لطفا منتظر باشید

شب اول پنج شنبه (13-12-1394)

(تهران مسجد رسول اکرم (ص))
جمادی الثانی1437 ه.ق - اسفند1394 ه.ش

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

 الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی‌القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.

 

سه معلم کلاس معنوی اسلام

اگر ما اسلام را به‌عنوان یک کلاس معنوی تصور کنیم، این کلاس سه معلم دارد.

 

الف) معلم اول

علم و دانش یکی از این سه معلم بی‌نهایت است. این معلم شاگردان این کلاس را آفریده و خلق کرده و به تمام مصالح، مفاسد، ظاهر، باطن، دنیا و آخرت این شاگردان آگاهی دارد. آگاهی‌اش هم فراگیر است، کم و نقص ندارد؛ یک آگاهی جامع و کامل است.

 

ب) معلم دوم

معلم دوم به فرموده پیامبر(ص): «تعدادشان 124 هزار نفر است»[1] و فرستادگان معلم اول هستند. علمشان را آن معلم اول به قلب مبارکشان افاضه کرده و علم آن‌ها هم نسبت به تمام نیازهای انسان و ظاهر و باطن انسان فراگیر است. در هر روزگاری که بودند، علم هیچ‌کدامشان آمیخته با جهل نبود. ما عالِم در دنیا زیاد داریم، الان هم در کرۀ زمین عالمان فراوانی، چه دانشگاهی و چه عالمان علوم دینی داریم؛ ولی یقیناً علمشان آمیخته با جهل است. در واقع، دانشمندان مادی خیلی از مسائل را در دانش دنیایی نمی‌دانند و خیلی از حقایق نیز از عالمان علوم معنوی پنهان است؛ آن علمی که با جهل آمیخته نبود، علم انبیای الهی بود.

لذا آنچه که خدا از دانش انبیا در قرآن نقل می‌کند، یک دانش جامع‌الاطرافی بوده، تا الان زنده مانده، کهنه نشده، به ایراد و اشکال هم برنخورده. شما اگر زحمت نباشد، همین امشب (شب جمعه هم هست) بعد از جلسه یا در منزل، سوره مبارکه اعراف را ملاحظه کنید؛ پروردگار عالم نفراتی از انبیایش را با مطالبشان نقل کرده است. فقط یک مقدار در آن مطالب دقت بکنید، ببینید این مطالب جان دارد، جانشان هم گرفته نمی‌شود و همیشه زنده است؛ اما به کتاب‌های دیگر مراجعه کنید، خیلی از دانشمندان قابل‌قبول یونان قدیم، اسکندریۀ قدیم، ایران و دانشگاه جندی‌شاپور زمان ساسانیان، خیلی از عالمان قرون‌وسطی و عالمان روزگار ما، علمی که به مردم انتقال داده‌اند، با پیشرفت علم، ابزار و وسایل، باطل اعلام شده. یک زمانی همین علومی که در دانشگاه‌ها درس می‌دادند، ولی چون باطل است، از رده خارج کردند؛ چه علمشان راجع‌به طبیعت عالم، چه پزشکی، چه علوم اجتماعی و چه علوم اقتصادی باطل اعلام شده یا غیرقابل‌عمل است. آنچه از انبیا به‌عنوان علم و دانششان نقل شده که به انسان انتقال داده‌اند، چون جان دارد، مانده است؛ ولی علوم دیگران بی‌جان و باجان است. علوم جاندارشان - که کم است - مانده، اما علوم بی‌جانشان دفن شده و کسی دیگر با آن‌ها سروکار ندارد. 

 

ج) معلم سوم

و اما معلم سوم ائمه طاهرین(علیهم‌السلام) هستند. برای هر کدام از این سه معلم آیه‌ای از قرآن کریم می‌خوانم. قرآن دریای معارف حق است؛ به فرموده پیغمبر: «إِنَّ هَذَا الْقُرْآنَ مَأْدُبَةٌ اللَّهِ تَعَالَى»[2]‏ قرآن سفره پروردگار است که برای بندگانش پهن کرده و چیزی که مورد نیاز دنیا و آخرت مردم بوده، در این سفره کم نگذاشته.

