روز سوم یکشنبه (16-12-1394)
(تهران مسجد محمدی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
یکی از ارزشهای اسلامی که صریحا در کتاب خدا مطرح است هم در سوره مبارکه بقره، هم سوره حشر، سورهای که دو سه آیه آخرش که درباره پروردگار است جز با آمدن امام عصر اسرارش برای مردم آشکار نخواهد شد.
این ارزش اینقدر اهمیت و عظمت دارد که خدا در این دو سوره بیان کرده است. البته هنوز در بین ما هستند کسانی که به توفیق خداوند از این ارزش سهم دارند، نصیب دارند، این دو روز بعد از دیدن آیه سوره بقره و سوره حشر به روایات اهل بیت هم مراجعه کردم دیدم در این زمینه روایات بسیار مهمی نقل شده که یکی دو روایتش را برسم امروز برایتان میخوانم.
این ارزش عبارت است از مقدم کردن دیگران بر خود، نه تنها در امور مادی، بلکه امام صادق چنانکه شیخ طوسی در کتاب با عظمت امالی نقل کرده است میفرماید ما اخلاقمان یعنی ما اهل بیت، نحن میفرماید، نحن ضمیر جمع است، یعنی همه ما اهل بیت اخلاقمان این است که فضل و برتری و بزرگی کسی را در هیچ چیزی کتمان نمیکنیم، بیان میکنیم اعلام میکنیم و این مقدم دانستن دیگران بر خود آثار عجیبی هم دارد که حالا من خودم با چشم خودم این آثارش را در زندگی خودم دیدم، یکی دو موردش را حالا نقل میکنم بعدا فقط برای خاطر این است که برایتان ثابت شود که این مقدم انداختن دیگران بر خود آثاری دارد که پروردگار آثارش را به انسان لطف میکند و عنایت میکند.
اما قرآن مجید، هم این مقدم انداختن دیگری را بر خود از وجود مبارک امیرالمومنین نقل میکند در سوره بقره، و هم از مومنین به فرموده امام صادق کاملین، نقل میکند در سوره حشر.
مومنی که مومن است ولی کامل نیست علت کامل نبودنش همین کم گذاشتنش است، یک سلسله مسائل ارزشی است که بعضی از مومنین حالا زیر بارش نمیروند یا دنبالش نمیروند، یا در خودشان ظرفیت ایجادش را ایجاد نکردند، مومن هستند اهل نجات هستند، اما کامل نیستند. یعنی آن مقامات عالی آخرتی را که خداوند مقرر کرده به خاطر کم گذاشتن از خودشان آن مقامات از خودشان کم میشود اما به بهشت میرسد اما دیگر نه حد اعلای بهشت.
البته در بهشت هم وقتی مراتب بالای دیگران را میبینند غصه نمیخورند، یک حالت قناعتی خداوند به آن پاداششان بهشان میدهد چون بهشت جای غصه خوردن و اندوه و نگرانی نیست، اما قبل از بهشت چرا، وقتی مردم مومن مقامات مومنین بالاتر از خودشان را میبینند غبطه میخورند، میگویند ای کاش ما هم مثل اینها میشدیم، از خودمان کم نمیگذاشتیم.
این کم گذاشتن در لغت عربی لغتش تقصیر است، کوتاهی، کوتاه کردن، این لغت غیر از عصیان است، غیر از خطاست، غیر از اثم است، یعنی گناه بزرگ، تقصیر یعنی من نیاز دارم اما به نیازم پاسخ نمیدهم، از خودم کم میگذارم، این جایش است که یک میلیون بدهم صد تومن میدهم، یعنی نهصد تومان از پاداش قیامت خودم کم میگذارم از خودم این اسمش تقصیر است.
ظاهرا کلمه تقصیر دردعای کمیل هم آمده باشد، گناه نیست محروم کردن خود است، ولی گناه نیست اما خیلی حیف است که آدم در این چند سالهای که در دنیا زندگی میکند و مومن است با توجه به اوضاع عالی قیامت درباره مومنان حیف است آدم از خودش کم بگذارد.
