لطفا منتظر باشید

شب سوم شنبه (15-12-1394)

(تهران مسجد رسول اکرم (ص))
جمادی الثانی1437 ه.ق - اسفند1394 ه.ش

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

 الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابوالقاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.

 

نماز در قرآن و روایات

در سوره‌های متعدد قرآن، از جزء اول تا جزء سی‌ام، حدود صد آیه دررابطه‌با نماز ملاحظه می‌شود. البته این آیات فقط دعوت به نماز نیست؛ بسیاری از مسائل معنوی، شرایط، آثار نماز، نماز انبیا و اولیا(علیهم‌السلام) در این آیات مطرح است. روایات هم در این زمینه بسیار است. تا جایی که با توجه به کثرت روایات نماز، علمای بزرگ شیعه از قدیم می‌فرمودند: فقط حدود چهارهزار روایت در باب نماز از پیغمبر اکرم(ص) و ائمه طاهرین(علیهم‌السلام) نقل شده است.[1]

 

فرار حضرت موسی(ع) از مصر

درباره نماز انبیا در دهه سوم محرم آیاتی قرائت کردم و در محور آن آیات توضیحاتی دادم. امشب هم یکی از آن آیات را مطرح می‌کنم. 

داستان این آیه هم داستان جالبی است. موسی‌بن‌عمران در سن جوانی به‌خاطر درگیرشدن با یک کافر - که از طایفه قِبْطِیان مصر و از گروه وابسته به فرعون بود - او را کشت. با اینکه خود پروردگار زمینه‌ای را فراهم کرده بود که موسی در دربار فرعون نشر و نما بکند، اما جریان از قراری بود که باعث قتل موسی می‌شد. خیلی برایش روشن بود که اگر خبر کشته‌شدن این آدم به فرعون برسد، جانش قطعاً در خطر می‌افتد. 

موسی‌بن‌عمران شهر را ترک کرد. این‌طور که از فرمایشات امیرالمؤمنین(ع) استفاده می‌شود، حدود سه شبانه‌روز[2] پیاده در بیابان‌ها، کوه و کمرها جاده طی کرد. زمانی هم که از مصر بیرون آمد، هیچ وسیله‌ای و پولی با او نبود. این سه شبانه‌روز برای رفع گرسنگی فقط علف بیابان می‌خورد.[3] البته این نوع انسان‌ها به‌خاطر وابستگی شدیدی که به پروردگار عالم دارند و یقین دارند جریاناتی که خدا برای انسان انتخاب می‌کند بی‌حکمت نیست، علف بیابان را می‌خورند، گله و شکایت نمی‌کنند و آه نمی‌کشند. 

حال موسی(ع) یک حال آرام و بی‌اضطراب بود. این را به شما عرض بکنم، هر مؤمن واقعی حالش چنین حالی است؛ یعنی جریانات روزگار در وجود او اثر منفی نسبت به پروردگار عالم نمی‌گذارد. چه حال عجیبی است که حال انسان نسبت به پروردگار همیشه یک حال، حال عبودیت و تسلیم به پروردگار باشد و عوض نشود؛ یعنی جریانات بیرون اثر منفی در درونش نگذارد. 

یادم نیست از چه کسی احوالپرسی کردند، پاسخ داد: در کمال خوبی هستم. گفتند: این کمال خوبی حالت را از کجا آوردی؟ گفت: از یک آیه قرآن، «لَنْ يُصِيبَنٰا إِلاّٰ مٰا كَتَبَ اَللّٰهُ لَنا»[4] جز آنچه خدا در این عالم مقرر کرده، به ما نمی‌رسد و کم‌وزیاد هم نمی‌شود؛ همانی که مقرر کرده، به ما می‌رسد. مقرر کرده شکل ما این باشد، همین به ما می‌رسد؛ در برابر آنچه که خدا مقرر کرده، در رحم مادر هیچ تغییری در قیافه ما داده نخواهد شد. مقرر کرده یک عمر معلوم داشته باشیم، کم‌وزیاد نمی‌شود. در قرآن مجید فرموده: «فَإِذٰا جٰاءَ أَجَلُهُمْ لاٰ يَسْتَأْخِرُونَ سٰاعَةً وَ لاٰ يَسْتَقْدِمُونَ»،[5] تغییر نمی‌کند.