 

انواع علم

این همیشه یادتان بماند که ما دو تا علم در این عالم داشته‌ایم و داریم: علم زنده و علم مرده. یک علم همیشه زنده است: علم خدا، علم انبیا و علم ائمه(علیهم‌السلام) که آمیخته با جهل هم نبوده. فرزدق کارمند و حقوق‌بگیر بنی‌امیه بوده و قدرت شعری خیلی بالا داشته. به‌خاطر یک اظهار حق، از طرف بنی‌امیه محکوم به زندان شد. وجود مبارک زین‌العابدین چندبرابر حقوق تا آخر عمرش را برایش فرستاد. بعداً از زندان آزاد شد و دولت بنی‌امیه حقوقش را قطع کرد؛ ولی زین‌العابدین به‌اندازه‌ای که تا آخر عمرش خوب زندگی کند، اداره‌اش کردند.[3] 

هر کسی که توجه خدا و انبیا و ائمه(علیهم‌السلام) را جلب بکند، آن‌ها دنیا و آخرتش را آباد می‌کنند و نمی‌گذارند در مشکل دست‌وپا بزند. مهم این است من به‌گونه‌ای باشم که در همه جهات زندگی، نظر این سه نفر را جلب بکنم؛ این‌گونه باشم: «رَضِيَ اَللّٰه عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ»[4]، «اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ أَحَقُّ أَنْ يُرْضُوهُ»[5] و «رِضَا فَاطِمَةَ مِنْ رِضاي وَ سَخَطُ‍‌ فَاطِمَةَ مِنْ سَخَطِي».[6] من بتوانم رضایت آن‌ها را جلب بکنم و راه جلب رضایت این سه نفر هم فقط در اطاعت است؛ اطاعتی که یک قِرانش گیر آن‌ها نمی‌آید، چون نیازی ندارند.

 

هدف عبادت در خطبه متقین

امیرالمؤمنین(ع) خطبه باعظمتی در نهج‌البلاغه دارند که از خطبه‌های معجزه‌آسای امیرالمؤمنین(ع) است.[7] ۱۱۰ مطلب در این خطبه دربارۀ پاکان عالم است. کسی به حضرت می‌گوید: «يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ صِفْ لِيَ الْمُتَّقِينَ» علی جان، پاکان عالم را برای من تعریف کن چگونه هستند. امیرالمؤمنین(ع) ۱۱۰ وصف دربارۀ پاکان عالم بیان می‌کنند. شنونده چنان تحت‌تأثیر حرف‌های امیرالمؤمنین(ع) قرار می‌گیرد و با اینکه شوق شنیدن بود، ولی چون انسان‌ها دارای مراتب هستند، چنان به قلبش فشار آورد که در پایان گفتار امیرالمؤمنین(ع) یک نعره زد و از دنیا رفت. 

در مقدمۀ این ۱۱۰ خصوصیت و ویژگی می‌فرمایند: «إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى خَلَقَ الْخَلْقَ حِينَ خَلَقَهُمْ غَنِيّاً عَنْ طَاعَتِهِمْ آمِناً مِنْ مَعْصِيَتِهِم» خدا زمانی که داشت کل موجودات را خلق می‌کرد، نیازی به عبادت و طاعت موجودات نداشت تا آسمان و زمین را آفریده و آن‌ها اطاعتش بکنند و کمبودی از او برطرف بشود؛ خدا کمبودی نداشت. وقتی که انسان‌ها را داشت خلق می‌کرد، هیچ نیازی به عبادتشان نداشت. عبادت انسان‌ها خیلی سود دارد، ولی برای خودشان و نه برای‌خدا.