قبل از انقلاب یک ثروتمند متدینی از دنیا رفت، میآمد پای منبر من، آن وقت من بیست و چهار پنج سالم بود، واقعاآدم بزرگواری بود، خب خداوند متعال هم خیلی بهش ثروت داده بود، کم مسجدی در تهران آن زمان ساخته شد که ایشان به آن مسجد کمک نکند، کم درمانگاهی را ساختند که ایشان کمک نکند، خیلی کار کرد خیلی.
شاید در زمان حیاتش چون من در جریان کارهایش بودم پانصد تا خانه به بیخانهها داد با قیمت تمام شده، این وقتی از دنیا رفت خب یک ختم خیلی مهمی برایش گرفتند، آن وقت هم تهران واعظهای بسیار مهمی داشت، خب باید یکی از آن واعظهای خیلی مهم را دعوت میکردند اما به خاطر اینکه دهه آخر صفر در مجلس صبح میآمد پای منبر من، من هم شناختی داشتم از او، گفتند منبرش را شما برو.
بعد از مدتی یکی از دوستانمان را که پارسال از دنیا رفت او هم خیلی اهل خیر بود، بعد از مدتی از مرگش این دوست ما که خودش هم خیلی اهل خیر بود در یک جلسهای به من گفت که من چون در تمام کارهای خیری که با رفقایم داشتم او هم شرکت میکرد، یک شب در عالم رویا دیدمش میدانید که قرآن مجید خواب را فی الجمله قبول دارد، یعنی بخشی را قبول دارد بالجمله قبول ندارد، یعنی کل خوابها را، این جمله فی الجمله یعنی مقدار، بالجمله یعنی کامل. و این خوابهایی که فی الجمله قرآن قبول دارد فرقی نمیکند که کی خواب ببیند یک آدم مومن یا غیرمومن، شما در سوره یوسف میبینید که خدا از فرعون مصر، فرعون زمان یوسف خواب نقل کرده، و یوسف هم در زندان خواب را تعبیر کرد و رد نکرد، گفت این خواب درستی است و براساس تعبیر یوسف هم کشور از قطحی و کمبود و نداری در امان ماند، البته با راهنماییهای یوسف.
ایشان گفت من خوابش را دیدم، کاملا هم یادم بود از دنیا رفته، بهش گفتم حاجی آن طرف وضعت خوب است؟ گفت وضعم بد نیست ولی بسیار حسرت میخورم که چرا در حدی که داشتم کار نکردم، من کمتر از نعمتهایی که خدا به من داده بود در راه خدا هزینه کردم، باید یک میلیون میدادم در کل عمرم دویست تومان دادم، حالا اینجا میبینم هشتصد تومان باقی آوردم جبران هم نمیشود کرد، خب کم گذاشتم.
و این را برادران و خواهران یادتان باشد من هم یادم باشد، چون این حرفها را اول ما باید به خودمان بزنیم تا خودمان حدیث نفس بکنیم، واعظ خودمان باشیم، و بعد شما کم نگذاریم از خودمان نه در عبادت، نه در رفاقت، نه در محبت، نه در پول خرج کردن، نه از حق زن و بچه، نه از حق پدر و مادر، نه از حق مردم کم نگذاریم این یک مسئله است، بالاتر از کم نگذاشتن اول دیگران را بر خود مقدم کنیم.
حالا مثلا رفتیم کربلا اتوبوس چهل نفر را میخواهد سوار کند، در این مسافرها پیرمرد، پیرزن، مریض، ناتوان هم است آنها را اول مقدم کنیم، خودم ندوم اول جلو که بهترین صندلی را جلوی جلو برای خودم بگیرم، این جزو ارزشهاست که هم در قرآن مطرح است و هم در روایات.
