شب دهم
(لامرد حسینیه بیت العباس)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم اَلحَمدُ للهِ رَبِّ العالَمین الصَّلاۀُ وَالسَّلام علی سیِّدِ الاَنبیاءِ وَالمُرسَلین حَبیبِ اِلهِنا وَ طَبیبِ نُفوسِنا اَبوالقاسِمِ مُحَمَّد صَلَّی اللهُ عَلَیهِ و عَلی اَهلِ بَیتِهِ الطَّیِّبین الطَّاهِرینَ المَعصومینَ المُکَرَّمین.
درباره ی عقل انسان که بیش از هزار آیه در قرآن مجید و یک بخش کامل در کتاب های مهم ما مثل جلد اول اصول کافی و کتاب پرارزش بحار مرحوم علامه ی مجلسی روایت نقل شده است. تعبیر فوق العاده باارزشی درباره ی این نیروی فکر و اندیشه موسی بن جعفر علیه السّلام دارند خطاب به یکی از شاگردان اندیشمندشان، عاقلشان.
می فرمایند: یا هشام! اِنَّ لِلّهِ عَلَی النّاسِ حُجَّتَین خدا دو پیغمبر، دو چراغ، دو راهنما برای هر انسانی قرار داده است. شما ببینید ارزش عقل چقدر است که امام معصوم او را در کنار همه ی انبیاء و ائمه ی طاهرین ارزیابی می کند یعنی ببینید ما خزانه ی چه گوهری، چه سرمایه ای و چه ثروتی هستیم که ای کاش برای بیشتر مردم که در این عرصه ها نیستند، عقل هم به اندازه ی ثروت و ثروت جمع کردن ارزش داشت گرچه با هیچ چیزی نمی شود آن را مقایسه کرد.
موسی بن جعفر کنار همه ی انبیاء و ائمه حرف عقل را می زند ولی به قول قرآن مجید که گاهی مطلب را اینقدر آورده است پایین بلکه مردم یک حرکتی بکنند می گوید به اندازه ی بچه هایتان خدا را دوست داشته باشید.
اقلّاً محبت به خدا را در ردیف اولادتان قرار بدهید. شما چرا محبت به اولاد را مقدم بر محبت به خدا و فراتر از محبت خدا قرار دادید؟ خدا چه نقشی در زندگی تان دارد، بچه تان چه نقشی دارد؟ ولی با این که نقش بچه خیلی محدود، اندک و از دست رفتنی است من چقدر بدبخت و بی توفیق و بیچاره هستم که به من می گوید خدا را به اندازه ی بچه ات دوست داشته باش. کسانی هم که ارزش به پول و ثروت می دهند ای کاش به همان اندازه به عقل ارزش می دادند.
در دنباله ی سخنشان می فرمایند: حُجَّۀٌ ظاهِرَۀ خدا یک پیغمبری دارد که آشکار است عین مردم و حُجَّۀٌ باطِنَۀ یک چراغ پرفروغ و یک پیغمبر دارد در باطن مردم. اَمَّا الظّاهِرَۀُ فَالرُّسُلُ وَ الاَنبیاء وَ الاَئِمَّۀ اما پیغمبر ظاهر صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و دوازده امام هستند وَ اَمَّا الباطِنَۀُ فَالعُقول اما پیغمبر باطن عقل مرد است یعنی کارش، کار انبیاء است، کار ائمه است.
کار انبیاء چه بوده است؟ کار ائمّه چه بوده است؟ بسترسازی برای اندیشه کردن مردم. همین. این کار انبیاء و ائمه است، فکر کنند درباره ی خدا، درباره ی قیامت، درباره ی جهان، درباره ی خودشان، درباره ی مخلوقات، درباره ی قیامت، درباره ی بهشت، درباره ی جهنم، درباره ی عاقبت خودشان. یک نوبت هم در زندگی در 24 ساعت به عقل ببندیم. 10 دقیقه، یک ربع. یک گوشه ای بنشینند فکر کنند چه خبر است در این عالم؟ چه کسی دارد کارگردانی می کند؟ چطور دارد کارگردانی می کند؟ آینده چه آینده ای است؟ عاقبتشان چه عاقبتی است؟ آیا این چهل ـ پنجاه سالی را که مسیر زندگی را آمدند درست آمدند، غلط آمدند، زیر نظر خدا آمدند، با کمک شیطان آمدند، فکر کنند. امام صادق می فرماید: وقتی خدا عقل را آفرید، حالا ما که از ماهیت عقل، ذات عقل خبری نداریم، نمی دانیم این عنصر الهی و ملکوتی در وجود ما که قدرت دارد ما را به خدا وصل کند، به قیامت وصل کند، به گذشته وصل کند، به آینده وصل کند، به اهداف مثبت وصل کند، دوستان را به ما بشناساند، دشمنان را به ما بشناساند، خیلی قدرت دارد، کاربرد دارد ولی ما از ماهیت قدرتش خبر نداریم.