 

بی‌نیازی خدا

آیا زمانی که خدا هیچ‌چیزی را خلق نکرده بود، نیازمند بود؟ آن وقتی که «كَانَ اللَّهُ وَ لَا شَيءَ غَيْرُه‏»،[8] چه نیازی داشت؟ موجودات را با بی‌نیازی از آن‌ها آفرید. گاهی جوان‌ها از من می‌پرسند: «به چه علت خدا موجودات را آفرید»؛ بهترین جوابی که خودم را قانع کرده و به آن‌ها دادم، این بود: «خداوند حکیم، عالم و عادل است و ذره‌ای ظلم ندارد،[9] دریای بی‌نهایتی از محبت و عشق است، صلاح دانست و عالم را خلق کند».

ما نسبت به او اصلاً جای هیچ ایرادی نداریم. کسی که علم بی‌نهایت است، کجایش را ایراد بگیرند؟ عقل، رحمت و محبت بی‌نهایت است، چه ایرادی به او بگیریم؟ هر ایرادی هم به او بگیریم، یا در قرآن یا به زبان انبیا و ائمه(علیهم‌السلام) صد تا جواب دارد. اصلاً بندگی اقتضا می‌کند که آدم به مولایش ایراد نگیرد. آن کسی که ایراد می‌گیرد و با خدا چون‌وچرا می‌کند، هنوز وارد بندگی نشده است. چرا قیافه من را مثل یوسف خلق نکردی؟ این هنوز بنده نیست و بیرون از مدار بندگی است. چرا ثروت قارون را به من ندادی که من به‌زور باید زندگی‌ام را اداره کنم؟ این هنوز وارد بندگی نشده است.

 

بندۀ حقیقی

آن‌کسی وارد بندگی و عبادت شده که شب نوزدهم ماه رمضان، زبان روزه (روزه‌دار ضعیف، گرسنه و تشنه است) وقتی دختر مهربانش سفره افطار را پهن می‌کند، شیر و نمک می‌گذارد، به او می‌گوید: دخترم به جان پدرت! شیر را بردار، نمک را بگذار. تو تا حالا دیده‌ای سر سفره‌ای که دو نوع غذا باشد، نشسته باشم؟[10] می‌توانست هر روز و شب ده جور غذا برای خودش درست کند، اما بندگی کرد؛ یعنی به پروردگار عالم می‌گوید شیر هست، اما من با همین نان‌ونمک خوشحال هستم. بعضی‌ها هم در تهران، اصفهان یا شیراز خانه دوهزارمتری و درآمد میلیاردی دارند، ولی چون وارد بندگی نشده‌اند، پای حرفشان که بنشینید، از خدا ناراضی هستند.

 

نشانه بندگی و نمونه‌ای از آن

یکی از نشانه‌های بنده، رضایت مِنَ الله است. روایتی را خیلی از کتاب‌های مهم ما از خدا نقل کرده‌اند که خدا می‌فرماید: «قَالَ اَللَّهُ تَعَالَى: يَا دَاوُدُ قُلْ لِعِبَادِي يَا عِبَادِي مَنْ لَمْ يَرْضَ بِقَضَائِي وَ لَمْ يَشْكُرْ عَلَى نَعْمَائِي وَ لَمْ يَصْبِرْ عَلَى بَلاَئِي فَلْيَطْلُبْ رَبّاً سَوَائِي»[11] هر کسی از خدا راضی نیست، یک خدای دیگر برای خودش انتخاب بکند که از او راضی باشد. عبد، دائم در حال رضایت است.

من مطلبی را برایتان نقل کنم، فکر نکنم خودم اگر به یک‌صدمش برخورد کنم، چنین حالی داشته باشم؛ در حقیقت، به آن مقام نرسیده‌ام. آدم باید در پیشگاه خدا و بندگانش راست بگوید.

قبل از انقلاب وقتی طلبه قم بودم، برای کسی ده شب (غیر از شب‌های پنجشنبه و جمعه) منبر می‌رفتم. بعدازظهر با اتوبوس به تهران می‌آمدم و برای ایشان منبر می‌رفتم، شبانه هم برمی‌گشتم تا به درسم برسم. چون عاشق آن انسان بودم، این‌همه رنج را تحمل می‌کردم.

