شب پنجم
(تهران حسینیه حضرت قاسم)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
انسان ضرورتا با سه نفر باید زندگی کند یکی از آنها پروردگار مهربان عالم است، که حق خالقیت و ربوبیت و رزاقیت به او دارد، آنهایی هم که وجود مقدسش را قبول ندارند از این حقوق جدا نیستند، بریده نیستند، بالاخره خودشان منکر این معنا نیستند که مخلوقند، ادعا ندارند که ما خودمان خالق هستیم، خودمان خودمان را ساختیم، خودمان هم داریم روزی خودمان را میدهیم، خودمان هم تصرف پرورشی در وجود تکوینی خودمان داریم، یعنی این دست خودمان است که قلبمان را به ضربان وادار میکنیم پخش خون به تمام سلولها دست خودمان است، به جوانی رسیدن به عمر متوسط رسیدن، به پیری رسیدن، به مردن، دست خودمان است این را نمیتوانند بگویند هیچ کسی هم در دنیا چنین ادعایی نکرده و الان هم چنین ادعایی نمیکند و در آینده هم کسی چنین ادعایی نمیکند، آنی که برای هر انسانی روشن است این است که نبوده، آوردندش، همین ایمان به خداست میخواهد آدم بهش توجه داشته باشد بیدار این حقیقت باشد یا نباشد. همین که میداند مخلوق است مملوک است، در امور تکوینی و طبیعی ارادهای ندارد، همین اعتقاد به خداست. ولی توجه به این خیلیها ندارند، مخلوقم این را که میداند توجه بهش دارد، همین عنوان کافی است که مخلوق یعنی به وجود آمده به وجود آورنده داشته باشد، چون زمانی من میتوانم صددرصد بگویم عالم خدا ندارد که به وجود نیامده باشم، بلکه از اول هستی داشتم بیزمان تا آخر هم بیزمان هستی دارم، هیچ کس هم این مطلب را در خودش نمیبیند و نمیتواند قبول بکند چون همچنین چیزی نیست اگر بگوید من مخلوق نیستم یعنی خالقم، اگر بگوید من رزاق هستم یعنی تمام دانههای نباتی و هستههای نباتی و میوهجات و سبزیجات و صیفیجات را خودم دارم درست میکنم کار من است، خب به این خاطر هیچ کس نمیگوید من خالق هستم، هیچ کس نمیگوید من رزاق هستم، هیچ کس نمیگوید من دارای مقام ربوبیت هستم، چون تمامش باطل است، چون باطل خیلی روشنی است کسی زیربار ادعا کردنش نمیرود.
به ناچار خود را همه مخلوق میدانند ولی ما که تقریبا توفیقی داشتیم توجهی به خالقمان داریم، اما یک عدهای نه میگویند مخلوق هستیم اما توجه به خالق ندارند چون مخلوق بیخالق نمیشود، مصنوع بیصانع نمیشود، اگر این صندلی زبان داشت خیلی روشن و آشکار میگفت من مصنوع هستم و صانع دارم و صانع من هم نجارم است، این نمیتواند بگوید من صانع هستم اصلا محال است که این صانع باشد، فرشهای زیرپای شما اگر زبان داشتند نمیگفتند ما صانع هستیم همه میگفتند ما مصنوع هستیم، اگر درختان عالم، کهکشانها، صحابیها، خورشیدها، ستارگان، ذیشعورها، بیشعورها، زبان داشتند همه میگفتند ما مخلوق هستیم وقتی مخلوق بودن من برای خودم ثابت است پس من خالق دارم، مصنوع بودنم برای من ثابت است پس صانع دارم پس من بخواهم، نخواهم، ضرورتا به ناچار دارم کنار خدازندگی میکنم، حالاچگونه باید با او زندگی کنم این مهم است.