 

تغییرنکردن قضای خداوند

ملک‌الموت به دیدن سلیمان آمد و گفت: امروز در این بارگاه تو خیلی تعجب کردم. گفت: برای چه؟ گفت: آن آقا را که گوشه بارگاه نشسته، می‌بینی؟ سلیمان گفت: بله. گفت: مأموریت یقینی دارم که فردا در یکی از شهرهای هندوستان جانش را بگیرم. تعجب می‌کنم، این بنده خدا اگر بخواهد از اینجا تا به آن شهر هند برسد، هشت‌نه ماه در راه است؛ یعنی من هم پرونده را دقیق نمی‌دانم چیست. فقط به من گفتند مرگ این آدم در فلان شهر هند است، شما هم مأمور هستی جانش را آنجا بگیری. بعد هم ملک‌الموت رفت. 

این بنده خدا که با سلیمان رفیق بود، جلو آمد و گفت: من دلم می‌خواهد یک کار که خیلی از آن لذت می‌برم، برایم بکنی. گفت: چه‌کار کنم؟ گفت: خدا باد را در اختیار تو قرار داده، بگو من را از فلسطین بلند کند و بگذارد در فلان شهر هند که یک صبح تا ظهر هم طول نمی‌کشد. سلیمان هم که از جریان قضای الهی بر این مطلع شده بود و حق هم نداشت در برابر قضای الهی موضع دیگری بگیرد و نباید چیزی می‌گفت، گفت: باشد. معلوم شد چه شده که جانش باید در آنجا گرفته بشود.[6]

امیرالمؤمنین(ع) در نهج‌البلاغه می‌فرمایند: «مرگ دنبالتان کرده که شما را بگیرد»،[7] حالا می‌خواهی در بارگاه سلیمان باش، می‌خواهی هند باش؛ مرگ اصلاً دائم دنبال شماست. چیزی را که خدا بر ما مقرر کرده، جز آن به ما نمی‌رسد. من چرا غصه بخورم، اخم‌هایم را در هم بکشم، گله و شکایت بکنم، با خدا، دین و مسجد قهر بکنم؟ شخصی که نوشته، حکیمانه، عالمانه و به صلاح من نوشته است. 

من از مرگ شخصی سال ۱۳۴۷ خیلی تعجب کردم؛ یعنی تقریباً ۴۷-۴۸ سال پیش. تعجبم از این بود که این شخص از بندگان مخلص خدا و از یاوران درستکار حضرت ابی‌عبدالله(ع) است، با چهارتا بچه قدونیم‌قد چرا باید الان بمیرد؟ آن وقت هم من جوان بودم، آدم جوان هم گاهی فکر اشتباه می‌کند. پیر هم می‌شود، گاهی بیشتر اشتباه می‌کند؛ اما اگر آدم از مایه‌های محبت به خدا برخوردار باشد، اشتباه نمی‌کند. 

سال ۴۷ از دنیا رفت. از دوستان نزدیک من هم بود. قم هم دفنش کردند. گذشت تا ۱۳۵۷-۱۳۵۸، خیلی هم برای تحصیل این چهارتا بچه‌اش مایه گذاشت، مهندس و دکتر شدند؛ البته بعد از مردن خودش. خودش که مرد، پسر بزرگش ده‌یازده سالش و کوچک‌تر دو‌سه سالش بود. سال ۵۷-۵۸ هر چهارتا، از رده‌های بالای قوی منافقین شدند و هر چهارتا هم اعدام شدند. من آن وقت فهمیدم وقت مردنش همان سال ۴۷ بوده؛ چون اگر می‌ماند، معلوم نبود با کشته‌شدن چهارتا بچه‌اش ایمانش بماند. خدا صلاحش را دید او را ببرد که جهنمی نشود. گاهی مرگ برای انسان بهشت است، اما آدم خودش نمی‌داند.

 شخصی مؤمن با توجه به اینکه جزئیات پرونده‌اش را نمی‌داند، بر اساس این نوع آیاتی که خواندم، آرام است و می‌گوید درست است؛ می‌گوید: «هرچه آن خسرو کند شیرین بود».[8] او که عالم، حکیم، عادل و رحیم است، رقمی که برای من می‌زند، رقم درست و صحیحی است. گفت: به این خاطر حالم همیشه خوب است که غیر از آنچه خدا برایم نوشته، به من نمی‌رسد و راحت هستم.