ولی وقتی که خدا او را آفرید رو کرد به عقل و به او خطاب کرد: «ما خَلَقتُ شیئاً اَحَبُّ اِلَیَّ مِنک» من در تمام این عالم خلقت و موجودات آفرینش محبوب تر از تو را در پیشگاه خودم خلق نکردم. من عاشق هستم تو معشوق. به عقل می گوید. من محب هستم تو محبوب. این است داستان عقل، دائم هم با ما هست یعنی از زمانی که در رحم مادر بودیم به ما عطا کرده است تا آخر عمر با ما است اگر تصادفی نکنیم چراغ خاموش نشود، اگر ضربه ای نخوریم از فعالیت نیفتد، اگر اختلالی پیش نیاید دیوانه نشویم. حالا تا دیوانه نشدیم، تا اختلالی پیش نیامده است، تا ضربه ای نخورده، تا نمردیم خب با این ثروت عظیم عرشی و ملکوتی تجارت کنیم.
تجارتش هم به این است که از آن در شناخت حقایق با کمک گرفتن از انبیاء و ائمه اقدام کنیم چون دست عقل در دست انبیاء و ائمه ی طاهرین است. این دوتا از هم جدا نمی شوند چون خود انبیاء و ائمه عقل مجسم بیرونی هستند. من هیچ وقت روی منبر نگفتم انبیاء و ائمه عاقل بودند، عاقل ما هستیم، انبیاء و ائمه عقل هستند نه عاقل، خود عقل هستند ولی صورت انسانی عقل هستند و یک حقیقت هستند با دو شاخه، یک شاخه ی بیرونی دارد این یک حقیقت، یک شاخه ی درونی دارد. شاخه ی بیرونی چیست؟ انبیاء و ائمه هستند، شاخه ی درونی اش اسم آن عقل است. خب فکر کردن، اندیشیدن خیلی باارزش است.
در کتاب شریف کافی البته هم در اصول آن است و هم در جلد آخرش که اسم عربی اش جلد دهم روضه است به معنی گلستان. روضه نه به معنی ذکر مصیبت. آخرین جلد کتابش را کلینی اسمش را گذاشته است روضه یعنی گلستان، یعنی من در این چند جلد هر گلی را آوردم که یکی از آن ها این است که چند نفر در محضر مبارک امام صادق درباره ی ابوذر سخن آغاز کردند. شغل ابوذر چه بوده است؟ گوسفندچرانی تا چه زمانی؟ تا وقتی که در ربذه مرد، شغل دیگری نداشت، چوپان بود اما اتصال این انسان به عقل تفکّری چقدر قوی بوده است که وقتی صحبتش شد در محضر امام صادق یک نفر گفت امتیازش به ارادتش به پیغمبر است، یک نفر گفت امتیازش به عشقش به امیرالمؤمنین است، یک کسی گفت امتیازش به نمازهایش است، یک کسی گفت امتیازش به روزه هایش است امام صادق هم سکوت بودند، گوش می دادند.
