شب ششم
(لامرد حسینیه بیت العباس)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم اَلحَمدُ للهِ رَبِّ العالَمین الصَّلاۀُ وَالسَّلام علی سیِّدِ الاَنبیاءِ وَالمُرسَلین حَبیبِ اِلهِنا وَ طَبیبِ نُفوسِنا اَبوالقاسِمِ مُحَمَّد صَلَّی اللهُ عَلَیهِ و عَلی اَهلِ بَیتِهِ الطَّیِّبین الطَّاهِرینَ المَعصومینَ المُکَرَّمین.
کتاب خدا از دو نعمت کامل که عطای پروردگار به بندگانش است نام می برد. کلمه ی کامل هم کنار هر دو نعمت است در قرآن. یک نعمت کاملش، نعمت مادی اوست که کل آن نعمت های مادی در ارتباط با جسم و ظاهر زندگی انسان است و یک نعمت هم نعمت معنوی است که اتصال به این نعمت معنوی سبب رشد عقل و آگاهی و علم و دانایی و کمال قلب و تصفیه ی روح و انعکاس اخلاق خدا در نفس انسان است.
متن آیه ی شریفه این است: «اَسبَقَ عَلَیکُم» اَسبَقَ یعنی کامل کرد، چیزی کم نگذاشت. آنچه نیاز مادی داشتید که خودم هم برایتان قرار داده بودم براساس آن نیاز، نعمت قرار دادم.
آنچه نیاز معنوی داشتید که این نیاز را خودم به شما دادم برایش نعمت معنوی قرار دادم. اَسبَقَ کامل کردم، سفره را پر کردم عَلَیکُم: برای شما. «نِعَمَهُ ظاهِرَۀً وَ باطِنَۀ» نعمت های مادی را و نعمت های معنوی را. این مطلب را که از قرآن کریم عنایت کردید، کامل بودن نعمت های مادی و نعمت های معنوی، این مسئله را هم باید حتماً مورد توجهتان قرار بدهید که در بیش از هزار آیه کم نیست حدود یک ششم قرآن است، قرآن سی جزء است، صد و چهارده سوره است، شش هزار و ششصد و چند آیه دارد. هزار آیه یک کتاب است. در بیش از هزار آیه مصرّانه، با پافشاری پروردگار عالم بندگانش را دعوت می کند به این که در این نعمت ها با چشم عقل نگاه بکنید. مثل آیه ی «فَلیَنظُرِ الاِنسانُ اِلی طَعامِه» نظر غیر رؤیت است، می توانست بگوید با چشم ببینید که نیازی هم نبود امر بکند ما را که با چشم ببینیم چون ما می دیدیم. اگر هم به ما نمی گفت خب ما همه ی نعمت ها را می دیدیم.
دیدن با چشم کار همه ی چشم داران غیر انسان است. تمام حیوانات نعمت ها را می بینند ولی با دیدنشان به جایی نمی رسند. چشم حیوانات مثل اسب عصّارخانه است. ده سال، بیست سال، سی سال دور خودش می چرخد اصلاً حرکت انتقالی اسب عصّارخانه ندارد. دیدن با چشم، حرکت وضعی است کاری نمی کند، لذا قرآن مجید می گوید به نعمت های مادی با چشم عقل نگاه بکنید، نظر.