 

رسیدن حضرت موسی(ع) به مَدْیَن 

سه شبانه‌روز، جوان نیرومند در بیابان علف خام بخورد؛ آن هم نه شِوید، ریحان، جعفری، تره و تُربچه (این‌ها که در کویر و بیابان نبود، همین علف‌های گوسفندخور و بُزخور بود). خداوند سه شبانه‌روز آدم را سر سفره‌ای بنشاند که بز و گوسفند را می‌نشاند و صدای آدم در نیاید و آرام آرام باشد.

قرآن می‌گوید: آمد تا بیرون شهر مَدْیَن رسید.[9] چاه آبی بود، چوپان‌ها داشتند با سطل آب می‌کشیدند و به گوسفندهایشان می‌دادند. دو تا دختر هم یک‌گوشه خیلی باحجاب، باعفت و روگرفته ایستاده بودند تا این مردهای نامحرم به گوسفندها آب بدهند و بروند، بعد این‌ها گوسفندهای خودشان را آب بدهند. اخلاقی که خدا برای زن مقرر کرده، این است: تنه به تنۀ نامحرم نخورد، با نامحرم قاتی نشود و یک‌ گوشه بایستد، نامحرم کارش را انجام بدهد و برود، بعد بیاید و کارش را انجام بدهد.

موسی‌بن‌عمران هم که از بس علف خورده بود، شکمش رنگ سبزی می‌زد، یک‌گوشه نشسته بود و داشت چوپان‌ها - نه دخترها - را تماشا می‌کرد. کار این‌ها که تمام شد و رفتند، دو تا دختر لب چاه آمدند (این‌هایی که می‌گویم، در متن و قلب این آیات است). موسی بدون نگاه‌کردن به نامحرم (جوان ۲۳-۲۴ ساله را می‌گویم؛ جوان هم نمی‌گویم، کپسول شهوت را می‌گویم)، آرام به این دو تا دختر گفت: شما جلو نیایید. من برایتان از این چاه آب می‌کشم، گوسفندهایتان را آب بدهید و بروید. آن‌ها هم سر جایشان ایستادند. آب کشید، گوسفندهایشان را آب دادند و رفتند. حالا دیگر نزدیک غروب آفتاب، تک‌وتنها در بیابان است. اینجا کلید حل مشکل به نظر مؤمن چیست؟ 

 

کلید حل مشکل

وقتی آدم الهی باشد، کلید هم به او می‌دهند. کلید حل مشکل دعای خالصانه است؛ چون همه درها بسته است. شهر و خانواده را که از دست‌ داده، اینجا آمده و هیچ‌کس را نمی‌شناسد، بیابان هم الان خلوت شده و دارد شب می‌شود. تنها راه گشایش توسل به پروردگار عالم است.

آدم باید دلش به پروردگار عالم و دعاکردن خوش باشد؛ آدمی که از دست خدا کسل و آزرده است، دعا نمی‌کند. موسی(ع) دلش خوش است؛ چون می‌گوید این سه شبانه‌روز را برای من، مولای من رقم زده. اصلاً دخالت به من چه! حق دخالت ندارم. من چه کسی هستم؟ «عَبْداً مَمْلُوكاً لاٰ يَقْدِرُ عَلىٰ شَيْءٍ»،[10] چه کسی هستم که دخالت بکنم. 

دعایش را قرآن نقل می‌کند؛ چه دعایی! دستش را به‌جانب پروردگار بلند کرد: «فَقٰالَ رَبِّ إِنِّي لِمٰا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ»[11] خدایا، من در پیشگاه تو یک تهی‌دست هستم، نیاز زیادی هم ندارم. «رَبِّ إِنِّي لِمٰا أَنْزَلْتَ إِلَي»، این «ما» اصل دعایش بوده که در روایاتمان برای ما توضیح داده‌اند: «گفت: خدایا، من تهی‌دست هستم، فقط یک عدد نان برای من بفرست».[12]