همه که حرف هایشان را زدند و دیگر کسی نمانده است درباره ی ابوذر نظر بدهد ببینید روایت در کتابی است که در اواخر قرن سوم هجری نوشته شده است. یعنی دقیقاً نزدیک به عصر امام حسن عسکری بوده است و به خاطر نزدیکی اش به عصر امام و به خاطر وجود خود کلینی و به خاطر ترتیب و نظام این کتاب بعد قرآن و نهج البلاغه و صحیفه جای اول را گرفته است یعنی ما اگر این کتاب را اگر 10 جلدش را حذف بکنیم، فاتحه ی مکتب اهل بیت را باید بخوانیم. هیچ چیز دیگری نداریم، هیچ چیزی. می شویم مثل غیر شیعه که فقط یک قرآن دارد، آن هم قرآن را نمی فهمد، وقتی هم قرآن را معنی می کند مطابق رأی و خواست و مطابق برنامه ی اربابانش معنی می کند. یعنی تهیدست می شویم، پوک، پوک. امام سکوت کرد تا هر کسی هرچه دارد درباره ی ابوذر رو کند، حرف ها تمام شد به حضرت صادق گفتند یابن رسول الله شما درباره ی ابوذر نظری ندارید؟
حالا این نظر، نظر امام است یعنی نظر مقام عصمت است، نظر مقام علم است، نظر عقل است، این نظر امام صادق است دیگر. امام صادق عقل است، علم است، عصمت است یعنی هرچه می گوید صددرصد درست است، هرچه می گوید. امام اینطور نظر دارد. من دو ساعت نشستم این حرف ها را نوشتم، نظام دادم حالا باید دانه به دانه ی آن را بدون این که چیزی جا بیندازم از ذهنم تحویل بدهم. حیف است، خیلی حیف است.
امام نظر داد، یعنی عقل نظر داد، علم نظر داد، حکمت نظر داد، مقام عصمت نظر داد. چه کار کرد امام صادق! آن کسانی که اهل فکر هستند، اهل ذوق هستند، اهل دل صافی هستند از این حرف های ائمه و انبیاء و خدا مست می کنند و گاهی چنان فشار معنوی بر قلبشان می آید که جان می دهند. این اتفاق هم افتاده است. کانَ اَکثَرَ عِبادَۀَ ابی ذر، کثیراً نه امام صادق نمی گوید بسیاری می گوید بیشترین، اَکثَر. کانَ اَکثَرَ عِبادَۀَ ابی ذر التَفَکُّرُ وَ الاِعتِبار. کوه را متلاشی می کند، کوه. خیلی سنگین است بار معنوی این جمله درباره ی یک انسان. بیشترین عبادت ابوذر در پیشگاه خدا، عبادت، فکر کردن در امور، اندیشه کردن در حقایق و پند گرفتن از جریانات اتفاق افتاده ی در عالم بود. این رده ی فکری ابوذر و رده ی پندگیری ابوذر.
کانَ اَکثَرَ عِبادَۀِ ابی ذر التَفَکُّرُ وَ الاِعتِبار. حالا اندیشه اش بماند من راه پند گرفتن را برایتان بگویم. می دانید ولی خوب است باز گفته بشود. راه پند گرفتن. چطوری ابوذر از جریانات پند می گرفت؟ خادم آیۀ الله العظمی بروجردی دیده بودم ایشان را و دفتردارش. پسرش برای من گفت در شهر بروجرد. گفت: یک روز پدرم حاج محمدحسین احسن تابستان گرم قم آقای بروجردی در 30 کیلومتری قم یک دهی بود به نام وشنوه آنجا تشریف برده بودند. یک خانه ای بود یک باغ مختصری جلویش بود، یک حوض آب و یک جوی آب.
می گفت پدرم گفت بعد از ظهر یک قالیچه آوردم با کتاب هایشان را انداختم لب جوی آبی که در خانه می رفت. حالا چرا کتاب هایشان را؟ آقای بروجردی یکی ـ دو سال مانده بود به از دنیا رفتنشان، در یک جلسه ای فرموده بودند از بچگی تا الان هشتاد و هشت سالش بود از دنیا رفت، این گفته مال هشتاد و شش سالگی اش است، از بچگی که چشمم را به زندگی باز کردم تا الان یک دقیقه عمرم را ضایع نکردم. یک دقیقه. من با خانواده اش خیلی مربوط بودم، دوتا تسبیحی که شصت سال با آن ذکر می گفته است آن را خانواده شان محبت کردند همه رأی دادند آن را در اختیار من گذاشتند. این بالاترین هدیه ای بوده است که در عمرم من دیدم. دوتا تسبیح در دست آن مرد ملکوتی، خود تسبیح هم تسبیح می گفته است غیر خود آقای بروجردی که تسبیح می گفت این دوتا تسبیح صد دانه ی آن هم خودش جداگانه تسبیح می گفته است. نور دارد هر دو تسبیح. ده دقیقه مانده به مرگش روز پنج شنبه 14 شوال من قم بودم وقتی هم او را دفن می کردند کنار قبر بودم. آن کسی هم که او را دفن کرد بعداً از دوستان خیلی نزدیک من از آب درآمد، وصیت هم کرده بود ایشان او را دفن کند و وصیت کرده بود تلقینش را ایشان بخواند، او هم از دنیا رفته است. نزدیک مرگش من رفته بودم دیدنش همین کسی که آقای بروجردی را دفن کرد گفت: من 16 سال کنار آقای بروجردی بودم، خبر هم نداشتم وصیت کرده است من دفنش کنم و من تلقین بخوانم. گفت خانواده اش وقتی رفتم کنار جنازه اش در خانه اش گفتند آماده باش بعد تشییع وصیت کرده است شما او را بگذاری در قبر و شما هم تلقین بخوانی. قسم خورد نزدیک مرگش بود دروغی نداشت به من بگوید، به درد من هم نمی خورد اگر می خواست دروغ بگوید.