نظر یعنی با چشم عقل نگاه بکنید که به فکر فروبروید که این نعمت مال کیست، برای به وجود آمدنش چند میلیارد چرخ در این عالم گشته است، برای به وجود آمدنش چه هزینه های سنگینی در عالم خلقت شده است؟ برای به وجود آمدن یک دانه خرما، یک دانه خرما، زمین دور خودش چندبار گشته است؟ با چه سرعتی دور خورشید گشته است؟ از آب باران چقدر مصرف شده است و قبل از باران، خورشید چقدر حرارت هزینه ی سطح دریا کرده است که ابر بلند شود و ببارد؟ فعل و انفعالات یک سانتی متر مربع خاک کنار ریشه ی نخل چقدر بوده است؟
نمی شود حساب کرد. یعنی یک دانه ی خرما ما را به میلیون ها مسئله می کشاند. یکی از آن ها خورشید است، یکی از آن ها آب است، یکی از آن ها ابر است، یکی از آن ها دریا است، یکی از آن ها خاک است، یکی از آن ها باد است، یکی از آن ها گرده ی نرینه و مادینه است، یکی از آن ها کلروفیل است، یکی از آن ها شیرینی است، یکی از آن ها هسته است، یکی از آن ها تنه ی نخل است، یکی از آن ها دفع آفات به وسیله ی خود درخت است. این ها را نمی شود محاسبه کرد. این اسمش نگاه عقلی است.
فَلیَنظُرِ الاِنسانُ اِلی طَعامِه. راجع به نعمت معنوی که یک نعمت معنوی که نمونه ندارد، هموزن ندارد، مثل ندارد، مانند ندارد، وجود پیغمبر اسلام است که پروردگار حکم واجب می کند «ثُمَّ تَتَفَکَّروا ما بِصاحِبِکُم مِن جِنَّۀٍ» بنشینید عقلتان را به کار بگیرید، فکر بکنید در روش او، منش او، حرف های او، غیب گویی های او، گذشته گویی او، آینده گویی او، قلب او، دین او فکر بکنید.
شما وقتی درباره ی نعمت فکر کردید می روید سراغ مُنعِم. یعنی فکر در نعمت، تو را در رفاقت با خدا گره می زند که پروردگار برای سیر کردن شکم من یک نعمتی که به من داده است خرما است و برای به وجود آمدن خرما میلیاردها چرخ را گردانده است. خب من باید در خوردن حبس بشوم، سراغ سازنده، آورنده، به وجود آورنده، شیرین کننده و هماهنگ کننده ی با بدنم نروم؟ این که کمال نامردی است، این که کمال بی انصافی است که من نعمتش را بخورم یادش نکنم، نعمتش را بخورم تواضع برایش نکنم، نعمتش را بخورم حرفش را گوش ندهم، نعمتش را بخورم با او مخالفت کنم، جنگ بکنم، صد دفعه شانه ام را بندازم بالا بگویم نمازت را نمی خواهم، روزه ات را نمی خواهم، خمست را نمی خواهم، زکاتت را نمی خواهم، قرآنت را نمی خواهم، پیغمبرت را نمی خواهم، دینت را نمی خواهم. کدام نمک به حرامی بالاتر از این؟ کدام؟ کدام نمک به حرامی؟ آدم فکر که می کند به این حقایق می رسد یعنی درباره ی یک دانه ی خرما وقتی فکر می کند یا نمک به حرام نمی شود یا از نمک به حرامی درمی آید. تَتَفَکَّروا. هزار آیه. تعقّل، تفکّر.
من یک داستان کوتاه برایتان بگویم بعد سه تا روایت بسیار ناب و پرقیمت درباره ی فکر بگویم تا برسیم به فکر کردن در این پنج سرمایه ی خلافت، معرفت، هدایت، کرامت، عبادت که در هر پنج تایش را فقط به روی ما باز کرده است. فقط. ممکن است بگویید ما در قرآن دیدیم هدایت بر کلّ جهان سیطره دارد. آن هدایت تکوینی است نه تشریعی. ارزش برای این هدایتی است که به انسان داده است و الّا گاو را هم هدایت کرده است، سوسک را هم هدایت کرده است، زنبور را هم هدایت کرده است، تمام حیوانات را هدایت کرده است، درخت ها را هدایت کرده است، خورشید و ماه و ستارگان را هدایت کرده است. آن هدایت عام است که آن هدایت عام به قلب ما وصل است. بیست و چهارساعته قلب ما دارد باز و بسته می شود، خون را به تمام بدن پخش می کند و برمی گرداند، خون های کثیف را می دهد به جگر سیاه پالایش بکند دوباره برگرداند، این ها دست ما که نیست. ما نه روز هدایت گر قلب هستیم نه شب. این هدایت، هدایت تکوینی است. نود سال هم قلب باز و بسته می شود، هیچ مزدی ندارد، اما شما دو رکعت نماز که به هدایت خدا می خوانید خیلی پاداش دارد. پولی که در راه خدا می دهی، خدا هدایتت کرده است کجا پول بده، خیلی پاداش دارد. تا برسیم به فکر کردن در این پنج سرمایه ی عظیم اختصاصی به انسان.