این چگونه زیستن کنار پروردگار مهم است، این را من برای خودم حل کنم یک سوم درهای خیر دنیا و آخرت را به روی خودم باز کردم، اگر این را بفهمم، یعنی چگونه زیستن با خالقم را، این خیلی مهم است، بنابراین تمام افراد انسان، و همه موجودات عالم اگر زبان گفتاری داشتند همه اقرار میکنند ما مخلوق هستیم، اگر بگویند ما خالق هستیم یعنی بودیم بعد هم هستیم، مرگ ندارد اما هیچکس این را نمیگوید، همین که تک تک انسانهادر عالم توجه به این دارند که من مخلوق هستم همین اقرار به پروردگار است، حالا این اقرار را ما هم به قلب داریم هم به زبان، یک عدهای خوابند، نشئه هستند، با شهوات و با بدمستیها اقرار به زبان و به قلبشان ندارند ولی با آنها هم اگر آدم حرف بزند بیدار میشوند، آنها هم با قلبشان اقرار میکنند و با زبانشان هم اقرار میکنند، حالا هنر میخواهد که آدم با کی چگونه حرف بزند.
یک کمونیستی، کمونیست خیلی مکتبش قدیمی است ریشه در حرفهای مارکس و هگل و لنین ندارد، در قدیمیترین ایام یک عدهای را میگفتند دهری، یعنی آنهایی که هیچ اقراری به پروردگار عالم با قلب و با زبان نداشتند ولی این اقراری هم که نداشتند اقرار یقینی نبوده چون نمیتوانستند دفع بکنند این فکر را که من مخلوق خالق دارم، روی لجاجتشان تکبرشان از اینکه حرف خدا را بزنند یا قلبی را به خدا نشان بدهند فراری بودند ضرر هم میکردند، آنها را میگفتند دهری که روسیاش میشود کمونیسم، عربیاش دهری، ایرانیاش هم میشود تودهای، قرآن هم از این مسلک اسم برده و ما یهلکنا الا الدهر، یعنی میگویند همه چیز مادی است ما امر معنوی و غیبی نداریم، ما قیامتی نداریم، ما یهلکنا الا الدهر.
حالا یکی از این دهری مسلکها، کمونیست قدیمی، بلند شد از یک منطقه شامات آمد مدینه، آمد منزل امام صادق، خیلی هم سینهاش را سپر کرده بود و خیلی هم با تکبر بیسلام و علیک به امام صادق گفت من خدا را که شماها میگویید قبول ندارم، خدایی وجود ندارد، ائمه ما پیغمبر ما، انبیاء خدا، عالمان عارفمسلک نه عالمان خشک، عالمانی که مزه شیرین عرفان اهل بیت را چشیده بودند و تصفیه شده بودند و پاکیزه روحی شده بودند، هیچ کدامشان در مقابل حرف مشرکان، دهریها ، مسیحیها، یهودیها، زرتشتیها، و ادعاهایشان از کوره درنمیرفتند.
اگر میآمدند علنی میگفتند ما خدا را قبول نداریم قیامت را قبول نداریم آنها نمیگفتند برو نجس، برو کافر و پلید، خدا دستور داده بود به حرف مخالف کاملا گوش بدهید، کجا به اینها وقت ملاقات میدادند بیشتر ملاقات بیدینها و کمونیستهای قدیم و مسیحیها و یهودیهای مخالف در مسجد بود، یعنی در مسجد پیغمبر به روی مردم باز بود، در خانه امامان ما به روی مردم نه مومنین، مومنین که جای خود داشتند، به روی مردم یعنی به روی هر بیدین، به روی هر خلافکار، به روی هرکافری، به روی هر مشرکی باز بود عصبانی هم نمیشدند، هیچی.
این روش اولیاء الهی است که در مقابل حرفهای مخالف گرچه صددرصد ضد قرآن، ضد دین، ضد خدا باشد، از کوره در نروند این روششان بود.