ایشان برای من و دیگران نقل کرده بود: برای دیدن مراجع تقلید یک سفر به نجف رفتم. آیت‌الله‌العظمی آقا سید جمال‌الدین گلپایگانی از رده‌های بالای مرجعیت شیعه بود و به ایشان خیلی ارادت داشتم. رفتم درِ خانه‌اش را زدم، یکی در را باز کرد. گفتم فلانی هستم؛ می‌شناخت من را (بین مردم معروف نبود؛ ولی اولیا و عاشقان خدا کاملاً او را می‌شناختند). گفتند تشریف بیاورید.

الان با این جمعیت‌های زیاد، یک مرجع نمی‌تواند یک خانه هفتادهشتاد متری داشته باشد؛ اما نسبت به خانه مرجع تقلید شیعه آن زمان گفت: یک‌خانه هفتادهشتاد متری دو طبقۀ تیرچوبی در کوچۀ نزدیک حرم داشت. طبقه بالایش هم یک اتاق بیشتر نداشت. گفتم آقا تشریف دارند؟ گفتند بالا هستند. به من هم نگفتند در چه حالی است. رفتم بالا، دیدم روی تخت افتاده. نسخه دکتر کنار تشکش و سوند به او وصل است (آن وقت‌ها سوند پلاستیکی ساخته نشده بود و سوند مسی بود. وقتی می‌خواستند به یک مریض سوند بزنند، فریادش تا آسمان بلند می‌شد؛ خیلی درد سختی داشت). نشستم و سلام کردم، ایشان جواب داد. در حال ذکر بود، نه با تسبیح؛ ذکر با دل و یاد خالص. 

نقش کردم رخ زیبای تو در خانه دل

خانه ویران شد و آن نقش به دیوار بماند[12]

 

نیست بر لوح دلم جز الف ‌قامت دوست

چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم[13]

گفتم: آقا، نسخه را ببرم دریافت کنم؟ فرمود: نه. بعد فهمیدم پول دریافت نسخه را نداشت (یک مرجع تقلید، پولی از مرجعیت به او نمی‌رسیده، ولی پول نداشته نسخه را دریافت کند). در آن درد و وصل‌بودن سوند مسی که همۀ جان آدم را زخم می‌کند، عرض کردم: آقا حالتان چطور است؟

پنجره‌ای بالای تخت چوبی‌اش بود و طاق هم تیرچوبی بود، گفت: زحمت بکش این پنجره را باز کن، من نمی‌توانم بلند شوم. پنجره را باز کردم. گفت: چه‌چیزی پیداست؟ گفتم: گنبد امیرالمؤمنین(ع). گفت: بنشین. گنبد را دیدی؟ می‌دانی صاحب این گنبد و قبر کیست؟ گفتم: آره آقا؛ امام عاشقان و عارفان، مولای موحدان، وصی پیغمبر، همسر صدیقۀ کبری و پدر حسن و حسین. گفت: خوب می‌شناسی. می‌دانست که من خیلی درس خوانده‌ام و این‌ها را مخصوصاً پرسید. گفت: به حق امیرالمؤمنین قسم، الان خدا در این کره زمین بنده‌ای خوش‌تر و آرام‌تر از من ندارد. این رضایت است. اگر آدم به این مقامات برسد، بنده است.

 

وظیفه سه معلم

این سه تا معلم هم همین چیزها را یاد می‌دهند. این سه تا معلم مسائل عقلی، روحی، اخلاقی، قلبی، عملی و رفتاری را یاد می‌دهند. علمی هم که به ما منتقل می‌کنند و با آن علمشان به ما چیز یاد می‌دهند، علم جاندار است.