حالا اگر خدا این نان را نمی‌فرستاد، چه‌کار می‌کرد؟ باز هم می‌گفت: محبوب من، مولای من، مصلحت من را ندیده دعایم را مستجاب بکند؛ دوباره دنبال علف‌خوری برویم. نخواست، خوشش نیامد دعا را مستجاب بکند. مگر ضمانت داده هر دعایی را در دنیا مستجاب بکند؟ فقط گفته: «ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ»[13] دعا کنید، من مستجاب می‌کنم؛ کی و کجا نفرموده. بعضی از دعاهای مؤمنین در قیامت مستجاب می‌شود. وقتی مستجاب می‌شود، مؤمنین ناله می‌کنند: ای‌ کاش آن دعاها هم مستجاب نمی‌شد، اینجا به ما می‌دادند.[14]

 

برگشت دخترها

موسی نیازمند یک قرص نان بود. او در حال دعا، اتصال و مناجات بود. نمی‌داند این دوتا دختر، دختر یک پیغمبر هستند (این‌همه که من می‌گویم، فقط برای این است که شما را از طریق این آیات به نماز برسانم؛ یعنی جاده را از اول راه افتاده‌ام که بعد به نماز برسم. این‌ها را نگویم، اهمیت نماز را آن‌گونه که باید دریافت نمی‌کنید. چه‌چیزهایی باید اتفاق بیفتد تا مسئله نماز مطرح بشود).

دو تا دختر پیش پدرشان آمدند. یکی از دختران به پدر بزرگوارش، حضرت شعیب (آن هم داستان عجیبی دارد) گفت: «يٰا أَبَتِ اِسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اِسْتَأْجَرْتَ اَلْقَوِيُّ اَلْأَمِينُ».[15] چه دختر فهمیده‌ای! یکی از دختران گفت: پدر! جوانی امین دیدیم؛ یعنی یک پلک به‌طرف ما رها نکرد. خائن نبود. ما دو تا دختر جوان در بیابان تک‌وتنها بودیم، او هم جوان بود؛ اما این جوان امین بود. غیر از امین‌بودن، قوی هم بود؛ چون یک‌تنه آن دَلْو بزرگ قدیمی را با چرخ در چاه رها کرد و آب را بالا کشید.

قرآن قصه دارد می‌گوید یا دارد درس می‌دهد؟ کدام است؟ مردم اگر عاشق قصه هستند، این قهوه‌خانه‌ها قصه‌گوهایی دارند، خیلی شیرین قصه می‌گویند. من آن قصه‌گوهای قهوه‌خانه‌ها را دیده بودم. من بچه بودم، مرشد بُرزو، مرشد جهانگیر و مرشد افراسیاب به قهوه‌خانه‌های در خانه‌مان با محاسن و لباس بلند می‌آمدند؛ یک عصا هم دستشان بود. چنان زیبا داستان شاهنامه را دو ساعت می‌گفتند، مردم هم خسته نمی‌شدند. آخر داستان شاهنامه هم معمولاً روضه علی‌اکبر(ع) می‌خواندند. خودشان و هم قهوه‌خانه‌ای‌ها زارزار گریه می‌کردند.

قهوه‌خانه‌ای‌هایمان هم خوب بودند، رستم و سهراب بگوهایمان هم خوب بودند. مرد و زنمان بیشترشان خوب بودند. بنّاها و کارگرهایمان هم خوب بودند. یک بنّا با چهارپنج تا کارگر بود. پدر من گاهی که بنّایی داشت، این‌ها را می‌آورد. این‌ها اولِ اذان ظهر نماز می‌خواندند، ناهار می‌خوردند، سرِ ساعت یک هم سرکار می‌آمدند. با خودشان قرآن می‌آوردند، یک‌رُبع‌ یا ده دقیقه‌ که وقت داشتند، دور هم قرآن قرائت می‌کردند. آن‌ها می‌خواندند، بنّا غلطشان را می‌گرفت. بعد می‌آمدند و کار می‌کردند. خوب بودند. 

سی‌سال پیش دوستی داشتم، بیشتر از ده‌هزارتا بچه را قرآن یاد داده بود. این آدم در مشهد خیلی روی مسئله قرآن زحمت کشید. به من گفت: یک ناهار بیا پیش من. گفتم: باشد. گفت: خودم دنبالت می‌آیم. یک ژیان داشت، دنبالم آمد. گفتم: می‌رویم خانه‌تان؟ گفت: نه (خانه مثل اینکه عیال یک‌خرده کسالت داشت، به آدمی که کسالت دارد، نباید فشار وارد بشود و باید استراحت کند.) تو را به یک چلوکبابی می‌برم. گفتم: چلوکبابی بد است با این لباس بیایم.[16] گفت: نه، بد نیست. چلوکبابی در زیرزمین است. اشخاصی که آنجا کباب می‌زنند، کباب می‌پزند، سیخ می‌زنند، در بشقاب می‌گذارند و با برنج روی میز می‌آورند، همه وضو می‌گیرند و کار می‌کنند. 