یک جوانی در روایت دیدم یک وقت وارد مسجد شد به پیغمبر اکرم گفت یک اجازه به من بده فرمود برای چی؟ برای چه کاری؟ گفت من زن ندارم اما میتوانم زنها ودخترها را به تور بزنم دلم میخواهد زنا بکنم، هنرش را دارم که دخترها و زنهای مدینه را به تور بزنم، خب اگر شما بودید چه میگفتید؟ پیغمبر اکرم چی گفت، یعنی از مجسمه علم و پاکی و حقیقت و عبودیت و بندگی آمد اجازه بگیرد برود زنا کند، زنا کند یعنی چی؟ یعنی ناموس مردم را به تور بیندازد این است دیگر، یک عدهای رگهای گلویشان باد کرد و آمدند خیز بردارند پیغمبر اکرم فرمود بنشینید، ایشان مگر از شما اجازه خواست؟ ایشان با من الان طرف است با من روبرو است برای چی شما تکان میخورید، امیرالمومنین در اوج قدرت دنیایی بود، حاکم بود حاکم مملکت، امیرالمومنین را دیگر ما میدانیم امیرالمومنین است، وقتی ما میگوییم امیرالمومنین یعنی انسانی که تمام ارزشها در او جمع بود و یک دانه عیب و نقص در او نبود این تعریف را علمای علم منطق میگویند تعریف جامع و مانع، یعنی اگر امیرالمومنین را بخواهیم خوب بشناسانیم باید بگوییم علی جامع همه کمالات بود و فاقد همه عیبها و نواقص، این تعریف جامع و مانع. در اوج قدرت، در مسجد کوفه که دیدید آن مسجد را، در اوج منبر، در عالیترین نقطه سخنرانیاش که تمام مستمعین مست گفتارش هستند سکوت هم مجلس را گرفته، یک مخالفش از وسط جمعیت بلند شد با صدای بلند گفت تبا لک یا علی ما احسن کلامک؟ مرگ بر تو باد علی، چقدر زیبا حرف میزنی، حالا یکی امشب وسط این جلسه بلند شود به من بگوید مرگ بر تو من چه موضعی خواهم داشت؟ من ماموم امام هستم یا نیستم؟ دورو بریها آمدند جم بخورند علی فرمود حرکت نکنید، او علیه من شعار داد او گفت تبا لک یا علی علیه شما شعار نداد به من گفت مرگ بر تو، بگذارید بنشیند بقیه منبر و سخنرانی و حرف من را گوش بدهد یا قبول میکند میشود جزو ما، یا قبول نمیکند منبر که تمام شد میرود دنبال کارش، این اخلاق اولیاء الهی است.
حالاآدم بیاید کنار پیغمبر عظیم الشان اسلام مجسمه تقوا و وقارو ادب و پاکی و عظمت، بگوید که به من اجازه بده بروم زنا کنم یعنی ناموس مردم را به تور بیندازم، دختر، زن، بیشوهر، با شوهر، خب با من دارد حرف میزند شما برای چی دارید تکان میخورید؟ فرمود جوان اجازه بهت میدهم اما بیا بشین روبروی من یک خرده با هم صحبت کنیم، آمد نشست، پیغمبر اکرم فرمود مادرت زنده است؟ گفت بله، حالا من توضیح میدهم روایت را، پیر است یا جوان است، بد نیست میان حال است، خواهرداری؟ دارم، شوهر کرده؟ نه، خانه است، فرمود به من بگو واقعا حقیقتا، راست بگو، خوشت میآید در این شهر مدینه یکی گریبان مادرت را بگیرد باهاش زنا بکند، واقعا خوشت میآید یکی گریبان خواهرت را بگیرد با او زنا کند گفت ابدا، فرمود اگر خوشت نمیآید مادرت و خواهرت را به تور بیندازند تو هم خوشت نیاید ناموس دیگران را به تور بیندازی، گفت چشم، زشت است دیگر، تو میگویی من اجازه نمیدهم کسی گریبان مادر و خواهرم را بگیرد خب به خودت اجازه نده تو گریبان خواهر و مادر دیگران را بگیری. این روی اولیاء خداست، از کوره در نمیروند، عصبانی نمیشوند، گوش میدهند این هم با سینه سپر به امام صادق گفت من خدایی را در این عالم قبول ندارم. شماها که میگویید عالم خدادارد بیخود میگویید، آدم باسوادی هم بود کمونیستها هم در آنها باسواد است.
امام صادق خیلی نرم و آرام فرمودند شما کل کره زمین را گشتی؟ یعنی امام هنر دارد که با کی چطوری حرف بزند، گفت نه، شما این سطح زمین را که نگشتی زیر کره زمین را رفتی؟ نه، آسمان اول را رفتی وجب به وجب را بگردی؟ نه، آسمان دوم؟ نه، تا آسمان هفتم، نه، شرق جهان را نه شرق کره زمین دیدی؟ نه، غرب جهان را هستی را دیدی؟ نه، شمال و جنوب عالم را دیدی؟ نه، فرمود چطوری میگویی عالم خدا ندارد تو که هیچ جا را نرفتی ببینی دارد یا ندارد، تو که هیچ جا را ندیدی چطوری میگویی عالم از خدا خالی است؟ گفت یابن رسول الله یقینا عالم خدا دارد فرمود دیگر کاری با هم نداریم رسیدی به حقیقت، من وقتی توجه به مخلوق بودن خودم بکنم یعنی خالق دارم تمام این اقرار به خداست.