این فرزدق که در یک مرحله رضایت زین‌العابدین را جلب کرد، آن‌هم نه رضایت شخصی. او با اینکه شیعه نبود، وقتی هشام‌بن‌عبدالملک حاکم بنی‌امیه می‌خواست یک حقی را پنهان کند، پرده‌اش را زد کنار و آشکار کرد. او را زندان انداختند و حقوقش را هم قطع کردند. زین‌العابدین کسی را فرستاد و به او اعلام کرد از زندان آزاد می‌شوی. با همین پولی هم که به تو می‌دهم، زندگی کن تا مرگت برسد و بیشتر از این مورد نیازت نیست.

این یک غیرشیعه بود! ما که شیعه هستیم، اگر رضایت خدا، انبیا و ائمه را جلب کنیم، به قول قدیمی‌های تهران نانمان در روغن است و دیگر نانمان آجر نیست. الان نان خیلی‌ها آجر است، نان افراد خیلی کمی هم در روغن است. 

در مسجدالحرام جمعیت پر بود. قسمتی از این جمعیت هجوم آورده بودند که حجرالاسود را لمس کنند؛ اصلاً راه نبود. مردم زیر دست‌وپا بودند. هشام هم ایستاده بود و تماشا می‌کرد. دیدند جوانی با یک ‌دنیا آرامش و متانت، به‌طرف حجر حرکت کرد. اصلاً مردم بی‌اختیار کوچه باز کردند، خیلی راحت از کوچه بازشده آمد و دستش را زد به حجر و حجر را بوسید. داشت برمی‌گشت، چند وزیر و وکیل، از همین‌هایی که روی شانه‌هایشان چیزمیز هست، از هشام پرسیدند: «مَنْ هَذَا» این چه کسی بود؟ تو یک ساعت معطل هستی که حجر را لمس کنی و کسی راه نمی‌دهد. این چه کسی بود که مردم بی‌اختیار کنار کشیدند و کوچه باز کردند؟ گفت: نمی‌شناسم. 

شاعر درباری و حقوق‌بگیر دولت گفت: نمی‌دانی این کیست؟ من به تو می‌گویم این کیست. سی‌چهل خط درجا سرود؛ از اشعار بلند عرب که الان در تمام کتاب‌های مهم ادبی عرب هست.

هَذَا الَّذِي تَعْرِفُ الْبَطْحَاءُ وَطْأَتَهُ

وَ الْبَيْتُ يَعْرِفُهُ وَ الْحِلُّ وَ الْحَرَم

نمی‌شناسی این را؟ این را کل زمین کعبه، حرم، بیت، صفا و مروه، مشعر و عرفات می‌شناسند. آن‌قدر تعریف کرد و گفت: این پسر بهترین مخلوق خدا، رسول خدا، زین‌العابدین است؛ اگر نمی‌شناسی، این است.

آن وقت در این سی یا چهل خط شعر، این یک خط علم بی‌جهل و شاهکار است. این داستان را گفتم تا این جمله را به شما بگویم که علم خدا، انبیا و ائمه(علیهم‌السلام) جهل ندارد؛ یعنی مخلوط با «نمی‌دانم» نیست. ولی بقیه، از زمان آدم - غیر از انبیا و ائمه(علیهم‌السلام) - هر کسی را ببینید، میلیاردها «نمی‌دانم» دارد؛ «می‌دانم‌ها» کم است. گفت: 

مَا قَالَ لَا قَطُّ إِلَّا فِي تَشَهُّدِهِ

لَوْ لَا التَّشَهُّدُ كَانَتْ لَاؤُهُ نَعَمْ

این آدمی که گفتی نمی‌شناسم، پسر پیغمبر است؛ انسانی است که «نه» در دهانش نیست. وقتی از دیگران می‌پرسند می‌دانی یا خبر داری یا می‌شود به ما بگویی، جواب می‌دهد «نمی‌دانم»؛ اما این آدم کسی است که «نه» در دهانش نیست، مگر در تشهد نماز که بر او واجب است بگوید: «أَشْهَدُ أَنْ لا». آنجا فقط می‌گوید: «لَوْ لَا التَّشَهُّدُ كَانَتْ لَاؤُهُ نَعَمْ» اگر تشهد به زین‌العابدین واجب نبود، همان «لا» هم «آری» بود؛ آری می‌دانم.[14]