یعنی وقتی آدم فکر می کند می بیند پروردگار عالم که هیچ احتیاجی به انسان نداشته، هیچ نیازی هم به سخن گفتن با انسان نداشته، هیچ نیازی هم به هدایت کردن انسان نداشته، با بی نیازی از همه چیز نسبت به انسان ولی چکار کرده است در حق انسان! چه کرده است!
اما داستان. در مدرسه که بودیم کتاب های امروز را نمی دانم ولی کتاب های قدیم در تاریخ یک سلسله را که اسم می بردند، سلسله ی صفّاریان بود. صفّار یعنی سفیدکننده ی مس. این معنی صفّار است. یک اسمی را که به عنوان سرسلسله ی صفّاریان در تاریخ نوشتند یعقوب لیث اهل سیستان بود، جنوب شرقی ایران. بابایش سفیدگر مس بود. یعقوب را برد پیش خودش، شاگرد بابایش بود در کار مسگری اما یک بچه ی باهوش زرنگ رفیق جمع کن بود. جاذبه داشت خیلی.
امیرالمؤمنین می فرماید: ناتوان ترین مردم کسی است که نتواند رفیق جمع بکند البته رفیق مثبت. خیلی ها را ما در تهران داشتیم من از بچگی این ها را می شناختم. این ها بسیار هنرمند در رفیق جمع کردن خوب بودند.
وقتی رفیق جمع کردند آن کسی که من از آن ها یادم است در تمام ایران صد و هفتاد دبستان و دبیرستان اسلامی ساختند، بیش از صد مسجد ساختند، درمانگاه ساختند، بیمارستان ساختند، خانه سازی زیادی کردند به قیمت تمام شده دادند به مردم بدون بهره، به قیمت تمام شده. این ها معرکه بودند در عمل به اسلام. این یعقوب هنر رفیق جمع کردن داشت، یک عده ای را دور خودش جمع کرد و دیگر جوان شجاع برومند تیزهوشی بود به رفیق هایش گفت که از مسگری و سفید کردن مس چیزی گیر ما نمی آید. به نظر ما بیاییم جمعی جاده ها را بزنیم، کاروان هایی که مال التّجاره دارند می آیند و می روند، قافله ها را بزنیم. خب یک مال التّجاره را بزنیم یکبار به قول ما میلیونر می شویم.
یک روز رفیقانش را جمع کرد. گفت نه این نامردی است که سحر در تاریکی قافله ها را بزنیم، بدبخت ها به یک امیدی رفتند مال التّجاره آماده کردند دارند می برند شهر دیگر بفروشند، دوست ندارم کار زشتی کردیم. بعد به آن ها گفت من یک چیزی به ذهنم رسیده است ولی یک خرده طول می کشد باید کمک کنید. این است که از بیابان با یک نقشه ی دقیق کانال بزنیم شبانه برویم جلو، برویم جلو، برویم جلو تا برسیم به خزانه ی امیر سیستان. خزانه ای که طلا در آن است، نقره در آن است، پول توی آن است، اشیاء قیمتی در آن است، آن ها را ببریم. کیسه آماده بکنید وقتی کانال را رساندیم زیر کف خزانه آرام سوراخ کردیم رفتیم داخل سریع کیسه ها را پر کنیم تا بپّاها بیدار نشدند و مأموران شبانه ببریم.