ولی یک عدهای به این اولی توجه ندارند، یعنی به مخلوق بودن خودشان، به مرزوق بودن خودشان که کسی دیگر دارد روزیشان را سر سفره این عالم آماده میکند، یعنی به مربوب بودن خودشان اینها را اگر ما هنرمندانه توجه بدهیم، که تو مخلوق هستی، تو مربوب هستی، تو مصنوع هستی، تو مرزوق هستی، میگوید درست است همین است میگوییم پس مصنوع صانع دارد، مخلوق خالق دارد، مرزوق رازق دارد، اگر اینجوری نیست پس مخلوق نیستی، پس تو یک موجود ابدی و ازلی هستی، خودت خدا هستی. در حالی که این بیچارهها اسهال میگیرند غش میکنند، در کما میروند، در یک تصادف میمیرند، وجودی که ازلی و ابدی است ضربه اصلا نمیخورد، ازلی یعنی بوده، ابدی یعنی خواهد بود. برای او تصادفی نیست، غش کردنی نیست، لا تاخذه سنة و لا نوم، چرت و خواب نیست خواب و خوراک نیست، اگر من هم خالق بودم یعنی ازلی و ابدی همانجور بودم.
خب ما که توجه داریم به مخلوق بودن خودمان، آنهایی که توجه ندارند توجهشان بدهیم آنها هم میگویند ما مخلوق هستیم پس خالق داریم، پس ما بخواهیم یا نخواهیم تا لحظه بیرون رفتن از دنیا کنار این خالقمان رازقمان، و ربمان به خاطر اینکه همه وجودمان بهش نیاز دارد باید زندگی کنیم، اما چگونه با او زندگی کنیم این را باید فهمید. این یک نفر.
عرض کردم ما تا لحظه آخر خروج از دنیا کنار سه نفر مجبور هستیم زندگی کنیم، اصلا قابل قطع نیست، نخ نیست که ببریم، نخ نیست طناب نیست که ببریم، او روزی ما را میدهد، و ربوبیت تکوینی به ما دارد غیر از تشریعی، اما چگونه با او زندگی بکنیم که جریمه نشویم، این یک.
دومین نفری که ما هیچ چارهای نداریم جز اینکه با او زندگی بکنیم تا زنده هستیم و تا زنده هستند پدر و مادر است، هیچ انسانی نمیتواند پدر بودن پدرش را سلب بکند، این قابل سلب نیست، آدم میتواند همسرش را طلاق بدهد زن میتواند ازشوهر طلاق بگیرد با هم نامحرم میشوند سلب میشود زوجیت، مرد میتواند همسرش را طلاق بدهد سلب میشود زوجیت، یعنی دیگر بعد از طلاق زوجیت نمیماند فرد میماند، زن خودش است زوج ندارد مرد هم خودش است زوج ندارد، زوجیت را میشود سلب کرد اما پدر بودن را آدم نمیتواند از خودش سلب بکند، چگونه میتوانم خود را با پدر صددرصد تبدیل به یک بیگانه بکنم که نه او پدرم باشد و نه من بچهاش باشم نمیشود. مادر هم همینطور، خب ما چارهای نداریم تا آنها زنده هستند یا تا خودمان زنده هستیم باید کنار پدر و مادر زندگی کنیم کنار پدر و مادر معنیاش این نیست که خانهمان یکی باشد آنها طبقه بالا و ما طبقه پایین، نه یعنی پدر را از پدر بودن نمیشود انداخت، مادر را از مادر بودن نمیشود انداخت، حالا ممکن است پدر و مادرم مشهد باشند، اصفهان باشند، شیراز باشند، تهران در شهر خودم باشند، هر جا باشند بمیرند هم سلب پدری و مادری نمیشود. اگر بمیرند هم سلب نمیشود. این دو نفر.