اینهایی هم که پروردگار عالم برای ما نظام داده است به خیر ماست حتما، یک پیشامدهایی هم که اگر در مسیر زندگی برایمان بکند اگر ظاهرش تلخ باشد ولی باطنش بسیار شیرین است بسیار. حالا این باطنش یا تا وقتی در دنیا زندگی میکنیم ظاهر میشود یا بعد از رفتنمان و در قیامت آشکار میشود. بعد هم ما خبر از مرگ خودمان نداریم، جوری نباشد که به قول قرآن مجید ناگهان همای مرگ روی سرتان بنشیند و دیگر کار از کار گذشته باشد، نمیدانیم کی میمیریم، چون نمیدانیم بهتر این است که همه چیز را تمام انجام بدهیم، کم نگذاریم، و بالاتر از کم نگذاشتن دیگران را بر خود مقدم کنیم، آثارش هم خیلی شدید برمیگردد. خدا هم بلد است چه کار بکند تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن، که خواجه خود روش بندهپروری داند.
الان من یادم نیست کدام پیغمبر یک بار از ملک الموت پرسید از زمان خلقت آدم که تو مامور جان گرفتن شدی جایی هم اتفاق افتاده خندهات بگیرد؟ یا گریهات بگیرد؟ اتفاق افتاده؟ یا ترس برت دارد، گفت بله، در گرفتن این جانها هم یک جا خندهام گرفته هم جایی بوده گریه کردم، حالا بکاء فرشتگان که یک امر ثابتی است، ما گریه فرشتگان را فقط در روایات مربوط به حضرت سید الشهدا میبینیم. این دیگر برای ما ثابت است چون روایاتش هم در کامل الزیارات است و هیچ عالمی در شیعه روی کتاب کامل الزیارات حرفی ندارد.
جزء نوحهکنندگان و گریهکنندگان بر ابی عبدالله فرشتگانند که در منبر شام هم زین العابدین فرمود کسی را کشتید که ماهیان دریا، پرندگان هوا، جن و انس، و ملائکه برایش گریه کردند. بنابراین ملائکه اگر گریه دارند اما کیفیت گریهشان را ما نمیدانیم چیست اما گریه دارند ما نمیدانیم چطور.
گفت بله در این جان گرفتنها هم گریه کردم، هم خندیدم هم ترسیدم، حالا برایت توضیح بدهم، که کجا خندهام گرفت، گفت یک مردی کفشهایش کهنه هم بود پاره شده بود، کفشها را دست گرفت آمد پیش پینهدوز، بهش داد گفت این را میشود تعمیر کرد؟ پینهدوز یک نگاهی کرد و گفت بله میشود، گفت یک جوری این را تعمیر کن و بدوز ودرست کن که تا یک سال دیگر من مجبور به آوردن دوباره نشوم، گفت چشم بگذار و برو، کفشها را گذاشت به امید اینکه جوری پینهدوز درست کند که یک سال دیگر کار بکند همین از بغل مغازه پینهدوز رد شد خدا فرمود این وقتش تمام شده جانش را بگیر، که مهلت ندادند یک کفش پارهای اصلاح شده دوباره به پای آدم برود.
خود ما چه خبری از مرگ خودمان داریم؟ خب وقتی هم مرگ برسد دستمان از همه کاری قطع میشود بریده میشود، این چند روزه دنیا با آبرویمان، با پولمان، با زبانمان، کار بکنیم به نفع خودمان، چقدر هم به این مسئله سفارش شده است. ای که دستت میرسد شو کارگر، پیش از آن کوفتی و خواهی زد به سر. بزنید در سرت که چرا پنجاه شصت سال بیشتر عمر تکلیف من نبود چرا نماز نخواندم، چرا روزگار سالم بودنم روزه نگرفتم چرا با پولم کاری نکردم، چرا با لبخندم یک دلی را شاد نکردم، چرا؟
کم نگذاریم، بالاتر از کم نگذاشتن دیگران را بر خود مقدم بدانیم، چون مرگمان را خبر نداریم مثل همین که کفشش را داد به پینهدوز با چه امیدی هم به پینهدوز گفت یک جوری درستش کن که تا یک سال دیگر لازم نباش من بیایم بگویم دوباره بدوز، اینجا خیلی خندهام گرفت. که تو آرزو و امید برای تعمیر یک کفش پاره داری خداوند آرزویت را با مرگت بر باد داد، یک آرزو به این کوچکی که آدم بهش نرسد. این یک جا.