 

شیخ محمد بهاری، آیت‌الله واقعی

هیچ زندگی‌ای به‌اندازه زندگی کنار خدا راحت نیست. اصلاً در زندگی کنار خدا خیلی به آدم خوش می‌گذرد. این را من می‌گویم، چون اعتقادم است. آن حرف دیشبی که دوست عزیز قدیمی‌ام، مجری، درباره من گفت، دیشب نمی‌خواستم با نشستن خودش ایراد بگیرم که کسل نشود. از من تعبیر به آیت‌الله کرد! نه، من یک معلم هستم. هیچ‌چیز من هم نشانه خدا نیست. قشنگ من را تماشا بکنید و ببینید، هیچ‌چیز من به خدا نمی‌ماند؛ پس من آیت‌الله نیستم. چه هستم؟ یک معلم. 

اما این آدم را من آیت‌الله می‌گویم؛ یعنی این آدم صفات خدا را نشان می‌داد، آینه بود. آیت‌الله حاج شیخ محمد بهاری که الان قبرش در بهار همدان زیارتگاه است. از بیرون هم خیلی‌ها زیارتش می‌روند. من گاهی که همدان منبر داشتم، زیارتش رفتم؛ چون از نوشته‌هایش خود من خیلی استفاده کردم. عارف عجیبی بود! یک مقدار چاق بود. روزی در کوچه می‌رفت، یکی می‌خواست طعنه به او بزند. فکر می‌کرد یک آدم عارف باید پوست‌واستخوان باشد، گردنش هم افتاده باشد، رنگش هم زرد باشد و همین‌الان هم باید نفسش از بدن دربیاید. به‌طعنه گفت: آقا شیخ! شیخ هم خیلی آرام بود (اولیای خدا و اهل ایمان آرام‌اند). نگفت من آقا شیخ نیستم! من علامه، فقیه، دانشمند و آیت‌الله هستم. گفت: چه می‌گویی جان دلم؟ گفت: خیلی چاق هستی! یعنی عارف که نباید این‌جوری باشد. گفت: چاقی من علت دارد. گفت: علتش چیست؟ خیلی می‌خوری؟ خیلی غذا دوست داری؟ گفت: نه، یک علت دیگر دارد. این که می‌بینی من چاق هستم، چون عشق به من ساخته؛ یعنی وقتی خدا، دین و قیامت به آدم بسازد، هم از داخل و هم از بیرون چاق می‌شود؛ عشق به من ساخته. او هم راهش را گرفت و رفت.

 

نصیحت قرآن

آیا قرآن قصه می‌گوید که مردم گوش بدهند و لذتی ببرند، بعد هم یک چای با کیف بخورند؟ قرآن کتاب داستان‌سرایی نیست. در همین آیه «يٰا أَبَتِ اِسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اِسْتَأْجَرْتَ اَلْقَوِيُّ اَلْأَمِينُ»، به کل دولتی‌ها، مدیر، نیرو، معاون، وکیل، وزیر و ارتشی می‌گوید: «امین قوی» انتخاب بکنید. «امین» یعنی میلیاردها تومان را بده دستش، بعد از ده سال هم همان را پس بگیر؛ یک قِرانش بالا و پایین نشده. این آیه درسی به رئیس‌جمهورها، استاندارها، فرماندارها و شهردارهای این مملکت است که چه کسانی را انتخاب بکنند. یک درس هم به شما جوان‌ها دارد می‌دهد: پرقدرت، شجاع و قوی باشید و در همه چیز هم امین باشید. الان که ازدواج نکرده‌اید و کپسول شهوت هستید، امین ناموس مردم باشید؛ آیه این را می‌گوید. جوان هستی، نگاه خائنانه به دختر و ناموس مردم نکن، دست به ناموس مردم دراز نکن و فیلم نبین که به خودت خیانت کنی. امین باش.