گفت بند کفن را که باز کردم، آن صورت نورانی ملکوتی را روی خاک گذاشتم، تلقین که تمام شد آخرین جمله ی تلقین گفتم هَل اَنتَ عَلَی العهدِ الَّذی فارَقتَنا مِن این توحید و نبوت و قبله و امامت و بهشت و جهنم و قیامت را که گفتم شما این را گرفتی از من که گفتم؟ هَل فارَقتَ؟ هَل خیلی عجیب است. گفت من این را که از آقای بروجردی آخر تلقین پرسیدم حالم در قبر یکمرتبه به هم ریخت چون همهمه ی او را در قبر شنیدم که بله همه اش را گرفتم. من را نگذارند در قبر بیایم در برزخ بگویند مَن رَبُّک مرتب من فکر بکنم مرد بوده است؟ شهوت بوده است؟ هرچه فکر کنم پیدا نکنم خدا را. آنطور نشود آن وقت ده دقیقه مانده است به مرگش چنان شروع کرد گریه کردن دکترها همه ریختند. گفت دست به من نزنید. مرگ است، مرگ. لا اِلهَ اِلَّا الله گریه ام از این است که چند لحظه ی دیگر در برزخ نه در قبر با پیغمبر ملاقات می کنم، شرمنده هستم که در این 88 سال عمرم کاری نکردم. ولی هر کاری کرد با فکر بود، خیلی کار کرد اما کارش را در برابر پروردگار هیچ می دانست.
حاج محمدحسین می گفت من رفتم بیرون خرید در ده برگشتم از پشت در صدای گریه ی شدید ایشان به گوشم خورد، وحشت زده شدم، کلید انداختم و در را باز کردم، دیدم لب جوی آب زانویش بغل است، شانه اش تکان می خورد و دارد گریه می کند، یک کناری نشستم، ندویدم در گریه اش. تا گریه اش تمام شد و اشک هایش را پاک کرد. به او گفتم: چه شده است؟ گفت: چیزی نشده است. آب من را به گریه انداخت. گفتم: آقا آب که نشاط می آورد، سرور می آورد، چه کارتان کرد آب؟ گفت: می بینی این آب از بالای باغ دارد می آید و می رود بیرون، این آب رفته دوباره به این جوی برمی گردد؟ گفتم: نه. آمد دوباره گریه کرد. فرمود: بر لب جوی نشین و این پند گرفتن است. بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین/ کاین اشارت ز جهان گذرا ما را بس.
گفت: جوی آب با من حرف زد، گفت بروجردی من دارم می روم دیگر برنمی گردم. این 80 سال عمری که از تو که رفته است دیگر برنمی گردد که. چکار کردی؟ برادرانم! خواهرانم برای خدا بیشتر نوبت بگذارید، برای پیغمبر بیشتر نوبت بگذارید، برای کار خیر بیشتر نوبت بگذارید، برای محبت به همدیگر بیشتر نوبت بگذارید. برای گذشت از همدیگر بیشتر نوبت بگذارید.