و اما آنجایی که خیلی گریهام گرفت، یک خانمی تک و تنها در یک بیابان داشت میرفت که برسد به ده، به شدت درد زاییدن گرفت، هیچ کس هم نبود، نه آدمی رفت و آمد میکرد نه خانمی، نه محل نزدیک بود که حالا درد را بکشد خودش را زودتر برساند بالاخره بچه به دنیا آمد، مادر حالا با یک تکه چادر و پیراهنش بچه را پوشاند و بچه شروع کرد گریه کردن، مادر میخواست بردارد شیر بدهد خطاب رسید وقت مادر تمام است جانش را بگیر، من آنجا خیلی گریه کردم خب بالاخره مامور خدا بودم من باید اطاعت میکردم اطاعت من یک مسئله، این که موجود محدود هم یک مسئله، خب آدم محدود مثل نامحدود که نیست، من چه خبر دارم از پشت پرونده او به من گفت جان این مادر را بگیر و میدانم هم که خدا ارحم الراحمین است اما جاهل به اوضاع و احوال هستم، مادر افتاد این بچه هم گریه میکرد گرسنه ما رفتیم.
اینجا هم یک جایی بود که ما در جان گرفتن خیلی گریه کردیم. اما آنجایی که برای گرفتن جان به شدت ترسیدم، خداوند به من خطاب کرد در این شهر یک عالم بسیار والا و دانشمند و خدمتگزار و قابل قبول من است، این وقتش تمام شده و در اتاقش در بستر افتاده برو جانش را بگیر، گفت من آمدم وقتی نزدیکش میخواستم بروم چنان از چهره این عالم و وجودش حالا ما بالای سر عالم یا فقیه یا مرجع تقلید، یا یک دانشمند ربانی باشیم این را ما حس نمیکنیم، ولی ملکوتیان حس میکنند، گفت من آمدم وارد اتاق بشوم چنان نوری از چهره این عالم و وجود عالم میدرخشید که درخشش شدید این نور من را ترساند که چه خبر است، چی شده، چیه، بالاخره رفتم جانش را گرفتم، خطاب رسید فهمیدی این کیست؟ گفتم نه، گفت این همان بچهای است که در بیابان به دنیا آمد و جان مادرش را گرفتی.
ناخدایان را کیاست اندکی است، ناخدای کشتی امکان یکی ست، من اسمم رب است یعنی پرورشدهنده مادر مرد، اما من خودم خلیفه آن مادر شدم برای پرورش این بچه. او بلد است چه کار بکند ما بلد نیستیم چه کار بکنیم که در قرآن و روایات یادمان دادند ای کاش همه نه اندکی از مردم، همه آنهایی که در قرآن و روایات یادشان دادند عمل میکردند، کم هم نمیگذاشتند، غیر از کم نگذاشتن دیگران را هم بر خود مقدم میکردند.
خب حالا یک موردش را بگویم فقط برای تایید حرفهایم و پروردگار میداند که در این بیان هیچ نگاهی به خودم ندارم، ما خودیتی نداریم که نگاهی به خودمان بکنیم، خودی باید باشد، که بشود نگاه کرد یک روزی از چهارراه سیروس خیلی وقت پیش شاید قبل از انقلاب داشتم پیاده میآمدم طرف مولوی، دو سه شب مانده بود به عید نوروز، یا دو شب یا سه شب، بیخیال و بیخبر داشتم راه میآمدم از چهارراه سیروس که میآمدم از دست چپ میآمدم طرف مولوی که دست راستم دهنه بازار سید اسماعیل بود. رد شدم دیدم یک کسی از پشت سر صدایم کرد گفت آقا، برگشتم گفتم بله، گفت برگردید تشریف بیاورید این صاحب مغازه من کارتان دارد آن وقت هم این جنس هم کم بود فقط هم شب عید بود فقط.