 

فرستادن به دنبال حضرت موسی(ع)

شعیب گفت: بروید بگویید که بیاید. حالا قرآن را ببینید رفتن دختر را چطوری تعریف می‌کند: «فَجٰاءَتْهُ إِحْدٰاهُمٰا».[17] شعیب نگفت: دوتایی بروید. به یک دخترش گفت: شما برو. به این جوان بگو پیش من بیاید. این دختر از خانه پدر بیرون آمد که دم چاه بیاید. قرآن می‌گوید، یعنی خدا داشته نگاه می‌کرده و بعد برای پیغمبر(ص) تعریف کرده: «فَجٰاءَتْهُ إِحْدٰاهُمٰا تَمْشِي عَلَى اِسْتِحْيٰاءٍ». نمی‌گوید این دختر با حفظ حیا آمد، می‌گوید مجسمه حیا بود و آمد، اصلاً تمام باطن و ظاهرش حیا بود. «تَمْشِي عَلَى اِسْتِحْيٰاءٍ»، نه «تَمْشِي وَ هِیَ اسْتَحَیٰ» درحالی که حالت حیا داشت، آمد؛ «تَمْشِي عَلَى اِسْتِحْيٰاءٍ» تمامِ ظاهر و باطن دختر حیا بود. این قصه است یا درس به زن‌ها، دخترها، پارک‌بروها و دختران دانشگاهی؟ قصه است؟ مگر خدا مرشد برزو و دنیا قهوه‌خانه است؟ خداست؛ مربی و رب است، می‌خواهد مرد و زن را تربیت بکند.

به او گفت: جوان! پدرم شما را می‌خواهد. حالا شکلِ آمدن به خانۀ شعیب را ببینید. موسی‌بن‌عمران فرمود: می‌آیم به‌شرطی که من جلو بروم و شما پشت‌سر من بیایی. فقط اگر دیدی راه را اشتباه می‌خواهم بروم، به من خبر بده که آقا مستقیم، دست راست یا دست چپ است. کنار من و جلوتر از من هم راه نرو؛ بیابان باد دارد، ممکن است چادرت را کنار بزند. پشت‌سر من بیا. این درس به جوان‌ها و دخترهاست.

کی رسید خانه شعیب؟ هوا تاریک شده بود. شعیب هم گله‌دار و سفره‌دار بود. موسی را در سالنی آورد که سفره پهن بود. سفره یک گله‌دار چیست؟ معلوم است سر سفره چیست: پنیر، شیر، سرشیر، خامه، گوشت بره، آبگوشت و کباب. شعیب وقتی این قیافه را دید، دید مدت طولانی است نان خالی گیرش نیامده. گفت: «اجْلِسْ يَا شَابٌّ فَتَعَشَّ» جوان! پسرم! اول بنشین سر سفره، سیر غذا بخور، بعد با هم حرف می‌زنیم. گفت: نه، من غذا نمی‌خواهم. گفت: رنگ و رویت نشان می‌دهد گرسنه‌ هستی. گفت: گرسنه که هستم، من سه شبانه‌روز است علف خورده‌ام. گفت: همه‌جور نعمت خدا که حاضر است، بنشین بخور. گفت: نه. گفت: چرا؟ گفت: برای اینکه من آن کاری که برای دو تا دخترت کردم، آب از چاه کشیدم، فقط و فقط برای خاطر پروردگار بود؛ قصدِ گرفتن مزد نداشتم. من آن عمل خالصم را با سفره تو عوض نمی‌کنم و نمی‌خواهم (این‌ها دیگر چه کسانی بودند!). شعیب به او گفت: پسرم! من به تو می‌گویم بنشین و شام بخور، نمی‌خواهم مزد کارت را بدهم. در این شهر، این سفره من همیشه پهن است، همۀ این‌ها را هم که من نمی‌خورم. این در باز است، هر گرسنه‌ای اجازه دارد بیاید و بنشیند، هرچه می‌خواهد بخورد، هرچه هم می‌خواهد قابلمه کند و ببرد؛ تو هم یکی از بندگان خدا. من کاری به کار بعد از ظهرت ندارم، آن برای خودت بماند. بعد هم دخترش را به او داد.[18]

 