 

جدانشدن از سه معلم

برادران! خواهران! پسران جوان! محصلان! دختران جوان! انصاف نیست که آدم این سه معلم را رها کرده و از زندگی حذف کند، به سراغ معلمان مادی‌پرست شرق و غرب برود و بخواهد روش زندگی را از آن‌ها، ماهواره‌ها و حرف‌های بی‌ربط و اباطیلشان بگیرد. انصاف نیست که آدم طلای ۲۴ عیار را رها کند، بعد زباله‌های شهرداری را که برای کارخانه‌ها خالی کرده، با چوب به‌هم بزند تا یک ‌تکه حلبی زرد پیدا کند و بگوید: هان، چراغ و مایه زندگی من این است؛ این که حماقت است. 

انصاف نیست آدم فیروزه اصل را که گاهی روی یک رکاب انگشتری می‌گذارند و می‌گویند یک میلیون تومان است، رها کند و یک کیلو خَرْمُهْرِه بگیرد که هم سنگ است و هم رنگ فیروزه. در یک کلمه، اصلاً انصاف نیست آدم در هیچ کجای زندگی‌اش خدا، انبیا، ائمه و فرهنگشان را رها بکند.

 

کنترل زبان

من در کتاب‌های مرحوم فیض دیدم (برایتان در یکی از دهه‌های صبح عرض کردم). فیض چهارصد سال پیش، در این خانه‌های خشتی و گنبدی کاشان سیصد جلد کتاب علمی جاندارِ ماندگار نوشته است. 

در کتاب اللسان نقل می‌کند: مسیح با حواریون، آن‌هایی که همیشه با او بودند، از بیابانی عبور می‌کرد. خوکی رد شد. مسیح یک نگاه به این خوک کرد و گفت: «مُرْ بِسلامةٍ» ای خوک برو که از خطرات و حملات درندگان در امان باشی. گفتند: آقا فهمیدی این چه حیوانی است؟ فرمود: بله. خوک بود. گفتند: چرا این‌قدر با ادب و به‌صورت دعا با این خوک حرف زدی؟ فرمود: ما دستور داریم زبانمان حتی نسبت به حیوانات، زبان سالمی باشد. پس به این خوک فحش خواهر و مادر بدهم؟ خوک، خوک است. من انسان هستم و خدا به من حق نداده است که حتی با خوک هم زشت حرف بزنم.[15] 

این یک درس است. این درس و علم جاندار است. وقتی به ما اجازه نداده‌اند با یک خوک بی‌ادبانه حرف بزنیم، اجازه داده‌اند با پدر و مادر، بزرگ‌تر، عالم، مرجع تقلید، مؤمن یا انسان مفید زشت حرف بزنیم، فحش بدهیم، بد و ناسزا بگوییم؟ اجازه داده‌اند با زن و بچه‌مان بد حرف بزنیم؟ اجازه نداده‌اند. 

من یک جمله از صدیقه کبری(س) بگویم؛ خودم هم می‌دانم کوه دماوند اگر گوش و جان داشت، تحمل هضم این جمله را نداشت. وقتی که امیرالمؤمنین(ع) به‌خاطر دین متأثر از اوضاع مدینه شد، صدیقه کبری(س) گفت: «الْبَيْتُ بَيْتُكَ وَ الْحُرَّةُ زَوْجَتُك» این خانه، خانه توست و من کنیز تو هستم. هر کاری از دستم برمی‌آید برای دفاع از تو، بگو انجام بدهم.[16] نگفت من همسرت هستم، گفت من کنیزت هستم. این‌جور با امام، خدا، پدر و مادر، زن و بچه و مردم باید حرف زد.

 

خلاصه مطالب و بیان موضوع

این مقدمه بحث بود؛ اسلام کلاسی با سه معلم است: خدا، انبیا و ائمه(علیهم‌السلام). این سه معلم علمشان مخلوط با جهل نیست، پس جای ایراد ندارند و جای حذف‌کردنشان هم از زندگی نیست. 