شش ماه نوشتند طول کشید این کانال را زدند. شهرها هم بزرگ نبود. نصف شب کف خزانه را سوراخ کردند، آمدند داخل. یعقوب گفت بدون سر و صدا در تاریکی تمام طلا و جواهرات و اشیاء گرانقیمتی را کیسه کنید، از کانال ببرید بیرون. وقتی گفتم بروید بیرون، بروید.
خودش که داشت خزانه را می گشت در تاریکی از طاقچه ی خزانه دید یک چیزی برق می زند. فکر کرد یک شئ قیمتی است. آمد کنار طاقچه، برداشت اما در تاریکی معلوم نبود چیست. زبان زد، دید نمک بلوری سنگی است. هیچ چیز دیگری نبود. یک بار هم زبان زد، یک بار، دزد، تا حالا دارم دزد را می گویم. هنوز یعقوب سلسله ی صفّاریان را تشکیل نداده است، فعلاً دزد است، ایرانی هم هست، دزدِ ایرانی، وقتی زبانش را زد دید نمک است آهسته گفت یاران کل کیسه هایی که پر کردید بگذارید و از کانال بروید بیرون. آمدند بیرون شهر دیگر نزدیک سپیده بود. گفتند چه شد؟ شش ماه جان کندیم کانال زدیم، وارد خزانه شدیم، کیسه ها را پر کردیم، چرا گفتی بگذاریم و بیاییم؟ گفت من زبانم به نمک امیر سیستان خورد. نمکدان شکنی مردانگی نیست. من وقتی نمک این را خوردم دیگر مالش را نمی برم. نمی برم.
نمی دانم یعقوب به من آخوند دارد درس می دهد که هفتاد سال است که نمک خدا را خوردی با نمکدانش چه کار کردی؟ به دیگران دارد درس می دهد نمی دانم، به پولدارها، به صندلی دارها، به مقام دارها، به چه کسی دارد درس می دهد که اگر زبان به نمک کسی زدی نمک به حرامی نکن. این را یک دزد دارد می گوید. این حرف یک پیغمبر نیست، حرف یک امام نیست، حرف یک دزد است.
سعدی می گوید: مرد باید که گیرد اندر گوش/ ور نوشته است پند بر دیوار.
امیرالمؤمنین می گوید: نصیحت و علم را از دهان مردم بگیر. اُنظُر اِلی ما قال: ببین چه چیزی گفته است نبین چه کسی گفته است. دزد است خب باشد. خیلی حرف زیبایی است که زده است. خیلی حرف خوب باارزشی است که زده است که نمک امیر سیستان را چشیدم مردانگی نیست نمک به حرامی کنم.