من برگشتم رفتم در مغازه آن تاجر که چند وقت پیش از دنیا رفت خدا رحمتش کند، به من گفت که کجا میروی؟ گفتم دارم میروم خانه، گفت میروی خانه این هم با خودت ببر خانه، گفتم چیست؟ گفت دو تا ماهی بزرگ آزاد دریای شمال از آن ماهی گرانهاست، من این را خریده بودم امروز عصری که تعطیل میکنم ببرم خانه به خانمم بگویم برای شب عید درستش کن یک پلو ماهی آن هم گرانترین ماهی یک پلو ماهی سیر به بچههایمان بده، تو داشتی رد میشدی گفتیم خدایا ما خبر نداریم شاید این آخوند پول خرید ماهی نداشته باشد ما این ماهیها را بدهیم به او دوباره خودمان میفرستیم ماهی را میخرند.
گفتم باشد میبرم، تعارف هم نکردم چون یک روایتی در اصول کافی در جلد دوم عربی است از وجود مبارک امیرالمومنین که میفرماید اگر کسی هدیه بهتان داد، اگر به کسی هدیه دادند قبول نکرد دلیل بر خریت است، این را امیرالمومنین میفرماید خب ما ترسیدیم از گفته امیرالمومنین گفتیم آقا بده ببریم که بگوییم ما هم آدم هستیم چون یک نشانه آدم قبول کردن هدیه است.
در پاکتهای بزرگ بود پاکت نازکهایی بود بزرگ بود نخودی رنگ بود، حالا دو تا ماهی شاید هر کدام سه کیلو بود سنگین، گفتیم حالا ظاهر نکنیم مردم دارند میروند و میآیند پاکت هم معلوم است پاکت ماهی است بگویند به به اخوندها را، ما یک مرغ گیرمان نمیآید اینها دو تا دو تا ماهی به این بزرگی گذاشتیم زیر عبا، عبا را هم به خودمان پیچیدیم و هفت هشت ده قدم که آمدم آن طرف خیابان یک طلبه زن و بچهدار فقیری را دیدم، ایستادم صدایش کردم، گفتم آقا من بیایم آن طرف گفت نه نه من میآیم، آمد آن طرف گفتم که برای شب عید زن و بچهات ماهی خریدی؟ گفت پول ندارم ماهی بخرم ما شب عید آبگوشت میخوریم، گفتم زیر عبای من دو تا ماهی است حالا تا کسی نمیبیند این را در پاکت است بردار به زن وبچهات بده، گفت نه خودت خریدی ببر به زن و بچه خودت، گفتم نه من دارم من نیازی ندارم خیلی خوشحال شد، یعنی پیدا بود که چقدر چهرهاش باز شد ماهی را گرفت و رفت.
خدا شاهد است، خدا را که میگویم یعنی خدا شاهد است، تا الان به جای آن دو تا ماهی شاید تا الان چهارصد پانصد تا ماهی گران جنوب و شمال را تا حالا به من هدیه دادند، مثلا من نشسته بودم در خانهام از اهواز زنگ زدند که آقا یک کارتن ماهی زبیدی برایتان فرستادیم و در فلان گاراژ است بروید بگیرید و من میدانستم تمام اینها دنباله همان دو تا ماهی است.
حالا اینهایی هم که ما میگرفتیم زیادمان بود باز اینها را میدادیم به دیگران میگفتیم ری میکند، به جای یک کارتن دوباره دو تا کارتن پشت سرش میآمد، این اسمش مقدم گذاشتن دیگران بر خود است. من فقط یک خط برایتان بگویم فردا بیشتر توضیح بدهم که خیلی هم در بحث فردا شاد بشوید چون هم خیلی چیز گیرمان میآید و هم گیرمان آمده تا حالا.