نفر سوم هم که مجبور هستیم با آنها زندگی کنیم نمیتوانیم خیمه زندگیمان را برداریم تک و تنها برویم سر قله دماوند بگوییم ما کاری به کار هیچ کس نداریم مردم هستند، حالا این مردم یا مردم محل خودمان هستند، یا مردم کوچه و بازارند، یامردم شهر هستند، نمیتوانیم بدون آنها زندگی کنیم، بنا میخواهیم، خیاط میخواهیم، کارگر میخواهیم، معمار میخواهیم، مهندس میخواهیم، دکتر میخواهیم، تولیدکننده میخواهیم، فروشنده میخواهیم، مغازهدار میخواهیم، نمیتوانیم بگوییم نه، من نیاز به احدی ندارم قرآن میگوید همه شما به همدیگر نیازمند هستید، یوسف هم که باشید دارای مقام عصمت و نبوت نیاز داری که در زندان به رفیق زندانیات که دارد آزاد میشود برای اینکه بیشتر در زندان نمانی و نپوسی بهش بگویی به سلطان مملکت بگو من در این زندان بیگناهم، ما را بیاورند بیرون این نیازت طبیعی است، این مخالف با توحید نیست، این مخالف با توکل نیست، این مثل این است که بگویم من خیلی مومن هستم اما مثل اینکه بوی سرطان دارد میآید از بدنم نمیخواهم بروم دکتر این خلاف توکل به پروردگار و خلاف توحید است، مادر این رختخواب دراز میکشیم به خدا تکیه داریم که او یک نگاه بکند سلولهای سرطانی ما همه خاموش بشود نمیکند این کار را نمیکند.
موسی مریض شد روز اول گذشت خوب نشد، روز دوم خوب نشد، روز سوم گفت پروردگارا من کلیم الله هستم، سومین پیغمبر اولوالعزم تو هستم، رفیقت هستم، بندهات هستم، چرا یک نظری نمیکنی ما شفا پیدا کنیم، خطاب رسید موسی من شفا را در دارو و تشخیص بیماری و نسخهنویسی را در دست طبیب قرار دادم من مستقیم وارد کار نمیشوم، ابی الله ان یجری الامورالا باسبابها، موسی ببین وسیله خوب شدن از بیماری چیست، دکتر است قرار دادم، دواست قرار دادم، معده برای خوردن داروست قراردادم، بلند شو برو دکتر، خوبت نمیکنم.
همین پریروزها یک روایتی دیدم چقدر زیبا، چقدر زیبا، که امیر المومنین میفرماید خدا در بسته به روی احدی ندارد، ولی شما از دری که به رویتان باز کرده وارد شوید از دیوار نپرید بالا، کار درستی نیست، ببین در خوب شدن بیماریات طب است، از این در وارد شد، در ساختمانسازی این است که زمین بخری بعد بروی به مهندس بگویی نقشه بده به معمار بگویی بیا، به بنا بگویی بیا، بروی بازار آهن بخری، چوب بخری، سیم بخری، لوله بخری اینها اصلا به توحید کار ندارد، به توکل کار ندارد، خدا در قرآن هیچ ایرادی به یوسف نگرفته که چرا حرفت را به این بابا زدی، خب ما نیاز به همدیگرداریم باید حرفهایمان را به همدیگر بزنیم چه عیبی دارد؟
پس ما نمیتوانیم یک قیچی برداریم رابطهمان را با انسانها قطع بکنیم، حالا حرف این است که در کنار پدر و مادر چگونه زیست کنم که به خیر دنیا و آخرت برسم، در کنار مردم چگونه زندگی کنم که به خیر دنیا و آخرت برسم، ببینید خدا برای ما سه تا جاده قرار داده یک راه به سوی خودش، یک راه از طریق پدر و مادر یک راه هم از طریق مردم، چگونه زیست کنم؟
من از قرآن مجید از سوره مبارکه مریم این چگونه زیست کردن با خدا و با پدر و مادر و با مردم را برایتان بگویم فکر میکنید چند تا آیه باید برایتان بخوانم، در کنار خدا این قدرت و حکمت و علم بینهایت در کنار پدر و مادر این دو منبع به وجود آورنده من و وسیله به وجود آورنده من و در کنار مردم چگونه باید زیست بکنم چند تا آیه باید برایتان بخوانم؟
یک آیه با یک تکهای از آیه قبل از خودش، یک آیه با خدا چگونه باید زیست کنم خود خدا تعریف میکند زیست یک نفر را با خودش با پدر و مادرش و با مردم، اما با خودش، کان تقیا، یک کلمه، كٰانَ تَقِيًّا ﴿مريم، 63﴾ یحیی در تمام مدت عمرش در کنار من از هر گناه و کاری که مورد نفرت من بود خودش را نگه داشت شما با من میخواهید زندگی کنید در کنار من پاک بمانید، این زندگی با خداست، این یک کلمه هم یک دنیا حرف دارد کنار من با ربا زندگی نکن این میشود کنار شیطان، با زنا زندگی نکن این میشود کنار ابلیس، با رشوه و اختلاس و دزدی زندگی نکن این میشود کنار ابلیس، کنار من با پاکی از هر گناهی زندگی کن. این وظیفه زندگی ما در کنار خداست چگونه زیستن.