صبح شد وقتی مأموران خزانه در را باز کردند، دیدند کل خزانه به هم ریخته است. به امیر سیستان گفتند. امیر سیستان گفت این دزدی که به خزانه ی ما زده است معلوم می شود که خیلی آدم مردی است. یک علتی داشته است که ثروت کشور سیستان را در کیسه کرده است ولی نبرده است، می توانسته است ببرد. جار بزنید ببینید دزد دیشب چه کسی بوده است فقط بیاد من ببینم او را. جار زدند رفیق های یعقوب گفتند چه کار می خواهی بکنی؟ گفت هیچ چیزی می رویم و خودمان را معرفی می کنیم، می گوییم دزد خزانه ات ما بودیم، آمدیم. گفت سلطان دزد دیشب ما بودیم ولی هیچ چیزی نبردیم؟
گفت چرا نبردید؟ گفت زبانم به نمک تو خورد. بالاخره یک ذره عقل که دارم، یک ذره فکر که دارم، همه اش که نباید کار جاهلانه و بی فکر کرد، من فکر کردم که نمک تو را چشیدم بردن مالت خیانت است به آن نمک. گفت: سرداری سپاه سیستان را به نامش بنویسید. شد فرمانده لشکر سیستان و بعد هم آمد سلسله ی صفاریان را در ایران پایه گذاری کرد. فکر، اندیشه. نعمت نمک امیر سیستان را می بیند، زبان می زند متوجه صاحب نمک می شود و با صاحب نمک خیلی زیبا معامله می کند. خیلی عالی معامله می کند. نمی برد مال را. گر شبی در خانه ی جانانه که ما الان 20 سال است، 15 سال است، 40 سال است. هر کدام به تناسب سنّمان. گر شبی در خانه ی جانانه، خانه یعنی دنیا، جانانه هم یعنی خدا. گر شبی در خانه ی جانانه مهمانت کنند/ گول نعمت را مخور مشغول صاحبخانه باش. نعمتی که داری مصرف می کنی، یک خرده اش را هم هزینه ی خودش کن. این انرژی ای که از نعمت می گیری یک خرده اش را هم تبدیل به نماز کن، به روزه کن، به کار خیر کن، به عیادت مریض کن، به خدمت پدر و مادر کن، به خدمت به شهر کن. این انرژی ای که می گیری یک مقداری اش را هم هزینه ی خود صاحب نعمت کن. این عین مروّت است، این عین جوانمردی است، این عین مردانگی است.
خب امیرالمؤمنین می فرماید: نَبِّه بِالفِکرِ قَلبَک. با اندیشه در وجودت چراغ بیداری روشن کن. چراغ بیداری. در همه چیز فکر کن. یکی از آن همین اندیشه در نمک است. یکی اندیشه در قرآن است، یکی اندیشه در خلقت خودت است، یکی اندیشه در نعمت هایی است که خدا به تو داده است، فکر کن.
در محل ما یک کسی می آمد مسجد، من هم می رفتم اقتدا می کردم به امام جماعت. فرصت داشتم به خانه مان نزدیک بود فرادی نماز نمی خواندم می گفتم بروم مسجد محل. یک پیرمردی بود می آمد مسجد. او را می آوردند، او را می بردند، اگر او را نمی آوردند ناله می زد یعنی ذهنش بود یک جایی است به نام مسجد. این نعمت یاد را و هوش را از دست داده بود، پدر یکی از هم درس های طلبگی من هم همینطور شد. یک نعمت در وجودش از دست رفت. هوش، حافظه، این دوتا را که من دیده بودم هیچ چیزی یادشان نمی آمد. هیچ چیزی. آن ها را سر سفره می نشاندند، قاشق غذا را می گذاشتند در دهانشان، یادشان نمی آمد باید بجوند. اصلاً یادشان نمی آمد. یادشان نمی آمد ببلعند، یادشان نمی رفت باید بروند دستشویی. دکتر تنظیم کرده بود چه وقت به چه وقت ببریدشان دستشویی. یادشان نمی آمد کمربندشان را باز کنند، یادشان نمی آمد دستشویی کنند، یادشان نمی آمد بلند شوند. این یک نعمت است. فکر. لذا با اندیشه چراغ بیداری در درونت روشن بشود که در پرتو نور چراغ بیداری مستقیم زندگی کنی، درست زندگی کنی، نَبِّه بالتَّفَکُّرِ یا بِالفِکرِ قَلبَک. این دعوت امیرالمؤمنین است و جافِ جَنبَیکَ فی الَّیل هنوز اذان صبح را نگفتند یک ده دقیقه، یک ربع بلند شو با خدا عشق بازی کن. با خواب وقتت را نکش، نابود نکن واتَّقِ الله رَبَّک: خدا را همیشه در نظر داشته باش که بیدار باشی، با او مخالفت نکنی، خدا.