اولین صحبت و دستور

هشت سال آنجا بود. بعد از هشت سال به شعیب گفت: من می‌خواهم به شهر خودمان مصر بروم. آنجا مادرم، خواهرم، عمه‌هایم، خاله‌هایم و اقوامم زندگی می‌کنند. گفت: به‌سلامت. حالا بچه‌دار هم شده بود؛ زن و چند تا بچه داشت (یکی یا دو تا نمی‌دانم). زن و بچه را برداشت و آورد. نزدیک وادی سینا در منطقه مصر، طبق آیات سوره طه جریاناتی را دید. تا وارد کوه طور (منطقه نور) شد، اولین‌بار است که یک نفر - هنوز که پیغمبر نشده - مستقیماً صدای خدا را می‌شنود. چرا این‌جوری شد؟ 

غسل در اشک زنم کَاهلِ طریقت گویند

پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز[19]

چه صدایی شنید؟ این صدا را: «إِنِّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى (12) وَ أَنَا اِخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِمٰا يُوحىٰ»[20] موسی! خدا هستم که مستقیم با تو صحبت می‌کنم، همه وجودت را گوش کن؛ بشنو چه می‌گویم. «أَنَا اِخْتَرْتُكَ» انتخابت کردم، حالا «فَاسْتَمِعْ لِمٰا يُوحىٰ». چه گفت خدا به او؟ چه دستوری داد؟ اولین برخوردش با خدا است. «وَ أَقِمِ اَلصَّلاٰةَ لِذِكْرِي»[21] موسی! نماز. دیگر درباره نماز چه بگوییم؟ تمام این جریانات را خدا برای موسی پیش می‌آورد، عبورش می‌دهد و تصفیه‌اش می‌کند تا به مقام پیغمبری برسد. وقتی می‌رساند، اولین دستور خدا «أَقِمِ اَلصَّلاٰةَ لِذِكْرِي»؛ برای اینکه همیشه به‌وسیله نماز توجه قلبی به من داشته باشی.

من خسته و ناتوان و زارم

جز تو در دیگری ندارم

بااین‌همه نامرادی و غم

بر رحمت تو امیدوارم

دانم که تو دست من بگیری

هرچند دلی سیاه دارم

                                                                                                                           زیرا که تویی امیدم

 

روضه حضرت رقیه(س)

دختردارها می‌دانید که گریۀ دختر قلب آدم را می‌سوزاند. وقتی هم بهانه چیزی را می‌گیرد، نمی‌شود راحت آرامش کرد. زین‌العابدین(ع) او را بغل کردند و دور خرابه گرداندند، ولی گریه می‌کرد و می‌گفت: پدرم را می‌خواهم. خواهرش سکینه او را بغل ‌کرد، آرام نمی‌شد و می‌گفت: پدرم را می‌خواهم. عمه بغلش گرفت، آرام نمی‌شد. تا وقتی سر بابا را برایش آوردند. آن وقت که دخترانمان کوچک بودند، تا گم‌شده‌هایشان را پیدا می‌کردند، می‌دویدند و می‌گفتند: چیزی را که گم ‌کرده بودیم، پیدا کردیم. تا سربریده را بغل گرفت، رو به عمه کرد:

عمه بیا گم‌شده پیدا شده

کنج خرابه شب یلدا شده

پدر! فدای سر نورانی‌ات 

سنگ جفا شکست ز پیشانی‌ات

بس که دویدم عقب قافله 

پای من از ره شده پر آبله

 


[1]. الکافی، ج3، ص272، ح6.
[2]. تفسیر القمی، ج2، ص137: «عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ(ع) قَالَ: ... مَرَّ نَحْوَ مَدْيَنَ وَ كَانَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ مَدْيَنَ مَسِيرَةُ ثَلَاثَةِ أَيَّامٍ ...».
[3]. نهج‌البلاغه، خطبه 160.
[4]. توبه: 51.
[5]. اعراف: 34.
[6]. کشف‌الاسرار و عدة‌الابرار، ج1، ص651.
[7]. نهج‌البلاغه، خطبه 123.
[8]. شعر از مولوی.
[9]. قصص: 23.
[10]. نحل: 75.
[11]. قصص: 24.
[12]. تفسیر القمی، ج2، ص138.
[13]. غافر: 60.
[14]. الکافی، ج2، ص490، ح9.
[15]. قصص: 26.
[16]. مراد استاد لباس روحانیت است.
[17]. قصص: 25.
[18]. مجمع‌البیان، ج7، ص388.
[19]. شعر از حافظ.
[20]. طه: 12-13.
[21]. طه: 14.

برچسب ها :