پیغمبر بعدازظهر امیرالمومنین هجده نوزده ساله را صدا زد گفت علی جان بشین من یک داستان برایت بگویم، از چهل قبیله، چهل نفر، انتخاب شدم که امشب نصف شب بریزند در خانه من من را قطعه قطعه کنند خونم هم پایمال شود، چون اگر یک نفر من را بکشد قبیله من آن یک نفر را میکشند، اینها برای چهل تا قبیله هستند، خانواده من ابوطالب و دیگران نمیتوانند برابر چهل قبیله بایستند، تو جای من میخوابی؟ من بروم.
گفت آقاجان اگر شما بروی من جایت بخوابم، به من حمله بشود، به وسیله این چهل نفر، شما زنده به مدینه میرسی؟ فرمود آره علی جان گفت من که یک دانه جان دارم هزار تا جان داشتم همه را پیش مرگ تو میکردم، من تو را بر خودم مقدم میدانم، تو زنده بمان من را قطعه قطعه کنند، که حالا خدا نخواست و حضرت زنده ماند، ولی نیت واقعی امیرالمومنین این بود که شهید بشود، کسی نگوید حالا خوابید و شهید نشد این پاداشی ندارد، انما الاعمال بالنیات، خدا میگوید من پاداش را به نیت میدهم نه به کار فیزیکی.
آن وقت این آیه نازل شد، وَ مِنَ اَلنّٰاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ اِبْتِغٰاءَ مَرْضٰاتِ اَللّٰهِ وَ اَللّٰهُ رَؤُفٌ بِالْعِبٰادِ ﴿البقرة، 207﴾، بعضی از مردم هستند که جانشان را بر جان پیغمبر برای به دست آوردن رضای خدا مقدم میکنند. این اسمش ایثار است. یعنی دیگران را بر خود مقدم کردن اسمش ایثار است.
خب ایثار میخواهید این هفتاد و دو نفر، برای اینکه جانشان را پیش از ابی عبدالله بدهند با هم مسابقه میدادند، یعنی امام را در زنده بودن مقدم بر خودشان گذاشتند، و حالا این مقدم گذاشتنشان یک طرف، فکرشان یک طرف این خیلی عجیب است که ابی عبدالله جانم قربانش بشود، کنار خیمه به حبیب ابن مظاهر فرمودند حبیب مسلم از اسب افتاد، میآیی برویم بالای سرش؟ گفت آره یابن الرسول الله دو نفری آمدند، مسلم هنوز یک نیمه جانی داشت ولی بدن پر از خون و زخم و گرد و خاک، ابی عبدالله نشست.
سر مسلم را از روی خاک برداشت، روی دامن گذاشت با آن دست الهی خاک و خون را از چشم مسلم ابن اوسجه پاک کرد، حبیب ایستاده بود روبروی چهره مسلم، گفت مسلم من هم نیم ساعت یک ساعت دیگر کشته میشوم اما در همین نیم ساعته اگر وصیتی داری که من بتوانم عمل بکنم بگو من عمل بکنم، این از خود کم نگذاشتن است، که همین نیم ساعته هم چه کاری میشود کرد گفت حبیب من وصیت دارم تو هم میتوانی وصیتم را عمل کنی، بگو وصیتت را، گفت حبیب اوصیک بهذا الرجل، وصیتم این است دست از دامن ابی عبدالله برنداری. به خدا قسم برادران این وصیت فقط به حبیب نبوده به همه ما هم هست، که در هیچ شرایطی در هیچ موقعیتی دست از ابی عبدالله برنداریم.
میدانید ما به این وصیت عمل کنیم اولی کسی که قیامت ما را در آغوش میگیرد مسلم ابن اوسجه است میگوید باریک الله که به وصیت من عمل کردی و بعد هم شروع کرد بلند بلند گریه کردن، ابی عبدالله فرمود مسلم چرا گریه میکنی؟ تو چند لحظه دیگر در آغوش پیغمبر هستی گفت حسین جان برای تو گریه میکنم، هر کدام از ما از اسب افتادیم تو آمدی سرمان را برداشتی، اما یک ساعت دیگر کی میآید بالای سر تو.
...