زین العابدین می فرماید: یک دزدی در یک محل خلوتی گریبان یک خانم پاکدامنی را گرفت، هیچ کس نبود به داد این زن برسد، دزد وقتی داشت آماده می شد برای زنا دید این زن مثل برگ بید می لرزد. گفت چه اتفاقی برایت افتاده است؟ گفت حیا می کنم، خجالت می کشم، شرم می کنم. گفت کسی اینجا نیست. گفت چرا آن کسی که من را آفریده است اینجا است. با این که من دلم نمی خواهد گناه بکنم، داری مجبورم می کنی، زورم به تو نمی رسد ولی این که خالق من، آفریننده ی من دارد من را در زنا می بیند بسیار خجالت زده هستم. زین العابدین می فرماید دزد بلند شد و گفت مگر من از تو کمتر هستم؟ تو از خدا خجالت بکشی، من خجالت نکشم؟ زن را رها کرد و رفت.
در راه که داشت می آمد حضرت می فرماید به یک عابدی برخورد. هوا خیلی گرم بود. عابد به این بنده خدا دزد گفت: بیا دعا کنیم یک قطعه ابری بیاید سایه بندازد روی سر ما، ما جاده را برویم. گفت والا من آبرویی پیش خدا ندارم دعا کنم خودت دعا کن. من از دعا خجالت می کشم، شرمم است، من حرف نمی زنم با خدا. گفت خیلی خب من دعا می کنم تو آمین بگو. عابد دعا کرد و دزد هم آمین گفت و یک قطعه ابر هم آمد و رسیدند سر دوراهی. دزد گفت من از این طرف باید بروم. عابد گفت عیبی ندارد خداحافظی می کنیم، دزد وقتی افتاد در جاده ی خودش عابد دید آفتاب دارد او را می سوزاند. سرش را بلند کرد دید ابر بالای سر آن مرد دارد می رود. صدایش کرد تو پیغمبر هستی؟ گفت نه دزد هستم. گفت معلوم می شود دعای تو مستجاب شده است چکار کردی؟ گفت یک لحظه در حق خودم فکر کردم کجا دارم می روم نرفتم. نرفتم. از خدا ملاحظه کردم. اِتَّقِ الله رَبَّک.
باز امیرالمؤمنین می فرماید: التَّفَکُّرُ یَدعوا اِلی البِرّ. آدم وقتی می نشیند خوب فکر می کند چه درباره ی خودش، چه درباره ی نعمت ها، چه درباره ی پولش، چه درباره ی آبرویش کشیده می شود به کار خیر وَ العَمَلِ بِه: و این که آن کار خیر را انجام بدهد. ما در محلّمان من ده ـ یازده سالم بود. یک لاتی بود عرقخور، چاقوکش، عربده جو، راننده ی کامیون هم بود. همسایه ی ما بود، دیوار به دیوار ما بود. گاهی از خانه که می آمد بیرون پدر ما را که می دید یک سلامی می کرد و می رفت. همین. اصلاً نماز نمی خواند، سالی یکبار روز بیست و یکم ماه رمضان به احترام امیرالمؤمنین روزه می گرفت، آن هم یک بعد از ظهر از گرسنگی حوصله اش سر می رفت به زنش می گفت سفره را پهن کن، می خورد. می گفت همان نصف روزه برای امیرالمؤمنین بس است. هیچ چیزی حالی اش نبود. من هم بچه بودم. در سن بیست و دو، بیست و یک سالگی ام سی روز ماه رمضان در یک مسجد معروف تهران منبر می رفتم. طلبه ی قم بودم، چهاردهم ـ پانزدهم ماه رمضان از منبر آمدم پایین دیدم یک کسی آمد چشمش پر از اشک، خیلی باادب، سنگین و رنگین گفت که من را می شناسی؟ نه. واقعاً هم نشناختم. گفت من اسمم این است. پدرت زنده است؟ گفتم: بله. گفت: سر پا است، سر حال است؟ گفتم: بله. گفت سلام من را به او برسان ببین اگر می تواند فردا بیاید من او را ببینم. من آمدم خانه. به پدرم گفتم. خیلی پدرم بهت زده شد. گفت صاحب این اسم مسجد بود؟ گفتم بله. گفت: نماز جماعت؟ گفتم: بله. پای منبر؟ گفتم: بله. گریه؟ گفت: فکر نمی کنم این آن کسی باشد که من همسایه ام بود و تو آن وقت ده ـ یازده ساله بودی. باورم نمی شود. آن کسی که در ذهنم است، احتمالاً تشابه اسمی است. پدرم فردا آمد مسجد. بعد منبر آمد به او گفتم این پدرم است. همدیگر را بغل کردند خیلی گریه کرد. تمام شد و ما آمدیم خانه. گفتم بابا این چه کسی بود؟ چه شد گریه کردید هر دو گریه کردید؟ گفت: پدر این یک آدم عجیب و غریبی بود، این یک محل از او به تنگ بود، چاقوکش بود، عرقخور بود، عوضی بود، بی نماز بود، بی دین بود، چه شده است اینطور شده است نمی دانم. گفتم من از او می پرسم. فردا آمد. البته این آمدنش دیگر طول کشید با من، تا وقت مرگش از من جدا نشد یعنی ده سال با من در ارتباط بود. من یک کمیل داشتم یک نصف شب در بیابان های کرج این یکی از پایه گذارهای آن دعای کمیل بود. همین. عجیب هم گریه می کرد. صدایش کردم یک گوشه که کسی نباشد. گفتم پدرم روزگار گذشته ی تو را طوری برای من گفت که من به پدرم گفتم من از او می پرسم چه شد اینطور تغییر کردی؟ گفت عیبی ندارد برایت می گویم.
گفت یک روز یکی از راننده ها مرده بود، ما آمدیم تشییع جنازه اش و رفتیم تا کنار قبرش. گفت او را دیدم که غسلش دادند، کفنش کردند. گفت وقتی که صورتش را روی خاک گذاشتند من بالای قبر بودم به خودم گفتم آخر تو جایت اینجاست، آخرش جای تو اینجاست، همانجا سر قبر به فکر افتادم اگر من را آنجا خواباندند آخوندها می گویند قرآن می گوید بین آخرت و برزخ یک جهانی است به نام برزخ. «وَ مِن وَرائِهِم بَرزَخٌ اِلی یَومِ یُبعَثون» خب قرآن که راست می گوید. اگر اینجا خدا فرستاد از من سؤال کرد من این شکم را به تو نداده بودم سی سال عرق بخوری، این انگشت ها را به تو نداده بودم ورق بازی بکنی، این دست را به تو نداده بودم برای بندگان من چاقو بکشی، این چاقو را به تو نداده بودم عربده بکشی و بترسانی بندگان من را. مرتب فکر کردم که جواب دارم بدهم؟ دیدم جواب ندارم. همانجا سر قبر به خدا گفتم غلط کردم دیگر داد نمی کشم، دیگر عرق نمی خورم، دیگر ورق بازی نمی کنم، دیگر چاقو نمی کشم. من بقیه اش را نمی گویم که چه شده بود. من مثل آن آدم در عمرم چشمه ی خیر کمتر دیدم. کمتر. اولاً آمد تمام مالش را خمسش را داد. تمام مالش را، مکه رفت، کربلا رفت، مشهد رفت، دخترش را داد به یک جوان سید بسیار خوب. اصلاً تغییر عجیبی با مشعلی که از طریق اندیشه در باطنش روشن شد پیدا کرد. التَّفَکُّرُ یَدعوا اِلی البِرّ وَ العَمَلِ بِه. خیلی روایت باحالی است. اندیشه آدم را به هر کار خیری می کشاند و عمل به آن کار خیر که از او فوت نشود. دنباله ی مطلب ان شاء الله فردا شب.