پیغمبر ما می گوید: کسی که شب مرد یا زن سرش را بگذارد روی متکا کینه ی یک نفر مسلمان به دلش باشد، صبح اگر بیدار نشود و برود آن طرف او را می برند جهنم چون دل جای خدا است نه جای کینه، نه جای دشمن، نه جای نفرت. خدا به ما گفته است: «اَشِدّاءُ عَلَی الکُفّار» پرونده باید بسته بشود، ما فقط کینه ی کافران باید در دلمان باشد، کینه ی هیچ مسلمانی گرچه در حق ما اشتباه کرده است نباید در دل ما باشد، ما هم اشتباه کردیم در حق دیگران، چه فرقی می کند. این پند گرفتن است.
شیراز اردیبهشت خیلی عالی ای دارد. سعدی اردیبهشت وارد باغ شده بوده است یک دانه برگ را فقط مورد توجه قرار داده است نه کل درخت را. ببینید چه درسی ساخته است، پندی ساخته است: برگ درختان سبز در نظر هوشیار (یعنی آدم بااندیشه)/ هر ورقش (یک دانه اش) دفتری است معرفت کردگار. آدم یک برگ سبز را می بیند، می بیند که مایه ی این برگ سبز آب است، نور است، هوا است، خاک است، همین. کارخانه ی رنگریزی در این عالم کجایش است که این برگ ها را رنگ کرده است. سبز، سبز سیر، سبز روشن. کجاست کارخانه ی رنگرزی عالم که صدها نوع گل رز، گل نرگس، گل شقایق، گل یاسمن، شکوفه های صورتی، سفید، کجاست رنگرزی؟ در یک دانه باغ انگور هست، انار هست، خیار هست، خربزه هست. من دیدم اینطور باغ را. آلو هست، هندوانه هست، تره هست، تربچه هست، مرزه هست، یک خاک است و یک آب، این همه رنگ آمیزی ها و مزه ها از دل این آب و خاک و هوا و نور از کجا درآمده است؟ آفتاب که یک نور به این باغ می دهد، آب که یک آب است، هوا که اکسیژن و کربن است، خاک هم که یک خاک است، این همه تنوع از کجا است؟ کار کیست؟ چند نوع خرما ما داریم؟ چند نوع انگور داریم؟ چند نوع؟ این پروانه های ابریشم را می بینید؟ خیلی زیباست.
یکی از محورهای ادبیات فارسی پروانه است. افروختن و سوختن و جامه دریدن/ پروانه ز من، شمع ز من، گل ز من آموخت/ ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز/ کان سوخته را جان شد و آواز نیامد. اصلاً محور ادبیات فارسی است. این پروانه چه کسی بوده و چه چیزی بوده است؟ کرم ابریشم سفید است، غذایش برگ توت است، برگ سبز سیر. معده دارد، روده دارد، تنفس دارد، دفع و جذب دارد، دهان دارد، بلع دارد، جویدن دارد، می نشیند فقط این برگ سبز را می خورد با آن رنگ پررنگش، می خورد، این برگ سبز هضم شده تبدیل به پیله می شود، پیله. من نمی دانم چطوری برایتان بگویم که یک نخ پیله، یک نخ که به زحمت باید جلوی چراغ نگه داریم آن را ببینیم، یک دانه نخ گاهی یک دانه از پنجاه هزار رشته بافته شده است. این بافنده این بافندگی را از کجا یاد گرفته است؟ پیله می سازد، می سازد خودش در پیله گیر می کند، پنجره نمی گذارد، روزنه نمی گذارد، سوراخ نمی گذارد می میرد. کرم می میرد. آب بدن این مرده خشک می شود، معده و روده خشک می شود، پوست خشک می شود، تمام آثار حیات از دست می رود یعنی در آزمایشگاه این کرم خشک شده را بگذارند زیر میکروسکوپ و دستگاه های علمی اصلاً از آثار حیات هیچ چیزی در آن نیست ولی بنشین کنار پیله، بعد از مدتی این مرده ی خشک شده در درون خودش تبدیل به پروانه ی ابریشم می شود با زیباترین طرح، رنگ آمیزی، خیلی راحت پیله را سوراخ می کند، در می آید، دیگر نمی رود سراغ درخت توت می رود در گلستان ها همنشین گل می شود. فکر کن این مرده را چه کسی زنده کرد در این قبر پیله؟ چه کسی زنده کرد؟ این که خشکِ خشک بود؟ این که آثار حیات نداشت چه کسی او را زنده کرد؟ پند گرفت. با یک کرم ابریشم آدم اعتقاد یقینی به قیامت و زنده شدن مرده پیدا می کند. با یک تماشای کرم.
