد بیاور به من بده این یاد خدا. این یاد مرگ. آنی که یاد خداست خدا خوب می‌گرداند، خیلی خوب.

 

 

برچسب ها :