اما پدر و مادر یک کلمه، قرآن میگوید یحیی وَ بَرًّا بِوٰالِدَيْهِ، با همه وجود نسبت به پدر و مادر نیکوکار بود، شکل نگاه کردنش، شکل حرف زدنش، شکل نشستنش، شکل رفت و آمدش، شکل خدمت کردنش، همه نیکی بود، شما ممکن است بفرمایید پدر یحیی زکریا پیغمبر بود، مادر یحیی از اولاد حضرت ابراهیم بود البته که باید به این دو تا نیکی میکرد، حالا پدر و مادر من بیدین هستند، مسیحی هستند، یهودی هستند، لائیک هستند، ظالمند، آدمهای بدی هستند، اینها را چی کار بکنم؟ قرآن مجید میگوید و بالوالدین احسانا به آنها هم نیکی کن فقط یک جا حرفشان را گوش نده آن هم نه با تلخی، اگر گفتند خدا را عبادت نکن، هیچی نگو فقط گوش نده برو عبادتت را بکن، اما رفت و آمد را با پدر و مادر بیدین و مشرک و یهودی و مسیحی حق نداری قطع بکنی، وَ صٰاحِبْهُمٰا فِي اَلدُّنْيٰا مَعْرُوفاً ﴿لقمان، 15﴾، با یک روش پسندیده با آنها زندگی کن.
به امام صادق گفت من مسیحی بودم شیعه شدم، پدرم مرده، مادرم زنده است، من با مادرم همغذا میشدم وقتی مسیحي بودم من و مادرم در یک کاسه، در یک قابلمه، در یک بشقاب، در یک دیس، دست میکردیم غذا میخوردیم حضرت فرمود مادرت مشروبخور است؟ گفت نه، گوشت خوک میخورد؟ گفت نه فرمود با او هم غذا باش تا آخر عمر، با یک روش پسندیده، وقتی میگوید با پدر و مادر مشرک و کافر بیدین صاحبهما معروفا به صورت پسندیده زندگی کن، اگر پدر و مادر مومن باشند چی؟ اینجا یک کلمه دیگر بگویم که خدا میفرماید احترام به مومن احترام به من است.
و اما مردم با مردم چطوری زندگی بکنیم، وَ لَمْ يَكُنْ جَبّٰاراً عَصِيًّا ﴿مريم، 14﴾، با مردم نه تکبر داشته باش نه آدم سرکش و متجاوزی به حقوقشان باش، همین. کنار خدا با تقوا زندگی کن کنار پدر و مادر با نیکی کردن به هر دو زندگی کن، کنار مردم هم بیتکبر، بیسرکشی، بیتجاوز با تواضع با فروتنی، با خاکساری زندگی کن. این میشود خیر دنیا و آخرت.
و خدایا این سه کار را، تقوا، برّ به والدین، بیتکبر زندگی کردن و بیسرکشی با مردم به حقیقت زینب کبری به همه ما عنایت بفرما.
چه زندگی خوبی است این زندگی، چه زندگی شادی است این نوع زندگی، چگونه زیستن با خدا، با پدر و مادر و با مردم، و لم یکن جبارا عصیا یعنی نسبت به مردم از کوره در نرو، بزرگمنشی نکن، فروتن باش، نرم باش، متواضع باش.