خوب است دیگر خدا ما را راهنمایی می کند از طریق یک کرم هم قدرت من را بفهم، هم زنده کردن مردگان را هم بیاموز. یک کرم، بیشتر هم نمی خواهد. پند. شب اول ماه را همه دیدید. ماه. خیلی نازک است، به صورت داس است، نازک. پند گرفتن از این هلال. مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو/ یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو. این پند است. جوانی گفت با پیری دل آگاه/ که خم گشتی چه می جویی در این راه/ جوابش گفت پیر خوش تکلم/ که ایام جوانی کرده ام گم. پیرمرد درس دارد، پیرزن درس دارد، مرده درس دارد، جریانات اجتماعی، پیروزی ها، شکست ها درس است، حرکت افلاک درس است.
امیرالمؤمنین غصه می خورد می فرمود: ما اَکثَرَ العِبَر وَ اَقَلَّ الاِعتِبار. در این کلاس جهان چقدر درس زیاد است و چقدر درس گیرنده کم است. همه خواب زندگی می کنند، با غفلت زندگی می کنند. آن وقت این ابوذر را لحظه ی آخر مرگش را هم ببینید، در بیابان ربذه بی آب و علف، هیچ چیزی دیگر گیر نمی آید که بخورد، به دخترش می گوید بلند شو یک مقدار اطراف را بگرد ببین علف خشکی، یک ماده ی قابل خوراکی پیدا می کنی برای من بیاوری.
ابوذر در تحریم صددرصد بود از طرف عثمان. ما هم در تحریم هستیم اما همه چیز داریم یک خرده گران است فقط، همه چیز داریم، پیچ و مهره یک دانه کم نداریم، هواپیماهایمان می رود و می آید، قطارهایمان می رود و می آید، کارخانه ها کار می کند، چقدر به خاطر این تحریم که گردن آخوندها هم گذاشتند بی دین شدند، ابوذر در تحریم کامل بود یعنی آخر کار حتی آب، یک لقمه پیدا نکرد. دختر آمد گفت: بابا هیچ چیزی پیدا نشد. گفت: دخترم پیغمبر خبر مرگ من را در این موقعیت داده است، من امروز می میرم. تو برو سر جاده بنشین یک قافله از مکه می آید برود مدینه خودت را معرفی کن تو را ببرند. صورتش را گذاشت روی خاک، نفس به شماره افتاد، دختر دید بابایش دارد می گوید: اِلیهِ السَّلام، عَلَیهِ السَّلام، بِهِ السَّلام، مِنهُ السَّلام، هُوَ السَّلام. هرچه نگاه کرد دید هیچ کسی نیست، به بابایش گفت: بابا با چه کسی داری حرف می زنی؟
گفت: دخترم با ملک الموت. آمده است بالای سرم به من می گوید ابوذر آدم متفکر پندگیر این است عاقبتش. به من می گوید ابوذر خدا به من فرموده است قبل از این که جان ابوذر را بگیری سلام من خدا را به ابوذر برسان. دارم جواب سلام پروردگارم را می دهم. خدا مگر به بنده اش سلام می کند؟ خدا. یعنی این قدرت بی نهایت، علم بی نهایت سلام می کند؟
سوره ی یاسین را که خواندید وقتی بهشتیان در بهشت مستقر می شوند «سَلامٌ قَولاً مِن رَبِّ الرَّحیم» از جانب خدای رحیم به تمام بهشتی ها سلام داده می شود. خیلی حرف ها می خواستم بزنم، ده شب واقعاً ظرفیت کمی است، من تازه می خواستم وارد این بحث بشوم که با اندیشه ی درست و کمک گیری از انبیاء برویم سراغ خدایابی. وقتی یافتیم او را که همه را هم راهش را یادداشت کردم چگونه خدا را بیابیم، خدایابی. وقتی یافتیم او را بعد بشویم خداباور، وقتی شدیم خداباور برویم منزل بعدی خدامحور. خدامحور که شدیم همه ی بت های بی جان و جاندار از زندگی ما فرار می کنند و می روند، فقط خدا می ماند.