یک درس هر سه معلم خدا، انبیا و ائمه(علیهم‌السلام)، «نماز» است. من گوشه‌ای از مسئله نماز را دهه سوم محرم اینجا مطرح کردم؛ اما خیلی از آیات، روایات و نکاتش ماند و زمان تمام شد. چند شبی که خدا توفیق داده و در خدمتتان هستم، دنباله همان بحث را که بالاترین درسِ این سه معلم بعد از توحید و قیامت است، با خواست پروردگار ادامه می‌دهم.

 

جایگاه شب جمعه

شب جمعه، شب دو نفر است؛ شب سه نفر هم نیست. یکی شب خود پروردگار است که یک قطعه برای پروردگار می‌گویم؛ یکی هم شب وجود مبارک ابی‌عبدالله‌الحسین(ع) که خیلی شب پرقیمتی است. 

امام باقر(ع) می‌فرمایند: ابتدای غروب آفتاب پنجشنبه، پروردگار از عالم غیب صدا می‌زند: اگر امشب گرفتاری، بدهکاری، مریضی و گنهکاری بیاید، گره از کارش باز می‌کنم.[17] رفتار خدا خیلی جالب است؛ به‌جای اینکه ما دنبالش بدویم، شب‌های جمعه او دنبال ماست. 

«فَبِعِزَّتِكَ يَا سَيِّدِي وَ مَوْلَايَ أُقْسِمُ صَادِقاً لَئِنْ تَرَكْتَنِي نَاطِقاً لَأَضِجَّنَّ إِلَيْكَ بَيْنَ أَهْلِهَا ضَجِيجَ الْآمِلِينَ وَ لَأَصْرُخَنَّ إِلَيْكَ صُرَاخَ الْمُسْتَصْرِخِينَ وَ لَأَبْكِيَنَّ عَلَيْكَ بُكَاءَ الْفَاقِدِينَ وَ لَأُنَادِيَنَّكَ أَيْنَ كُنْتُ يَا وَلِيَّ الْمُؤْمِنِينَ يَا غَايَةَ آمَالِ الْعَارِفِينَ يَا غِيَاثَ الْمُسْتَغِيثِينَ يَا حَبِيبَ قُلُوبِ الصَّادِقِينَ وَ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ».

 

روضه حضرت زینب(س)

 بدن قطعه‌قطعه را روی دامن گذاشت، دلش آرام نشد. گلوی بریده را بغل گرفت، آرام نشد. خم شد و لب‌هایش را روی رگ‌های بریده گذاشت.

کسی گُل را به چشم تر نبوسید

کسی گل را ز من بهتر نبوسید

کسی چون من گلش نشکفته در خون

کسی چون من گل پرپر نبوسید

کسی غیر از من و دل اندر این دشت 

به‌تنهایی تن بی‌سر نبوسید

به عَزم بوسه لَعل لب نهادم 

به آنجا که پیغمبر نبوسید

 


[1]. بصائرالدرجات، ج1، ص121، ح1.
[2]. تفسیر امام عسکری(ع)، ص60.
[3]. کشف‌الغمه (ط. بنی‌هاشم)، ج2، ص79.
[4]. مائده: 119.
[5]. توبه: 62.
[6]. الإمامة و السیاسة، ج1، ص31.
[7]. نهج‌البلاغه، خطبه 193.
[8]. الکافی، ج1، ص107، ح2.
[9]. حج: 10: «لَيْسَ بِظَلاّٰمٍ لِلْعَبِيدِ».
[10]. بحارالأنوار، ج42، ص276.
[11]. جامع‌الأخبار، ج1، ص113.
[12]. شعر از رحمت علیشاه.
[13]. شعر از حافظ.
[14]. مناقب ابن‌شهرآشوب، ج4، ص169.
[15]. اللسان، ص30.
[16]. کتاب سلیم، ج2، ص862، ح48.
[17]. من لا یحضر الفقیه، ج1، ص421، ح1239.

برچسب ها :