خب نرم باش، یک کسی هشت روز قبل در دهه عاشورا با هزار نفر جلوی ابی عبدالله را گرفته، پیادهاش کرده، با اینکه حضرت پیشنهاد داد بگذار بروم مکه، بگذار بروم مدینه بگذار بروم جای دیگر گفت نمیشود، باید اینجا پیاده شوی پیاده شد، امام را نگه داشت تا سی هزار نفر رسیدند و گرگوارحضرت را محاصره کردند دیگر کشته شدن امام و یارانش با این محاصره شدن قطعی بود، خود این آدم که باعث به وجود آمدن این حادثه شد طلوع آفتاب روز عاشورا پشیمان شد، فقط میخواهم فکر بکنید حادثه کربلا را که ایشان باعث شد امام را گیر سی هزار گرگ بیندازد و اخلاق ابی عبدالله را با مردم چگونه زیست میکند، متکبرانه زندگی نمیکند، با شورش و عصبانیت زندگی نکنید، حر به پسرش گفت بلند شو برویم پیش ابی عبدالله، گفت پدر تو جلوی امام حسین را گرفتی و گیر این سی هزار تا انداختی راهت میدهد؟ نرویم گفت عزیز دلم، تو حسین را نمیشناسی، بلند شو برویم، جدیدا این روایت را دیدم تا حالاندیده بودم امام حسین بیرون خیمه بود با اینکه آفتاب بود و بیابان، امام حسین برای چی آمده بود بیرون خیمه، بیرون خیمه چه کار داشت؟ هنوز جنگی شروع نشده بود، امام میداند الان دو تا مهمان بهش میرسد، آمد بیرون از خیمه که آنها زحمت اجازه گرفتن و در زدن و معطلی نداشته باشند، به این خاطر آمد بیرون وقتی که حر ده بیست قدمی حضرت رسید درجا از اسب پرید پایین با تمام بدن افتاد روی خاک، فقط گریه میکرد، ابی عبدالله آمدند، فرمودند یا شیخ، شیخ یعنی بزرگ، ارفع راسک، بلند شو، اینجا جای سربلندی است، اینجا جای روی خاک افتادن نیست، تو الان مسافر ملکوت هستی نه مسافر خاک، تو الان مسافر الهی هستی نه مسافر ابلیس، تو باید بلند شوی سرت را بالا نگه داری بلند شد.
اشک چشمش بند نمیآمد، گفت حسین جان من را نبر در خیمه، به من تعارف نکن، فقط به من اجازه بده برگردم جانم را فدایت کنم، امام فرمود تو مهمان ما هستی، مثلا به قول ما چند دقیقه بیا در خیمه بشین حالا ما که آب نداریم ازت پذیرایی کنیم اما بالاخره یک خوراکی در خیمه اول صبح پیدا میشود، عرض کرد حسین جان من باید جریمه بشوم، و شما باید من را جریمه کنی، امام حسین که اهل جریمه کردن نیست اما این جریمهاش چی بود؟ گفت حسین جان من از همه دیرتر آمدم جریمهام این است از همه زودتر بروم و جانم را فدایت کنم، امام فرمود میخواهی بروی برو، از امام خداحافظی کرد، این را حالادر کتاب دیگر باز دیدم یک مقدار آمد کنار به قمر بنی هاشم برخورد، همدیگر را بغل کردند و چون امامش با محبت با حر روبرو شده و لم یکن جبارا عصیا، به قمر بنی هاشم گفت من میتوانم چند لحظه با زینب حرف بزنم، دست حر را گرفت، آمد کنار خیمه زینب کبری، رفت در خیمه گفت خواهر حر آمده، توبه کرده، برادرم قبولش کرده، خدا قبولش کرده، میخواهد برود جانش را فدا کند میخواهد با شما حرف بزند زینب کبری آمد پشت پرده زینب سلام کرد، سلام اسلامی، سلام انسانیت، سلام اخلاق، گفت خانم من دارم میروم کشته بشوم خیالم از برادرت حسین راحت است به خاطر تو ناراحتم شما فقط یک کلمه به من بگو از من راضی هستی؟ زینب کبری دعایش کرد رفت، وقتی زمین افتاد واقعا فکر نمیکرد ابی عبدالله بیاید اما در نفسهای آخر بود که دید حسین سرش ر ا به دامن گرفت، انت سعید فی الدنیا و الآخرة.
...