«قُلِ الله ثُمَّ ذَرهُم» وقتی شدم خدامحور، خداوند متعال به زبان قرآن و پیغمبر و ائمه می گوید بنده ی من حالا وظایفت، تکالیفت، مسئولیت هایت این است، این ها را عمل کن ولی در کنار این خدایابی، خداباوری، خدامحوری و عبادتت یک دشمن آشکار داری که من لعنتش کردم، طردش کردم، رجمش کردم، لعنتم را تا قیامت به او ثابت نگه داشتم رد نمی شود، جهنم را هم از او و پیروانش پر می کنم آن هم شیطان های هر روزگاری است مواظب باش این دشمن تمام این سرمایه هایت را می خواهد غارت کند. تا لحظه ی مردنت مواظب باش این سرمایه هایت را انتقال به عالم بعد بده دیگر کاری با تو ندارد، تو می مانی و رضایت من و هشت بهشت من.
من روی منبر خواب خیلی کم نقل کردم مگر خوابی که خودم در جریانش بودم و موافق با مسائل بیرون بود و موافق با آیات قرآن. همه ی خواب ها درست است، خیلی از خواب ها بافتگی است، ساختگی است اما بعضی از خواب ها در قرآن مجید نقل شده است، پنج تا خواب به نظرم در قرآن آمده است. خواب واقعی.
شما مشهد که رفتید از در حرم که می خواهید بروید داخل پای درِ حرم همانجا که قدم را می گذارید در حرم یک قبری است اگر دقت کنید ریز نوشته است مدفن حاج شیخ مرتضی آشتیانی. این یکی از علمای کم نظیر شیعه بود، آدم فوق العاده ای بود، حقش هم بود که ببرند او را، دقیقاً قبرش روبه روی صورت حضرت رضا است و چهار قدم قبرش با قبر امام هشتم فاصله دارد. چهار قدم. شبی که او را دفن کردند یکی از چهره های برجسته ی خانواده اش خواب او را دید، گفت: چه خبر؟ چه بر سرت آمد؟ ما که دفنت کردیم و قبر را پوشاندیم و رفتیم چه شد؟ قبول شدی؟ رفوزه شدی؟ تو را نگه داشتند؟ چه شد؟ من هر وقت می روم روی قبرش می نشینم و حضرت رضا را زیارت می کنم. چهل سال است در حرم نرفتم، خودم را هم لایق ندانستم، نمی دانم هم چه زمانی درک می کنم که لیاقت دارم بروم داخل، می گویم خوبان مردم باید بروند داخل حرم، ما یک گدای آلوده ام باید پشت در بنشینم ناله بزنم یک چیزی به من بدهد بروم، داخل نه، نکند بروم داخل بگویم که به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند/ که تو در برون چه کردی که درون خانه مایی/ نکند ما قدم بگذاریم حضرت بگوید برو گم شو اما اگر پشت در بنشینیم ناله بزنیم نمی گوید برو گم شو، می گوید گدا است یک چیزی به او بدهم تا اینجا آمده است برود و داده است هم، من داده های حضرت رضا را به خودم و خانواده ام نمی توانم تعریف کنم چه و چه بوده است.
شیخ مرتضی فرمودند: من را که دفن کردید سؤال و جواب مال برزخ است، مال روح است مال بدن نیست، گفت وقتی که دو مأمور الهی آمدند بالای سر من تا ایستادند من دیدم پیغمبر اکرم تا امام عسکری پایین پای من صف کشیدند.
آن دوتا ملک به من گفتند مرتضی مَن رَبُّک؟ پیغمبر رو کرد به این دوتا ملک گفت: فرستادگان خدا آشیخ مرتضی هشتاد سال درس خواند، درس داد، عبادت کرد، مردم را تربیت کرد، زحمت دین را کشید، خسته است، تازه آوردند او را خواباندند استراحت کند، هرچه سؤال دارید از من بپرسید من به جای او جوابتان را می دهم. گفت همه را پیغمبر جواب داد. این عقل است، فکر است، اندیشه است. خب پرونده ی این بحث باز است و مطالب پرونده هم دریاوار اما چه باید کرد گر بماندیم زنده بردوزیم/ جامه ای کز فراق چاک شده بود/ ور بمردیم عذر ما بپذیر/ ای بسا آرزو که خاک شده بود.